آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

نشون به اون نشونی

دیروز بعد از کار خیلی تشنه بودم. ایستگاه مترو بودم و گفتم الآن مترو میاد صبر کن پیاده که شدی موقع تعویض خط و یا آخرش آب میخوری. گذشت و نخوردم و وقتی رسیدم خونه تازه احساس کردم سردرد شدید میگرنی دارم و معلوم شد به خاطر کم آبی و شایدم آلودگی هوای روز شنبه فشارم اومده پایین.

نگاه کردم این دوتا کفش هام رو انگار یکی عمدا روشون وایساده و یک جای شلوارم هم لگد شده. یادم اومد تو اتوبوس یک زنی مثلا میخواست بره گوشه وایسه دستش رو گرفت به دست منو همینطوری لبخند موذیانه و بعدش هم خودش رو مثلا رسوند به نقطه مورد نظرش؛ نه عذرخواهی و نه تلاش برای آسیب نرسوندن به کسی.

یادم اومد به خاکی بودن سر دختر چادری توی مترو که اون هم وقتی بهش گفتم بالای چادرت خاکیه. نشنید و باز دوست چادریش بدتر کنار گوشش گفت چادرت کثیفه. این همینطور داشت تمیز میکرد گفت خانومی با ته کیفش زده و این چادر اینطوری خاکی شده

من کار ندارم اینها که اینطوری خاکی میکنند چه خصوصیاتی دارن و یا پوششون چیه، ولی خودم و دختره رو دیدم که ویژگی مشترکمون این بود که با چادر و یا بدون آن، حجاب رو دوست داشتیم.

خود من در هیچ زمان و مکانی ندیدم انسان و یا فرشته خدادار، بی حجاب باشه، چه زن چه مرد. من حتی مرد با خدا رو هم ندیدم که سرش لخت باشه. انتخاب کرده ام برای با خدا بودن پوشش داشته باشم.

حالا این ظاهرش اینه که دعوای زنها باهم سر حجابه. از اونطرف رو بگم که مردها چه کردن.

مردها که خیلی وقته کشف حجاب کرده ان؛ آزادن. پسر جوان 20-30 سال پیش یک بار با دوست دخترش ازدواج کرد و با یک فرزند پسر 18 ساله نتوانست زندگی رو نگه داره و طلاق گرفت. او دوباره ازدواج کرد و باز طلاق تفاهمی مطابق مد روز گرفت. این بار طبق مد روز که آنروزها دخترها را با مهریه های کمتر از 110 سکه طبق قانون حاضر نبودن بدن، دختر طلاق داد و کل دارایی مغازه اش رفتو یک چیزی رویش. انگار این پسر همچنان جوان بود، چون کرم دور چشم فرانسوی هر شب به چشمانش میمالید، اونهم بعد از سفرش به فرانسه. این بار به خاطر احساس جوانی برای بار سوم با دختر خاله اش (طبق مد امروز) ازدواج میکنه. امروز خیلی رسم شده دختر زیر 23 سال (شرط وام ازدواج) از فامیل بگیرن. دختر هنوز 23 سالش نشده و 22 سال و چند ماهشه. این مرد با این زن ازدواج کرده تا وام ازدواجش رو از طریق دوست و رفیقش در بانک ملت بگیره. اینطوری او هم یک دختر بینوایی رو که ترشیده و لیسانس برق گرفته به یک نوایی میرسونه و هم با وامی که میگیره از این بدبختی مجدد از صفر شروع کردن درمیاد که زن قبلیش بهش انداخته.

دختره هم نشسته حساب کتاب کرده. گفته اینوقت خواستگار دختر محجوب تحصیلکرده خدا پیغمبر کرده از کدوم آسمونی باید بیوفته بشه شوهر من؟ مدرسه که فقط ساعت و روزهای خاص، اونهم باید آسه میرفته آسه میومده. مسجد هم که تردید داشته ان دختر بومی شهرشون بوده. دانشگاه هم رفته و لیسانس برق از رشته ریاضی گرفته.

اومدم مترو. چند تا دختر چادری بفرما بشین نشسته ان، با نام گروه امر به معروف محتوا منتشر کرده ان. محتوا هم نه از این دست که بگی خرج نشده براش. یک شکلاتی گذاشته ان کنار و از اونطرف هم کاغذ چاپ کرده ان. پس یکی خرجشون رو داده و یکی هم مجوز درست و حسابی داده.

یک کاغذ کوچولو برمیدارم که توش کلمه امربه معروف و چند تا حرف دیگه داره و یکی دیگه و میام که چهار صفحه کنار دست اون عقبی رو هم بردارم. دختره طبق کلام مرسوم دختربسیجی ها که همه گام به گام زندگیشون از هفت سالگی تو این ساختار نوشته شده و مشخصه گفت: اهل مطالعه ای؟

اومد بگه اگر اهل مطالعه هستی بهت بدم. گفتم نه، ولی میخوام برش دارم.

دیگه به زحمت داد و منم همینطوری داشتم میرفتم گفتم دیوونه ام اینرو ازت میگیرم.

نگاه کردم چی نوشته. اول اومد از داستان سوریه سازی سال 2011 شروع کرد و بعدش چه میدونم رسید به حرفهای صد من یک غاز و آخرش رسید به این محتوا که عکسش هست. رسید به اینجا که کتابش رو با نوروبیولوژی و حجاب علمی زنان اونهم از دیدگاه آقایون معرفی کند.

آدم چی میگه؟ میگه چشم و دل زنها رو میبینه که دارن باهم دعوا میکنن، ولی پشت اینها مردها نشسته ان؛ کل این بازی و اجرا رو مردها کرده ان. نشون به اون نشونی که آدرس این زنها که لخت میکنند رو بگیرین، برین مردهاشون رو جریمه کنید. اگر ندیدید بازیها خوابید.



پ.ن: روزنامه خراسان خوندم که مثل اینکه به این گروهها جای مترو اعتراض کرده ان و در حد وزیر کشور باید پاسخگو میبوده. اونهم گفته که این گروه ها خودجوش بوده ان و امر به معروف این حرف ها رو برنمیداره.

البته که ما کم گروه خودجوش و مردمی ندیده ایم. هردو طرف این جریان خیلی سازمان یافته بودن و یک کمی از مردمی و خودجوش بودن خارج بودن.

پ.ن.2: الآن هم معضل و هم نیاز و هم خواسته مردم منطبق این شده که چیکار کنیم فرهنگمون رو درست کنیم. برای همین خیلی ها دارن تلاش میکنن و محصولات فرهنگی قوی درست میکنن. کتاب یکیشه. بچه ها بازی ها و سرگرمی هاشون رو از کتابهای خودمون برمیدارن، از پدرمادرهاشون یاد میگیرن که چطور بازی کنند، و از زندگی روزمره پدر مادرانشون الگو میگیرن. تو اینهنگ یه سری کتاب آموزشی برای بازی های مختلف بچه ها درست شده، بر اساس همین زندگی ایرانی که داریم. البته، مشهدیها همزاد پنداری بیشتری باهاش دارن. کتاب و محصولات فرهنگی اگر برای بچه باشه و بازی تویش داشته باشه جاذبه اش بیشتر میشه.

خوشحالم که کتابهای ما به زبانهای بیشتری منتشر میشه. این ماه اولین کتاب خانیکی رو به زبان انگلیسی (داستان اینهنگ درباره پنگالی و کادوی عجیب) و دومین کتاب رو به زبان عربی (داستان درباره معمای صدفی) ترجمه کردم. پویا نمایی خانیکی محصول جدید اینهنگ هست که این رو پوشش میده. این مجموعه تا حالا نه قسمتش آماده شده، بازگشایی داره و با شعر و موسیقی کوتاه داستانی آموزشی، ماجراجویی و معمایی ارائه میکنه. این یکی از کارهای منطبق با داستانهای اینهنگه که تا حالا در شبکه های مختلف اجتماعی هم منتشر شده و بازخورد داره. برای اطلاع بیشتر به سایت اینهنگ مراجعه کنید.

کثافت

پراید حذف شده، میشه 100 میلیون تومن. پژوه 206، 206 میلیون تومن. 405 رو هم که دیگه خودتون میدونین.

این شرایط اقتصادی ماست؛ خرگوش سرمایه گذاری میدوه، ماهم به گرد پاش نمیرسیم، با بورسو هر چیزی. مال امسال هم نیست. یک مجموعه داده 10 ساله همینو نشون میده، بیست ساله، سی ساله ... همینطور الی آخر.

حالا اینو نوشتم، عنوان زشته؟ خیلی؟ ایراد نداره، برا ما تکراریه.

گفتم تکراری یاد شوهر خواهر بابام افتادم. یه مردی شاید 10 سال از من بزرگتر و 20 سال از بابام کوچکتر. این بنده خدا رفته بود خداتومن پول کلاس های چطور موفق شویم رو داده بود، بعد باباهه از طریق برادرش فهمیده بود. همین دیروز پریروزها هی بهش میگفت من دوستت دارمو هرچی تجربه نیاز شغلی یک نفر بود پدرانه و برادرانه داشت تقدیمش میکرد. تهش در اومد وسط حرفاش طبق عادت گفت این حرفا رو من بهت میزنم، تو پشت گوش میندازی، در عوض میری خداتومن پول تو جیب مردم میریزی. این حرفا همون حرفاست. برو دخترتو بگیر بهش بگو این حرفای من رو ثبت کنه، برو پسرت رو بگیر، بره حرفای منو یک جایی ثبت کنن. بعد بهت بخندن.

در همین حد، بابای من در همین حد این مرد رو مسخره کرد. حالا مگه مرده راضی میشد، از این جا به بعد، هرچی بابام بهش میگفت گرفته بود به اینکه حرفای تو منو آزار میده. دقیقا نمیگفت که کدوم نقطه حرفات. حالا ما از باباهه میشنیدیم که میگفت من اینا رو بهت میگم چون دوستت دارم. اینا رو بهت میگم چون دلم برات میسوزه. ولی برای فامیل مگه حل میشد؟ اون ناراحت بود. بهش گفته بودن بالای چشمت ابروست. این نسل دهه پنجاهیه. نسل دهه شصتی به مراتب سخت گیرتره، و بعد دهه هفتادی که دیگه اصلا، و برو تا سن های پایین تر.

حالا، این بابای منه. با اخلاق یه مردی که داره بچه های عهد دقیانوسش رو اینطوری تربیت میکنه. هر کی هم بهمون میرسه، زود یاد میگیره چطور باید بی تربیت باشه باهامون. دیشب، که نه، نصف شب نه، سر صبح بلند شد رفت تو کوچه. یه صدای زن و مردی هم بلند میومد. رفت و برگشت. هیچ. دفعه اولش هم نیست. اومد گفت کثافت. نه یک بار، دو بار، چند بار. مامانم بیدار بود. گفت چی شده؟ هیچ جوابشو نداد. در اتاقش رو هم بست و تلویزیون روشن کرد!

کثافت، آره؟ یاد زن برادرم افتادم که تازه عروس بود. اون هم اومد خونه مون. نصف شب، یا شایدم نزدیک صبح بود، اونم بلند شد گفت: کثافت.

چه وجه اشتراکی. اصلا هرکی میاد خونه مون، انگار گوش ما دروازه است. همه در گفتن کلمه کثافت اشتراک دارن. شاید منظورشون ما هستن. زن قبلی اون یکی برادرم هم نصف شب بلند شده بود همینو گفته بود.

با هم هماهنگ کرده ان؟ من از خودم درمیارم؟ با فاصله زمانی یکی دو دهه، هر کس میاد شب یک باره عصبانی بلند میشه و میگه کثافت.

حالا این خواهره هم یاد گرفته این شبا، نصف شبا بیدار بمونه. چراغ اتاقش رو روشن میکنه، و اگر ما بعد از دستشویی رفتنمون چراغ رو روشن نذاریم قابل تحمله. خودش میدونه که یکی از عوامل بیدار شدن شب های ما خودشه. هربار هم یک کشویی داره هی باز میکنه میبنده. با خودم فکر میکنم شاید توش بشقاب صبحونه ش رو گذاشته، چون یک چند باری هست میبینم که میره قوری کتری هم میذاره. یعنی، قشنگ نگاه میکنه بقیه چطور زندگی میکنن، اونطوری باشه. دیشب، بعد از باباهه که در اتاقش رو بست، رفت دستشویی حیاطو وقتی برگشت، دیدم دست پشت سر نداره. دوید تو اتاقشو بهش گفتم در رو ببند. در اتاقش رو چفت کرد. گفتم در حیاطو گفتم! همون موقع که داشت میرفت در حیاط رو ببنده باباهه هم در اتاقش رو چفت کرد. چه وجه اشتراکی! دیگه باباهه بیدار شده، بیچاره، و باید تلویزیون با صدای زیاد رو نگاه کنه. بیچاره ها! تو فامیل ما رسمه. آدمای بیچاره اول که خوابشون نمیبره هی یه چیزی میخورن خوابشون ببره. بعد هم بیچاره هی نصف شب تلویزیون روشن میکنن. حالا این خواهر هنوز تو اتاقش تلویزیون نیومده و قصرش یک کمی دقیانوسیه. به جاش کمد و کشو میزنه به هم. در قوری و کتری میکوبه به هم، که یعنی همه بدونن این بیچاره شب نباید بخوابه!

یادم اومد اون یکی عروس مادرم که میگفت جن دستاشو بالا برده و چند روز بعد، گل خواستگاریش رو گذاشت دم در. برادرم زد تو گوشش و زنش گفت این اولین بار بود که خونه شما این بلا سرم اومد. برای برادرم پلیس آورده و یک زن و شوهری فقط راضیشون کردن به زندگیشون ادامه بدن. بعد هم الحمدلله که رفتن. امیدوارم دیگه جن ها مجبورش نکنن بیاد خونه مون تا به ماها بگه کثافت!

باباهه گفت کثافت. خواهرم میگه، منظورش این بود که دختر کثافت، یا شایدم زن کثافت، من فکر کردم تویی. با صدای زن، بلند شدمو رفتم تو کوچه. از تو شروع شده!

زن بردار دومم که گفت کثافت، دیگه تکلیفش برام روشن بود. مطمئنا در مقام دشمن بلند شده بود. یک چند سالی بعد از گفتن اون کلمه طول کشید که از خونه کردمش بیرون. اون روز که گفت کثافت، صبح گفت که تو خواب بودم و منظورم مادرم بود!

نصف شب آدم بلند شه، هی بگه کثافت، بعد منظورش مادرش باشه. غذرخواهی؟

من باید عذرخواهی میکردم. حالا شاید، کیفیت بیرون کردنم خوب نبود، ولی خود اصل بیرون شدنش کار به صلاح و خوبی بود. بابام که اون روز میگفت بیچاره ش کردم. گفتم از این خونه پدرشوهرش کردمش بیرون. اون یکی خونه پدرشوهرش که نشسته!

یاد طرفداری بابام افتادم. همزمان نه، ولی یکی دو سال قبل از طلاق برادر بزرگه، یک خواستگاری برام اومد. بابام اومد با برادر بزرگم. صدام کردند و گفتن تو میخوای ازدواج کنی؟

گفتم: نه، میخوام درس بخونم.

گفتن خیلی خوب پس تو نمیخوای ازدواج کنی!

دیگه تکلیفم روشن بود. نه، میرفتم پاهامو چارطاق باز میکردم وسطشون میگفتم میخوام ازدواج کنم!

بعدش هم که گفتم، نوشته چند صفحه ایش اینجا هست که چطور باباهه گفت کوس رسوایی منو زده ان!


تلویزیون میاد میگه: و بعد دختر بچه بیست ساله، این کودک! ناراحت شد و رفت با عروسکش صحبت کرد! عروسک. عروسک.... پاره. فحش رو نصفه دادم. پاره قبلش یه چیزی میاد.

هر وقت اسم منو میارن، یه فحش میخوان بدن. باباهه صدام کرد. برادر بزرگترم میخواست از زن اولش طلاق بگیره. باباهه صدام کرد و یادم نیست این وسط علیه دختره چیز گفتم یا به نفعش. فقط اینو یادم هست که از تمام جملاتی که گفته بودم، همین باباهه علیهم استفاده کرد، به نقل از اسم من. اینجا بین اینا، اسم من آورده بشه، به نقل از اسم من، یه فحشیه که باید ردو بدل بشه.

پسا کرونا در خونه ما

چند روز قبل رفتیم یه دو تا نهال گذاشتیم تو باغچه بابام. دوستش هم بود. مثل زن ها غذا پخته بود. بادمجونا رو کباب کرده بود و با گوجه هایی که از قبل با نمک خشک کرده بود خورش بادمجون درست کرده بود. بعد هم قدقد برای اینکه حرفی بشنوه گفته بود، به خانومم گفتم چرا نمیایی؟ اونم گفت: شما سبزی کاشتین که ما بیاییم؟

دیگه قدقدو بفرمایینو جیغو اوا خواهر. تاحدی که ما دیگه نمیتونستیم کار مردونه بکنیم. فقط رفتیمو یه گوشه نشستیم. البته، بابام بدتر از دوستش. اونم انقدر فس فس تا دوستش بیادو کاری بکنه. وگرنه که نمیکنه. نه خودش و نه پسرش.

بعد دیگه دوستش گفت: بچه هام، حتی دستگیره در یخچالو هم ضدعفونی کرده اند. این باعث شد که بابام بره و یه شیشه بزرگ الکل بخره. از طرف دیگه هم من گفتم برا ما همین جا یه آپارتمان بگیر، من نمیام که تو باغچه ت از ما خرحمالی بگیری تا بعد پسر پسرت که بزرگ شد بشه مالک اونجا. هر کدوم از پسرات یه زن بگیرندو یه بچه بغل که من براشون کار کنم؟

دیگه این شد که یاد نوه اش افتادو رفت براش چندتا ماسک کودک خرید. ماسک خریدو نمیدونم به چه دلیل منصرف شد که بره خونه پسرش. فقط چیزی که ما دیدیم این بود که میگفت نریم خونه پسرم که نوه ام ازمون کرونا نگیره.

خلاصه، ماجرا به اینجا ختم نشدو این ماجرا چند روزه است. یه چند روز بود که اون مرغ کوچیکه مریض بود. این خروسه بزرگ شده و من یه ترس ذاتی از این بدبخت زبون بسته دارم. براهمین مرغای تو حیاطو تقریبا ول کرده ام. خواهرم هم همین طور. دیگه این بدبخت، گفتیم باباهه سرشو ببره. ولی این کارو نکرد. به سبک تفکر قدیمی ها گفت: نشنیدی میگن ولش کن به حال خودش بمیره؟ این الآن وضعیتش اینطوریه.

منم دیگه بلد نبودم سرشو ببرم که راحت بشه. گذاشتیمش به حال خودش. مرغ قبلیو از باغ آورده بود و ما نمیدونستیم سرشو تو دستشویی ذبح کرده. دیگه وقتی دیدیم اینطوری فکر کردیم کار غریبه است. آخه بابای من تمیزه، برای همین انداختیمش سطل آشغال. بدبخت سالم بود. دیگه این مرغ مریضو گفتیم دست نمیذاریم خودشون هرکاری کردن، کردن.

حالا دیشب مرغ مریض به حال خودش مرد، بیچاره. بعد، بابام رفت تو حیاط. هی ما چشم میذاشتیم، ببینیم کی دیگه به جز ما ممکنه بخواد مرغ مریضو جمع کنه؟ هیچ کس تا حالا.

باباهه هم که رفت تو حیاط، نمیدونم یه چیزیو میشست.

دیروز، روز پدر بود. مامانم به این مناسبت شیرینی ساق عروس با عسل پخته بود. اول من شش تا از اونا خوردم. قبلش ماستو کاهو خورده بودم. بعد یه کلوچه سوغات اهواز رو خوردم. بعد هم بابام داشت میرفت باغچه اش. مامانمو خواهر دیگه هم رفتن باهاش. اومد از ما بپرسه که نمیایین؟ خواهرم گفت: من پس فردا میام.

ما همه اش فکر میکردیم این روز تعطیل اینا چی میخورن؟ حتما حداقل یه ماستی دیگه.

نگو فقط بیسکوییت خورده بودن، به دلیل کرونا. نباید چیز دیگه ای میخوردن که ممکن بود کرونا بگیرن. بعد آتیش درست کرده بودن. چون بابام به رسم قدیمی ها باید فکر کنه.

دیگه اینکه رفته بودن اون اتاقه رو پر از کثافت کرده ان. مامانه دو تا پتوها رو بلند کرد که بشوره. و کلی جمع کردنو سرما و اینا، با فقط دو تا بیسکوییت.

از اونطرف ما اینجا سمنو پختیم. من فکر میکردم که مثل پارسال میتونم هرقدر دلم خواست سمنو بخورم. ولی نگو برام بد بود. از چشمم کلی خون اومد.

مامانم هم که اومد گفت ما هم به جز بیسکوییت هیچ نخوردیم. و دیگه دود بود که خوردیم.

نه، تمومی نداره. چون امروز هم بود. امروز مامانم رفت که دو تا پتوها رو باهم بشوره. باباهه داد و بیداد که ننه سگ، من نمیخواستم زنی مثل تو رو بخرم؟ قشنگ کلمه خرید رو استفاده کرد. فقط داشتم تحملش میکردم. خواهر میگفت میخواد بره، اگر بری چیزی بگی دادی دستش. میخواستم بگم برو طلاق بگیر، تحملت میکنیم.

دیگه هی داد که منکه مردیم (شما فرض کنید داره میگه اواه که منکه زنیم) زورم نمیرسه دو تا پتو رو اینطوری با هم بندازم تو یه آب. چرا باهم گذاشتی؟

حالا هیچ جای دیگه اینطور نیست. همه پتوها رو میدن خشکشویی. عوض دستت دردنکنشه. نه نمیخواستم. این چه وضعشه؟ و از این حرفا. گفتیم چشمش دنبال این بوده که ماها رو هم اونطوری ببره تو باغچه. تازه، یه چیز دیگه هم گفت: گفت این کاشی های حموم رو تو اینطوری میشکنی! حموم خونه 120 ساله! منظورش این بود که من براتون اون باغچه گوهیو کاشی کنم؟ برای چی؟ شماها لیاقت ندارین.

گفتم بنویسم.

باید مینوشتم. جواب بعضیا.


بعدا اضافه کرد: یه چند بار این، وایتکس خرید ما ریختیم تو سوراخ. حالا کوتاهی کردیم، این زن بازی درآورده. از اون زنای تو باغچه اش یاد گرفته.

حالا اگر مامانه هیچ کار نمیکرد، این هیچ نمیگفت. روزی سرصدا میکنه که از همیشه بیشتر کار کنه. یه خورش درست کرده مثل سوپ. سرصدا که واتری سوپ بلد نیستی. تو زن نیستی، من زنم! زن تو باغچه ام، آقای کاتب، یه مدتیه زنش اومده دیگه یه واتری سوپ هم گیرم نمیاد!

مریم

خب داستانایی که تو زندگی آدما اتفاق می افته خیلی پیچیدگی داره. یکی از داستان ها که اینجا اومد مربوط به مریم زن برادر بود. اگر مطالب این وبلاگو دنبال کرده باشین، احتمالا تا اونجا باید یادتون باشه که من میخواستم طلاق پدر مادرمو بعد از قهر اساسی مریم از صادق بگیرم. قهرشون خیلی اساسی بود و به قولی سر حرف مردم داشتن مقاومت میکردن. از طرفی هم به محض مطلع شدن من از ماجرا، با توجه ب اینکه این دختر رو یک بار اساسی از خونه ام بیرون کرده بودمو کلی سرش بحث، سرصدا و توهین شد بهم، خیلی جدی قصد جدا کردن پدرمادرمو به این انتخاب ناشگون داشتم. الآنم احتمالا از اون لالوهای حرفام احتمالا میدونید که هربار بشه بازم من این مریمو از خونه میکنم بیرونو کلی هم تصدیقو تشویق داره این کار جدیم. اصلا تا اون زمان که هی من آروم، نرم، آروم بهشون میگم نکنید گوش نمیکنن، یک بار که یه باری کردمشون بیرونو کلی مقاومت به کار زشتشون کردن یه وقت میبینی برمیگردن به موس موس.

مریم از اون دسته آدما بود. با پلیسو نیروی انتظامیو زن اون یکی پسره دست به یکی کردندو با جیب بابام پسره رو از مخفی گاهش کشوندن مشهد. بعد حالا یه روز که مادرم رفته بود خونه این دختره، من از اون پشت تلفن میدیدم که دختره چطوری با درآوردن صدای جیغ خوشگل پسر کوچیکش سعی میکنه ابراز خرسندی بکنه از شنیدن صدای خواهر شوهر از پشت گوشی! که صد البته قابل قبول نیست، هرگز.

اینو گفتم تا مطلبو برسونم به اونجا که وقتی شماها شوهر تقلبی برای آدم میفرستین. یادمه چند سال پیش که هنوز مریمو از خونه بیرون نکرده بودم صد بار به اون پسره تو گوشی گفتم این کرمو تو توی خونه من انداختی، تا این جاش رو قبول میکرد، ولی وقتی بهش میگفتم که عذرخواهی کن، عذرخواهی نمیکرد. کلی سرصدا کردم سر همین.

عذرخواهی نکرد، هیچ وقت. مثل خیلی کارهای زشت دیگه اش. مثل خیلی کرم های دیگه اش که از زیر ...ش پرورش پیدا کردن تا به ... زنای دیگه رسوند تو جامعه.

حالا، دیروز، من مدتیه گوشیم خاموشه. یه آهنگ آذری دانلود کردم هی پیغام میفرسته که آآآآآی چقدر من این آهنگو دوست دارم! دوست داری؟ به من چه؟

منو تو رو سنن؟

اون روزا که هی من گفتم نکن. نکنید. گوش کردین؟ حالا باهاتون جدی هستم. قبلا هم بودم. میاین دلتونو مثل دختری مثل مریم خوش میکنید؟ به چی؟ به اینکه صدبار اگر باز آییدو توبه شکنید باز من بپذیرم؟ این حرفا نیست.

براساس منطق قابل قبول نیست. من مریمو صد بار دیگه به حالات مختلف دیگه بخواد پاشو بذاره تو این خونه بازم میکنم بیرون، به دلیلو منطق. توبه شکستی، دلتو به چی خوش کردی؟

به اینکه من بازم بخوامت؟ محاله. به هزار و یک دلیل هم محاله. فکر کردی هنر کردی؟ مثلا به خیال خودت این خواستگاری از اون خواستگاریا نبود؟ نیومدی خواستگاری، نه؟ پس حق داری هر غلطی دلت خواست بکنی؟ آره؟ محاله، بازم بخوای پا رو حریم من بذاری. تو همون گرگ جاسوس برای من میمونی. تو تو سختی های زندگیم که منو آبدیده کردن چهره بدشگون خودتو بارها رسوا کرده ای/. تو و اون زنای عفریته که هرکسی برسه تصدیق میکنه صدالبته یه چیزی تو ...شون گیر کرده و میخاره.

کشش لازم برای ازدواج

طرف حرفاش رو اینطوری شروع کرد که الآن همه عصبی شده ان. طلاق دیگه حادثه نیستو پدیده شده. بعد هم توضیح داد که حادثه یعنی یک بار اتفاق بیفته، ولی پدیده یعنی تکرار بشه. گفت که همسرداری بلد نیستیمو از این جور حرفای تکراری. حتی این هم تکراری بود که میگفت ما خیلی ساله داریم رو این موضوع کار میکنیم. گفت که نه حوزه به این موضوع خیلی پرداخته و نه مدارسو دانشگاه. البته حرف جدیدش برا من اینجا بود که میگفت ما البته تونستیم دوره تئوری خانواده رو برای کلاس های نهم و دهم بچه ها بگنجونیم، ولی متاسفانه عملی نیستن!

طرف خیلی دوست داشت تو این کلاسا روابط دخترو پسر عملی آموزش داده بشه. دیگه حالا این علاقه ش رو نگفت که میخوان از شبیه ساز استفاده کنن، از پسرای پشت پرده، و یا خود دختر و پسر تو همون کلاس بشینن کنار هم دیگه! ولی حرفشو خیلی سریع زدو حتی گفت CPR هم ماها بلد نیستیم.

همون موقع که برگشتم دیدم داره مرد عنکبوتی میذاره. اونجاش رسیده بودم که طرف میخواست بگه رویدادی هستو چون نتونسته بودن خودشونو بهش برسونن یکیشون به ذهنش رسید بگه چه رویدادی مهمتر از ازدواج. یکی از بازیگرا پرسید هنوز حلقه ازدواجت رو از سال 2008 داری؟! طرف هم کلی تو جیباش گشتو پیداش کردو مشکل حل شد.