آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

نشون به اون نشونی

دیروز بعد از کار خیلی تشنه بودم. ایستگاه مترو بودم و گفتم الآن مترو میاد صبر کن پیاده که شدی موقع تعویض خط و یا آخرش آب میخوری. گذشت و نخوردم و وقتی رسیدم خونه تازه احساس کردم سردرد شدید میگرنی دارم و معلوم شد به خاطر کم آبی و شایدم آلودگی هوای روز شنبه فشارم اومده پایین.

نگاه کردم این دوتا کفش هام رو انگار یکی عمدا روشون وایساده و یک جای شلوارم هم لگد شده. یادم اومد تو اتوبوس یک زنی مثلا میخواست بره گوشه وایسه دستش رو گرفت به دست منو همینطوری لبخند موذیانه و بعدش هم خودش رو مثلا رسوند به نقطه مورد نظرش؛ نه عذرخواهی و نه تلاش برای آسیب نرسوندن به کسی.

یادم اومد به خاکی بودن سر دختر چادری توی مترو که اون هم وقتی بهش گفتم بالای چادرت خاکیه. نشنید و باز دوست چادریش بدتر کنار گوشش گفت چادرت کثیفه. این همینطور داشت تمیز میکرد گفت خانومی با ته کیفش زده و این چادر اینطوری خاکی شده

من کار ندارم اینها که اینطوری خاکی میکنند چه خصوصیاتی دارن و یا پوششون چیه، ولی خودم و دختره رو دیدم که ویژگی مشترکمون این بود که با چادر و یا بدون آن، حجاب رو دوست داشتیم.

خود من در هیچ زمان و مکانی ندیدم انسان و یا فرشته خدادار، بی حجاب باشه، چه زن چه مرد. من حتی مرد با خدا رو هم ندیدم که سرش لخت باشه. انتخاب کرده ام برای با خدا بودن پوشش داشته باشم.

حالا این ظاهرش اینه که دعوای زنها باهم سر حجابه. از اونطرف رو بگم که مردها چه کردن.

مردها که خیلی وقته کشف حجاب کرده ان؛ آزادن. پسر جوان 20-30 سال پیش یک بار با دوست دخترش ازدواج کرد و با یک فرزند پسر 18 ساله نتوانست زندگی رو نگه داره و طلاق گرفت. او دوباره ازدواج کرد و باز طلاق تفاهمی مطابق مد روز گرفت. این بار طبق مد روز که آنروزها دخترها را با مهریه های کمتر از 110 سکه طبق قانون حاضر نبودن بدن، دختر طلاق داد و کل دارایی مغازه اش رفتو یک چیزی رویش. انگار این پسر همچنان جوان بود، چون کرم دور چشم فرانسوی هر شب به چشمانش میمالید، اونهم بعد از سفرش به فرانسه. این بار به خاطر احساس جوانی برای بار سوم با دختر خاله اش (طبق مد امروز) ازدواج میکنه. امروز خیلی رسم شده دختر زیر 23 سال (شرط وام ازدواج) از فامیل بگیرن. دختر هنوز 23 سالش نشده و 22 سال و چند ماهشه. این مرد با این زن ازدواج کرده تا وام ازدواجش رو از طریق دوست و رفیقش در بانک ملت بگیره. اینطوری او هم یک دختر بینوایی رو که ترشیده و لیسانس برق گرفته به یک نوایی میرسونه و هم با وامی که میگیره از این بدبختی مجدد از صفر شروع کردن درمیاد که زن قبلیش بهش انداخته.

دختره هم نشسته حساب کتاب کرده. گفته اینوقت خواستگار دختر محجوب تحصیلکرده خدا پیغمبر کرده از کدوم آسمونی باید بیوفته بشه شوهر من؟ مدرسه که فقط ساعت و روزهای خاص، اونهم باید آسه میرفته آسه میومده. مسجد هم که تردید داشته ان دختر بومی شهرشون بوده. دانشگاه هم رفته و لیسانس برق از رشته ریاضی گرفته.

اومدم مترو. چند تا دختر چادری بفرما بشین نشسته ان، با نام گروه امر به معروف محتوا منتشر کرده ان. محتوا هم نه از این دست که بگی خرج نشده براش. یک شکلاتی گذاشته ان کنار و از اونطرف هم کاغذ چاپ کرده ان. پس یکی خرجشون رو داده و یکی هم مجوز درست و حسابی داده.

یک کاغذ کوچولو برمیدارم که توش کلمه امربه معروف و چند تا حرف دیگه داره و یکی دیگه و میام که چهار صفحه کنار دست اون عقبی رو هم بردارم. دختره طبق کلام مرسوم دختربسیجی ها که همه گام به گام زندگیشون از هفت سالگی تو این ساختار نوشته شده و مشخصه گفت: اهل مطالعه ای؟

اومد بگه اگر اهل مطالعه هستی بهت بدم. گفتم نه، ولی میخوام برش دارم.

دیگه به زحمت داد و منم همینطوری داشتم میرفتم گفتم دیوونه ام اینرو ازت میگیرم.

نگاه کردم چی نوشته. اول اومد از داستان سوریه سازی سال 2011 شروع کرد و بعدش چه میدونم رسید به حرفهای صد من یک غاز و آخرش رسید به این محتوا که عکسش هست. رسید به اینجا که کتابش رو با نوروبیولوژی و حجاب علمی زنان اونهم از دیدگاه آقایون معرفی کند.

آدم چی میگه؟ میگه چشم و دل زنها رو میبینه که دارن باهم دعوا میکنن، ولی پشت اینها مردها نشسته ان؛ کل این بازی و اجرا رو مردها کرده ان. نشون به اون نشونی که آدرس این زنها که لخت میکنند رو بگیرین، برین مردهاشون رو جریمه کنید. اگر ندیدید بازیها خوابید.



پ.ن: روزنامه خراسان خوندم که مثل اینکه به این گروهها جای مترو اعتراض کرده ان و در حد وزیر کشور باید پاسخگو میبوده. اونهم گفته که این گروه ها خودجوش بوده ان و امر به معروف این حرف ها رو برنمیداره.

البته که ما کم گروه خودجوش و مردمی ندیده ایم. هردو طرف این جریان خیلی سازمان یافته بودن و یک کمی از مردمی و خودجوش بودن خارج بودن.

پ.ن.2: الآن هم معضل و هم نیاز و هم خواسته مردم منطبق این شده که چیکار کنیم فرهنگمون رو درست کنیم. برای همین خیلی ها دارن تلاش میکنن و محصولات فرهنگی قوی درست میکنن. کتاب یکیشه. بچه ها بازی ها و سرگرمی هاشون رو از کتابهای خودمون برمیدارن، از پدرمادرهاشون یاد میگیرن که چطور بازی کنند، و از زندگی روزمره پدر مادرانشون الگو میگیرن. تو اینهنگ یه سری کتاب آموزشی برای بازی های مختلف بچه ها درست شده، بر اساس همین زندگی ایرانی که داریم. البته، مشهدیها همزاد پنداری بیشتری باهاش دارن. کتاب و محصولات فرهنگی اگر برای بچه باشه و بازی تویش داشته باشه جاذبه اش بیشتر میشه.

خوشحالم که کتابهای ما به زبانهای بیشتری منتشر میشه. این ماه اولین کتاب خانیکی رو به زبان انگلیسی (داستان اینهنگ درباره پنگالی و کادوی عجیب) و دومین کتاب رو به زبان عربی (داستان درباره معمای صدفی) ترجمه کردم. پویا نمایی خانیکی محصول جدید اینهنگ هست که این رو پوشش میده. این مجموعه تا حالا نه قسمتش آماده شده، بازگشایی داره و با شعر و موسیقی کوتاه داستانی آموزشی، ماجراجویی و معمایی ارائه میکنه. این یکی از کارهای منطبق با داستانهای اینهنگه که تا حالا در شبکه های مختلف اجتماعی هم منتشر شده و بازخورد داره. برای اطلاع بیشتر به سایت اینهنگ مراجعه کنید.

تجرد اجباری دهه شصتی ها و ازدواج اجباری دهه هشتادی ها

روزگاری فکر میکردم حق با منه، حق با همسرمه! برادرم بده، در عوض شوهر آینده ام خوبه، و در نهایت اینها رو جمع میزنم.

مقاله مینوشتم و نگاه میکردم برادرم به زور فوق دیپلمش رو گرفته و من اگر با آن پسره ازدواج کنم تحصیلات بیشتری نسبت به اون داریم. فامیل پیام تبریک میدادن و میگفتن خوبه. عمه زنگ میزد و تاریخچه فامیل ما رو میگفت و به نظر میرسید پسره از سمت فامیل پدریمه که داره معرفی میشه! و حتی هم فامیل مادریم با پسره دارن کم کم آشنا میشن!

در این جریان قدم به قدم و کم کم و نم نم، داستان کتاب «عشق توت فرنگی نیست» روی من پیاده شد. خط به خط اجرایش کردند. حتی، جایی که به گزینه پسری نیاز داشتن که اسیدپاشی کنه گفتن عیب نداره، اسیده رو دختره (یعنی من) روی پسری پاشیدم! موضوع جنس مخالف بود دیگه! یعنی اگر در داستان عشق توت فرنگی نیست پسری اسیدی روی دختری پاشید، متصور شدن که دختری روی پسری اسیدی پاشید! بردنم دادگاه! یک دادگاه خنده دار! اونجا و چند جای دیگه کلمه اسیدپاشی رو استفاده کردن! من با جنس مخالفی در ارتباط عشقی و یا جنسی نبودم و اون پسری که کلمه اسیدپاشی رو استفاده کرده بود، در یک جریان نوشتن چند مقاله علمی و در این حد با من رابطه داشت. وقتی قرار بود که پژوهشکده اش کار را رسمی کند، نکرده بود و ضمن چند امضا گرفتن یک طرفه از من، همکاری کوچکی در حد نوشتن پایان نامه با من داشت. بعد از آن هم، به این دلیل که قضیه را نمیدانم چطوری کرده بودن، قرار نبود دیگر کسی با من رابطه ای داشته باشد و تمام میشد. اما با اصرار من، کتاب عشق توت فرنگی نیست را رویم شروع کردن به خط به خط اجرا کردن!

من داشتم در یک داستان خط به خط اجرا میشدم! خیلی جدی! عاشق پسری نبودم که جریان اسیدپاشی کاذبی را به من نسبت داده بود! درعوض، نویسندگان کتاب عشق توت فرنگی نیست اشتغال زن نمیخواستن داشته باشه و زن را فقط در رابطه زن و شوهری میخواستن ببینن!

از دید من شوهر آینده ام منطقی به نظر میرسید! اون وقتش رو تلف نمیکرد. من را بارها دیده بود که اهل نماز و قرآن هستم پس وقتش را با من تلف نمیکرد. قطعا من هم اگر سبک زندگیم قرآن و نماز بود، اون هم متمایل به همین جهت بود.

همواره از ازدواج انتظار حداقل یک بچه سالم قرآن خوان را داشتم. برای همین هم وبلاگی درست کردم که در آن بچه بود و نقش داشت.

پدربزرگ خاله را فرستاد و گفت ناراحت نباش! ما همه چیز را میدانیم!

من ناراحت نشدم، آنطور که آنها فکر میکردن! بعد از اینکه جریان پسره هم به نظرم بد و منتفی شد، گفتم اشکال نداره رویای من خوب است! منتظرم شوهر خوب گیرم بیاید

عجیب، هه طوری باهام رفتار کردن که نه، رویای چه، پرده ها دریده شده! برای برادرم زنی سادات ستاندن! زن تحصیلکرده ای که لیسانس روانشناسی اش را سطل آشغال انداخته بود! رویایی به جز بچه دار شدن نداشت!

زن برادر، و تمام فامیل مرتبط با او تصمیم جدی در ارتباط با من گرفتن! زن برادر طبق داستان عشق توت فرنگی نیست(!) برنامه ریزی کرد که عمرا اگر این رویا را برایت بگذارم که عمه خوبی برای بچه هایم باشی!

دقت کنید که در تمام این مدت، من هنوز این کتاب را نخوانده ام!

سی سالم شد نزدیک یک دهه و چهل سال!

من بد بودم و خواهرانم ای بسا بدتر!

برای من ترشیده! خواستگار فرستادن. خواستگاری که مثلا دو تا دختر دارد و زنش هم تازه فوت کرده است. او چشم آبی میخواست، خوشگل و قد بلند باید میبودم! خواستگار آمد، تحقیر کرد. گفت ببخشید و رفت. فردای آن روز برای تاکید به رسیدنش به هرچه میخواست، با زنی آمد که خوشگل بود، سفید و قد بلند بود و چشمان سبزی داشت. مادرم آن زن را دید و برای من تعریف کرد.

از طرف من خواستگار نیامد، نیامد. رفتم سرکار. تحقیرها تمامی ندارد! همه انگار من را میشناختن! میخواستن متصور شوند که خواستگاری که انجام شده، تموم شده هیچ، بلکه الآن صبر کن، شوهرت داره مقدمات خروج از کشور را برایت فراهم میکند!

در تمام این مدت من غافل از شوهری بودم که میخواست هالک خراسانی را در جیبش بگذارد و خیانت هم نکند و تحقیر چه معنی دارد! مرد خدا؟!

اطرافیان نگران ذهن من بودن! ذهنت را از این مرد خالی کن! تو اگر از نظر ذهنی از این مرد رها شوی، برایت خواستگار خوب میفرستیم! یا، تو دختر خوبی هستی! ما حتما برایت خواستگار میفرستیم!

هنگامی که من گوشی خود را ارتقا دادم تبریکات زیادی سمتم آمد. رفتم عضو مجموعه آدم و حوا شدم. تبریک تبریک! دیگر رسمی و قانونی شدی!

انگار اینم اشتباه درآمد. به حفظ رابطه برایم با کسی علاقه نشان داد که زمانی کنار گذاشته بودمش!

گذاشته بودمش کنار. بهم نه گفته بود و من هم پذیرفته بودم. قرار نبود همدیگر را نگاه کنیم. من مورد پسند واقع نشده بودم، گوشی خود را شکسته بودم و کسی را هم ندیده بودم.

- نه، کافی نبود. گوشی جدید و سیم کارت جدید میخریدی! ثابت میکردی که پای مرد دیگری در کار نیست! (کتاب عشق توت فرنگی نیست!)

همه کتاب را خوانده بودن. فقط من اهل مطالعه و دانش ازدواج و عشق  و عاشقی نبودم! همه یه جور، همه یه جور دانشمند، به خلاف من، به گناه من، به رابطه من! با کی؟! کسی رو که ندیدی چطور آخر باهاش رابطه داری!

زنگ زدم به کسی که ندیده بودمش. شاید فکر نمیکرد که بهش زنگ میزنم، اونم بعد از پنج-شش سال! همون موقع یک عکس ازش دید که اگر خودش اقرار نمیکرد، فکر هم نمیکردم آن صدا صاحب آن عکس است!

حتی بعد از اینکه بابایش را هم دیدم فکر نمیکردم اینها میتوانند دو نفر باشند!

در تمام این مدت، اینها همه دانشمند. از میان این دانشمندان، یک نفر نیامد بگوید که بابای این پسره الکلیه! نیومد عکسش رو نشونم بده! یک جورایی میگفتن خوبه، تا آخر عمر با هم باشین!

آدم تا ندیده که نمیفهمه!

تحقیق خوبه! نگران بودم و تحقیق کردیم. برای این تحقیق کمک گرفتم. بیشتر معلوم شد که این بابایش بد است!

با جستجو، تحقیق کردیم. زحمت کشیدیم و هنر تاریخی پدرش را با همکاری پسره درآوردیم.

حالا، از وقتی گوشیم عوض شده انگار پسره را در جهنم دیده ام. پسره هم میگوید بیا من و تو باهم در جهنم بمانیم!

من اینجا این وسط یک شوهر خوب میخواهم. برای سنم در حال دیر شدن است. این میخواهد من را ببرد ته جهنم تا نشانم بدهد.

کتاب ششصد صفحه ای عشق توت فرنگی نیست را خواندم و فکر کردم چطور این کتاب دستوری نوشته شده است. چطور؟! وقتی خط به خط در جریان زندگی نمایشی که برای من وجود نداشت، آن را رویم اجرا کردن.

جامعه هیز چشم ریز شده جلو چشمام. دنبال لواط میگردن، و اگر نبود زن خوشگل و خیلی جوان هم اشکالی نداره!

تجرد اجباری دهه شصتی ها را دارن رویم اجرا میکنن و ازدواج اجباری دهه هشتادی ها را دارم میبینم! دلشون جوون پولدار میخواد! بهش هم میرسن!

اشکال کار این بود که تحصیل میکردی

این مورد رو باید بیشتر بهش بپردازم. من از 1800 کیلومتر فاصله با فامیل چه ارتباطی داشتم؟ کی این ارتباطو برقرار کرد؟

هر روز زنگ میزدن خونه، میگفتن اشکال کار این بود که تحصیل میکردی! درست تموم شد؟!

از 1800 کیلومتر فاصله، برادر شهید رو واسط میکردن که هنری بیاموز! صنایع دستی میدونی چیه؟! درحالی که من فکر میکردم خود شهید در اون روزای تحصیل بیشتر راضیه، برادر شهید، همین شیخ حمید و دوستان، هی زنگ زنگ. الآن، این کجا رفت؟ وقت و بی وقت فکر کی من کجا رفتم بودن. بارها فکر کردم خواستگاری دارم که همین الآن، همین الآن میخواد بیاد، و اشکال کار این بود که تحصیل میکردم. اون موقع که میگم از 21 سالگیم شروع شد، تا 34 سالگیم. مگر فقط من بودم؟ خواهر بعدیم اصلا بدون اینکه من تو زندگیش دخالت منجر به اشتباهی داشته باشم، دراومد به حالت دعوا گفت اگر منو دار هم بزنی، کنکور نمیدم! دعوا کرد. حتی ایمان پیدا کرد که کارش درست بوده. اون الآن مجرد بالای سی ساله، بدون خواستگار و شوهر. اون موقع ها بهش زنگ میزدن، و در نقش خواستگار تازه به خاطر لیسانس ادبیاتش هم توبیخ میکردن! مادرم هم پشت تلفن میگفت، دیگه ببخشید خانوم متاسفانه این دخترم لیسانس گرفت. طوری بهش القا کردن که اگر دیپلم میموند بهترش بود که این دیگه طرف درس و ادامه تحصیل که نرفت هیچ، الآن طوری به خواهر دیگه ام که با خودش میگه، شاید اشکال کار این بود که پزشکی نخوندم، نگاه میکنه که گویی عاقل اندر سفیهی به او می نگرد.

این خواهر آخرم تتمه فامیل بود. چند سال پیش که تغییر رشته داد و هی برای پزشکی شروع کرد به خوندن و هی هم پرستاری و رشته های بجز اون قبول شد، مگر کار ساده ای داشت؟

باز فامیل از 1800 کیلومتر فاصله میومدن درست یک ماه به کنکور این بدبخت به عنوان تتمه خانواده کلی وقتشو بگیرن که بگن درست رو نخون. عملا میگفتن. عملا وقت رو میگرفتن. عملا ذهن منو پر از خواستگارهای توهمی میکردن، عملا ذهن اون بدبختو. دو سال پیش رفتم جاشون، گفتم راست میگین، حالا من اومدم.

گفتن، نه. تو هنوز از اینکه هستی به اندازه کافی پایین نیومدی! رفتم دیدم به اندازه کافی براشون پایین نیستم! رفتم دیدم این هم دروغ بود! حتی دروغ های بعدشون یادم اومد. دیدم چقدر هم حسود بودن، خانوم دکتر، این پسرم آقای دکتر با زن دومش دنبال کار دومه!

اومدم خونه فکر کردم اون روز خودم به این شیخ میگفتم صنایع دستی که زن اول این شیخ اصلا کارش قالی بافی بود. فرش میبافتن. در کشوری به اسم مهد فرش، حتی به مادرم هم یاد داده بودن گره بزنه، و به عنوان برادر نکردن به این بدبخت حقوق بدن. من اون موقع به فکر صنایع دستی سوئیس بودم به همین شیخ میگفتم از صنایع دستی شروع کن! اون سوئیسی ها الآن به اینجا رسیدن تبلیغ صنایع دستشون میکردن!

به خاطر 1800 کیلومتر فاصله، در نظر نداشتم که این خودش آخر اینکار بوده. حالا بعد از دکتریم که این وسط اینا خدا میدونه چقدر مانع پیشرفتم شدن، هی زنگ میزدن خواستگار دختر هنرمندن و نه تحصیل کرده، من بهشون میگم شیخ از صنایع دستی شروع کن. خودم هم رفته ام شیخه میگه، میدونی؟ ما میخوایم از دستگاه تخم مرغ اونم در تولید انبوه شروع کنیم! اصلا حواسم نبود که اینا صدتا این راه ها رو رفته ان، حرفه ای هستن، در همون کارا و در دروغ گفتن! برادر شهید. همون بردار شهید، زن اولش چند دست فرش دستبافت بافت؟ دیگه به زن دومش میگفت فقط تو کارت این باشه که دو تا بچه آخرم رو درس بدی، درس بخونیو من کاروان دارم، تو حوزه م یک کاری برات جور میکنم. همین این، به من که میرسید یه طور دیگه حرف میزد. همین این، اصلا  اونجاها که باید حرف نمیزد. سکوت، گاهی بدتر از حرف زدنه. اینا سکوت میکردن. در عوض هزار تا آدم، هزار تا هزار تا، هی خواستگار زنگ میزدن! الآن کو. الآن که دیگه ته خونواده ما در اومد با چند تا دختر مجرد! حالا اون دختر برادر شهید که هی مبل عوض میکنه قبله شد، نه؟ به من که میرسن، منو از دختراشون دور میکنن، یه وقت لباس تحصیلم بویی نده که دختراشون هوس کنن درس بخونن.

علی لعنت الله.

کثافت

پراید حذف شده، میشه 100 میلیون تومن. پژوه 206، 206 میلیون تومن. 405 رو هم که دیگه خودتون میدونین.

این شرایط اقتصادی ماست؛ خرگوش سرمایه گذاری میدوه، ماهم به گرد پاش نمیرسیم، با بورسو هر چیزی. مال امسال هم نیست. یک مجموعه داده 10 ساله همینو نشون میده، بیست ساله، سی ساله ... همینطور الی آخر.

حالا اینو نوشتم، عنوان زشته؟ خیلی؟ ایراد نداره، برا ما تکراریه.

گفتم تکراری یاد شوهر خواهر بابام افتادم. یه مردی شاید 10 سال از من بزرگتر و 20 سال از بابام کوچکتر. این بنده خدا رفته بود خداتومن پول کلاس های چطور موفق شویم رو داده بود، بعد باباهه از طریق برادرش فهمیده بود. همین دیروز پریروزها هی بهش میگفت من دوستت دارمو هرچی تجربه نیاز شغلی یک نفر بود پدرانه و برادرانه داشت تقدیمش میکرد. تهش در اومد وسط حرفاش طبق عادت گفت این حرفا رو من بهت میزنم، تو پشت گوش میندازی، در عوض میری خداتومن پول تو جیب مردم میریزی. این حرفا همون حرفاست. برو دخترتو بگیر بهش بگو این حرفای من رو ثبت کنه، برو پسرت رو بگیر، بره حرفای منو یک جایی ثبت کنن. بعد بهت بخندن.

در همین حد، بابای من در همین حد این مرد رو مسخره کرد. حالا مگه مرده راضی میشد، از این جا به بعد، هرچی بابام بهش میگفت گرفته بود به اینکه حرفای تو منو آزار میده. دقیقا نمیگفت که کدوم نقطه حرفات. حالا ما از باباهه میشنیدیم که میگفت من اینا رو بهت میگم چون دوستت دارم. اینا رو بهت میگم چون دلم برات میسوزه. ولی برای فامیل مگه حل میشد؟ اون ناراحت بود. بهش گفته بودن بالای چشمت ابروست. این نسل دهه پنجاهیه. نسل دهه شصتی به مراتب سخت گیرتره، و بعد دهه هفتادی که دیگه اصلا، و برو تا سن های پایین تر.

حالا، این بابای منه. با اخلاق یه مردی که داره بچه های عهد دقیانوسش رو اینطوری تربیت میکنه. هر کی هم بهمون میرسه، زود یاد میگیره چطور باید بی تربیت باشه باهامون. دیشب، که نه، نصف شب نه، سر صبح بلند شد رفت تو کوچه. یه صدای زن و مردی هم بلند میومد. رفت و برگشت. هیچ. دفعه اولش هم نیست. اومد گفت کثافت. نه یک بار، دو بار، چند بار. مامانم بیدار بود. گفت چی شده؟ هیچ جوابشو نداد. در اتاقش رو هم بست و تلویزیون روشن کرد!

کثافت، آره؟ یاد زن برادرم افتادم که تازه عروس بود. اون هم اومد خونه مون. نصف شب، یا شایدم نزدیک صبح بود، اونم بلند شد گفت: کثافت.

چه وجه اشتراکی. اصلا هرکی میاد خونه مون، انگار گوش ما دروازه است. همه در گفتن کلمه کثافت اشتراک دارن. شاید منظورشون ما هستن. زن قبلی اون یکی برادرم هم نصف شب بلند شده بود همینو گفته بود.

با هم هماهنگ کرده ان؟ من از خودم درمیارم؟ با فاصله زمانی یکی دو دهه، هر کس میاد شب یک باره عصبانی بلند میشه و میگه کثافت.

حالا این خواهره هم یاد گرفته این شبا، نصف شبا بیدار بمونه. چراغ اتاقش رو روشن میکنه، و اگر ما بعد از دستشویی رفتنمون چراغ رو روشن نذاریم قابل تحمله. خودش میدونه که یکی از عوامل بیدار شدن شب های ما خودشه. هربار هم یک کشویی داره هی باز میکنه میبنده. با خودم فکر میکنم شاید توش بشقاب صبحونه ش رو گذاشته، چون یک چند باری هست میبینم که میره قوری کتری هم میذاره. یعنی، قشنگ نگاه میکنه بقیه چطور زندگی میکنن، اونطوری باشه. دیشب، بعد از باباهه که در اتاقش رو بست، رفت دستشویی حیاطو وقتی برگشت، دیدم دست پشت سر نداره. دوید تو اتاقشو بهش گفتم در رو ببند. در اتاقش رو چفت کرد. گفتم در حیاطو گفتم! همون موقع که داشت میرفت در حیاط رو ببنده باباهه هم در اتاقش رو چفت کرد. چه وجه اشتراکی! دیگه باباهه بیدار شده، بیچاره، و باید تلویزیون با صدای زیاد رو نگاه کنه. بیچاره ها! تو فامیل ما رسمه. آدمای بیچاره اول که خوابشون نمیبره هی یه چیزی میخورن خوابشون ببره. بعد هم بیچاره هی نصف شب تلویزیون روشن میکنن. حالا این خواهر هنوز تو اتاقش تلویزیون نیومده و قصرش یک کمی دقیانوسیه. به جاش کمد و کشو میزنه به هم. در قوری و کتری میکوبه به هم، که یعنی همه بدونن این بیچاره شب نباید بخوابه!

یادم اومد اون یکی عروس مادرم که میگفت جن دستاشو بالا برده و چند روز بعد، گل خواستگاریش رو گذاشت دم در. برادرم زد تو گوشش و زنش گفت این اولین بار بود که خونه شما این بلا سرم اومد. برای برادرم پلیس آورده و یک زن و شوهری فقط راضیشون کردن به زندگیشون ادامه بدن. بعد هم الحمدلله که رفتن. امیدوارم دیگه جن ها مجبورش نکنن بیاد خونه مون تا به ماها بگه کثافت!

باباهه گفت کثافت. خواهرم میگه، منظورش این بود که دختر کثافت، یا شایدم زن کثافت، من فکر کردم تویی. با صدای زن، بلند شدمو رفتم تو کوچه. از تو شروع شده!

زن بردار دومم که گفت کثافت، دیگه تکلیفش برام روشن بود. مطمئنا در مقام دشمن بلند شده بود. یک چند سالی بعد از گفتن اون کلمه طول کشید که از خونه کردمش بیرون. اون روز که گفت کثافت، صبح گفت که تو خواب بودم و منظورم مادرم بود!

نصف شب آدم بلند شه، هی بگه کثافت، بعد منظورش مادرش باشه. غذرخواهی؟

من باید عذرخواهی میکردم. حالا شاید، کیفیت بیرون کردنم خوب نبود، ولی خود اصل بیرون شدنش کار به صلاح و خوبی بود. بابام که اون روز میگفت بیچاره ش کردم. گفتم از این خونه پدرشوهرش کردمش بیرون. اون یکی خونه پدرشوهرش که نشسته!

یاد طرفداری بابام افتادم. همزمان نه، ولی یکی دو سال قبل از طلاق برادر بزرگه، یک خواستگاری برام اومد. بابام اومد با برادر بزرگم. صدام کردند و گفتن تو میخوای ازدواج کنی؟

گفتم: نه، میخوام درس بخونم.

گفتن خیلی خوب پس تو نمیخوای ازدواج کنی!

دیگه تکلیفم روشن بود. نه، میرفتم پاهامو چارطاق باز میکردم وسطشون میگفتم میخوام ازدواج کنم!

بعدش هم که گفتم، نوشته چند صفحه ایش اینجا هست که چطور باباهه گفت کوس رسوایی منو زده ان!


تلویزیون میاد میگه: و بعد دختر بچه بیست ساله، این کودک! ناراحت شد و رفت با عروسکش صحبت کرد! عروسک. عروسک.... پاره. فحش رو نصفه دادم. پاره قبلش یه چیزی میاد.

هر وقت اسم منو میارن، یه فحش میخوان بدن. باباهه صدام کرد. برادر بزرگترم میخواست از زن اولش طلاق بگیره. باباهه صدام کرد و یادم نیست این وسط علیه دختره چیز گفتم یا به نفعش. فقط اینو یادم هست که از تمام جملاتی که گفته بودم، همین باباهه علیهم استفاده کرد، به نقل از اسم من. اینجا بین اینا، اسم من آورده بشه، به نقل از اسم من، یه فحشیه که باید ردو بدل بشه.

طایفه بنی هندلی

بعد از سی و چند سال عمر که از خدا گرفتم، بدم نمیومد از یه طایفه بنی هندلی پسر میگرفتیم. اولش معلومه هیچ کدوم از اعضای خونواده مون به خاطر سطح بالاترمون نسبت به اون خونواده راضی به وصلت نمیشد، ولی وقتی که ببینیم من دیگه این همه عمر کرده ام که دیگه نمیشه بهم گفت دختر دم بخت، چرا که نه؟

از طرفی از تمام خانواده هایی که اومدن خواستگاریمو نیومدنو اداش رو درآوردن هم بی نهایت بدم میاد. از پسری که از روز اول گفت من زشتمو حالا شاید روزی بیاد خواستگاریم بدم میاد. از این روالی که بین اینا افتاده. پسره اومده میگه من مال ونک تهرانمو نگاه از بالا داره، مثل همه اونای دیگه. بعد از کلی مطالعه و تحقیق تازه فهمیدم این چی میگه. میگه من میخوام بیشتر دوستت باشم تا شوهرت! خیلی هم جدی!

آخه، برا چی من باید یه همچین آدم احمقیو قبول کنم؟ چون دکترا داره؟ گور باباش کرده ام با شماها صدبار.

حالا هرکی هم بانی این وصلت شده عین احمقا هی افتاده دنبال من که تو خوشگل نیستی! خونواده ت بلد نیستن!  برو اپیلاسیون کنو از این ... گشادی ها که هر احمقی ممکنه برای دلبری هر پسر احمق دیگه ای بکنه. ول کنید این حرفا رو. قبول کنید که احمقین، و اون پسر احمق تر و ... گشادتر از شماها.

نه، تو بلد نیستی! اون خونواده مورد پسند و در سطح خونواده ما نیستن. اون پسر به خونواده ما نمیخوره.

اصلا کی گفته که من باید به این پسر از خدا بی خبر برسم؟ به این پسر جاسوس از طایفه خودتون که دیگه نمیدونیم با وجودش چی رو خاموش کنیم از شرش خلاص شیم؟

یه پسر از یه طایفه بنی هندلی، خیلی هم خوب. باباش سرخو سفید میشه جای بابای من. تازه حتی اگر بابام سر مرده داد بکشه، باز هم باخودش فکر میکنه خانواده ما بیشتر بلدن. باباهه پاشو پیش میکشه و دادها سر اون میره و پسره از آسیب در امان میمونه. بعد هم یه عمر بابام خودشو دخترشو آماده کرده بده به این پسره. خیلی هم خوب! قسمت بوده دیگه!

نه این پسره که من اومدم میگم ورم کردم این دعا میکنه کاش میمردم! نه این پسره، که یه عمر باعث دردو ورم من شده، از رو هم نمیره، شماها هم خیلی غیرطبیعی از رو نمیرین! گورتونو گم کنید، برین کنار بذارین باد بیاد.


پ.ن: بعضیا خسر فی الدنیا و الآخره هستن. این پسره هم قضیه اش همینه. نه دنیا داره و نه آخرت. خودش انتخاب کرده.