آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

تجرد اجباری دهه شصتی ها و ازدواج اجباری دهه هشتادی ها

روزگاری فکر میکردم حق با منه، حق با همسرمه! برادرم بده، در عوض شوهر آینده ام خوبه، و در نهایت اینها رو جمع میزنم.

مقاله مینوشتم و نگاه میکردم برادرم به زور فوق دیپلمش رو گرفته و من اگر با آن پسره ازدواج کنم تحصیلات بیشتری نسبت به اون داریم. فامیل پیام تبریک میدادن و میگفتن خوبه. عمه زنگ میزد و تاریخچه فامیل ما رو میگفت و به نظر میرسید پسره از سمت فامیل پدریمه که داره معرفی میشه! و حتی هم فامیل مادریم با پسره دارن کم کم آشنا میشن!

در این جریان قدم به قدم و کم کم و نم نم، داستان کتاب «عشق توت فرنگی نیست» روی من پیاده شد. خط به خط اجرایش کردند. حتی، جایی که به گزینه پسری نیاز داشتن که اسیدپاشی کنه گفتن عیب نداره، اسیده رو دختره (یعنی من) روی پسری پاشیدم! موضوع جنس مخالف بود دیگه! یعنی اگر در داستان عشق توت فرنگی نیست پسری اسیدی روی دختری پاشید، متصور شدن که دختری روی پسری اسیدی پاشید! بردنم دادگاه! یک دادگاه خنده دار! اونجا و چند جای دیگه کلمه اسیدپاشی رو استفاده کردن! من با جنس مخالفی در ارتباط عشقی و یا جنسی نبودم و اون پسری که کلمه اسیدپاشی رو استفاده کرده بود، در یک جریان نوشتن چند مقاله علمی و در این حد با من رابطه داشت. وقتی قرار بود که پژوهشکده اش کار را رسمی کند، نکرده بود و ضمن چند امضا گرفتن یک طرفه از من، همکاری کوچکی در حد نوشتن پایان نامه با من داشت. بعد از آن هم، به این دلیل که قضیه را نمیدانم چطوری کرده بودن، قرار نبود دیگر کسی با من رابطه ای داشته باشد و تمام میشد. اما با اصرار من، کتاب عشق توت فرنگی نیست را رویم شروع کردن به خط به خط اجرا کردن!

من داشتم در یک داستان خط به خط اجرا میشدم! خیلی جدی! عاشق پسری نبودم که جریان اسیدپاشی کاذبی را به من نسبت داده بود! درعوض، نویسندگان کتاب عشق توت فرنگی نیست اشتغال زن نمیخواستن داشته باشه و زن را فقط در رابطه زن و شوهری میخواستن ببینن!

از دید من شوهر آینده ام منطقی به نظر میرسید! اون وقتش رو تلف نمیکرد. من را بارها دیده بود که اهل نماز و قرآن هستم پس وقتش را با من تلف نمیکرد. قطعا من هم اگر سبک زندگیم قرآن و نماز بود، اون هم متمایل به همین جهت بود.

همواره از ازدواج انتظار حداقل یک بچه سالم قرآن خوان را داشتم. برای همین هم وبلاگی درست کردم که در آن بچه بود و نقش داشت.

پدربزرگ خاله را فرستاد و گفت ناراحت نباش! ما همه چیز را میدانیم!

من ناراحت نشدم، آنطور که آنها فکر میکردن! بعد از اینکه جریان پسره هم به نظرم بد و منتفی شد، گفتم اشکال نداره رویای من خوب است! منتظرم شوهر خوب گیرم بیاید

عجیب، هه طوری باهام رفتار کردن که نه، رویای چه، پرده ها دریده شده! برای برادرم زنی سادات ستاندن! زن تحصیلکرده ای که لیسانس روانشناسی اش را سطل آشغال انداخته بود! رویایی به جز بچه دار شدن نداشت!

زن برادر، و تمام فامیل مرتبط با او تصمیم جدی در ارتباط با من گرفتن! زن برادر طبق داستان عشق توت فرنگی نیست(!) برنامه ریزی کرد که عمرا اگر این رویا را برایت بگذارم که عمه خوبی برای بچه هایم باشی!

دقت کنید که در تمام این مدت، من هنوز این کتاب را نخوانده ام!

سی سالم شد نزدیک یک دهه و چهل سال!

من بد بودم و خواهرانم ای بسا بدتر!

برای من ترشیده! خواستگار فرستادن. خواستگاری که مثلا دو تا دختر دارد و زنش هم تازه فوت کرده است. او چشم آبی میخواست، خوشگل و قد بلند باید میبودم! خواستگار آمد، تحقیر کرد. گفت ببخشید و رفت. فردای آن روز برای تاکید به رسیدنش به هرچه میخواست، با زنی آمد که خوشگل بود، سفید و قد بلند بود و چشمان سبزی داشت. مادرم آن زن را دید و برای من تعریف کرد.

از طرف من خواستگار نیامد، نیامد. رفتم سرکار. تحقیرها تمامی ندارد! همه انگار من را میشناختن! میخواستن متصور شوند که خواستگاری که انجام شده، تموم شده هیچ، بلکه الآن صبر کن، شوهرت داره مقدمات خروج از کشور را برایت فراهم میکند!

در تمام این مدت من غافل از شوهری بودم که میخواست هالک خراسانی را در جیبش بگذارد و خیانت هم نکند و تحقیر چه معنی دارد! مرد خدا؟!

اطرافیان نگران ذهن من بودن! ذهنت را از این مرد خالی کن! تو اگر از نظر ذهنی از این مرد رها شوی، برایت خواستگار خوب میفرستیم! یا، تو دختر خوبی هستی! ما حتما برایت خواستگار میفرستیم!

هنگامی که من گوشی خود را ارتقا دادم تبریکات زیادی سمتم آمد. رفتم عضو مجموعه آدم و حوا شدم. تبریک تبریک! دیگر رسمی و قانونی شدی!

انگار اینم اشتباه درآمد. به حفظ رابطه برایم با کسی علاقه نشان داد که زمانی کنار گذاشته بودمش!

گذاشته بودمش کنار. بهم نه گفته بود و من هم پذیرفته بودم. قرار نبود همدیگر را نگاه کنیم. من مورد پسند واقع نشده بودم، گوشی خود را شکسته بودم و کسی را هم ندیده بودم.

- نه، کافی نبود. گوشی جدید و سیم کارت جدید میخریدی! ثابت میکردی که پای مرد دیگری در کار نیست! (کتاب عشق توت فرنگی نیست!)

همه کتاب را خوانده بودن. فقط من اهل مطالعه و دانش ازدواج و عشق  و عاشقی نبودم! همه یه جور، همه یه جور دانشمند، به خلاف من، به گناه من، به رابطه من! با کی؟! کسی رو که ندیدی چطور آخر باهاش رابطه داری!

زنگ زدم به کسی که ندیده بودمش. شاید فکر نمیکرد که بهش زنگ میزنم، اونم بعد از پنج-شش سال! همون موقع یک عکس ازش دید که اگر خودش اقرار نمیکرد، فکر هم نمیکردم آن صدا صاحب آن عکس است!

حتی بعد از اینکه بابایش را هم دیدم فکر نمیکردم اینها میتوانند دو نفر باشند!

در تمام این مدت، اینها همه دانشمند. از میان این دانشمندان، یک نفر نیامد بگوید که بابای این پسره الکلیه! نیومد عکسش رو نشونم بده! یک جورایی میگفتن خوبه، تا آخر عمر با هم باشین!

آدم تا ندیده که نمیفهمه!

تحقیق خوبه! نگران بودم و تحقیق کردیم. برای این تحقیق کمک گرفتم. بیشتر معلوم شد که این بابایش بد است!

با جستجو، تحقیق کردیم. زحمت کشیدیم و هنر تاریخی پدرش را با همکاری پسره درآوردیم.

حالا، از وقتی گوشیم عوض شده انگار پسره را در جهنم دیده ام. پسره هم میگوید بیا من و تو باهم در جهنم بمانیم!

من اینجا این وسط یک شوهر خوب میخواهم. برای سنم در حال دیر شدن است. این میخواهد من را ببرد ته جهنم تا نشانم بدهد.

کتاب ششصد صفحه ای عشق توت فرنگی نیست را خواندم و فکر کردم چطور این کتاب دستوری نوشته شده است. چطور؟! وقتی خط به خط در جریان زندگی نمایشی که برای من وجود نداشت، آن را رویم اجرا کردن.

جامعه هیز چشم ریز شده جلو چشمام. دنبال لواط میگردن، و اگر نبود زن خوشگل و خیلی جوان هم اشکالی نداره!

تجرد اجباری دهه شصتی ها را دارن رویم اجرا میکنن و ازدواج اجباری دهه هشتادی ها را دارم میبینم! دلشون جوون پولدار میخواد! بهش هم میرسن!

گیاهان بومی ایران را میشناسید؟

یک زمانی، حدود 5-6 سال پیش که این وبلاگ رو درست کردم گفتم از زبان یک زن خوشحال مینویسم تا طبق قانون جذب خوبی ها رو نوشته باشم. دیدم زمانی گذشتو آمار بازدید هم نداشتم. بعلاوه اینکه اصلا زن هم نبودم، یک دختر خانومی بودم که همینطور مجرد مونده بودم. پسری هم از کنارم رد نشده بود و یا بهم اجازه نداده بود بهش بگم آقا پسر، چطوری خوبی تو خییییلی خوبی و از این حرفا تا تورش کرده باشم! خانواده ام هم همیشه با ما مثل شاهزاده هایی رفتار میکردن که انگار از 12 سالگی رفته ان خونه شوهر و دیگر نیازی به ازدواج و زندگی پس از زندگی ندارن! کمی به واقعیت نگاه کرده و موضوع وبلاگ را داوطلبانه عوض کردم؛ با اینکه عنوان همان خانه فردا (khanehfarda) سابق مانده بود، مطالب درباره آه و آتشین آه و اینها شد.

حالا، امروز بعد از سی-چهل سال دارم تجربیاتم رو از دیده ها و شنیده ها و خوانده ها مینویسم.

امروز، گفتم کدوم وبلاگ و کدوم سایت رو باید پر کنم. نمیشه که همه اش بنویسم فنولوژی، یا چمیدونم نساجی یا نه اصلا واقعیت مجازی و از این تولیدات علمی. همینطوری یک کتاب باز کردم به خوندن.

من اصلا بلد نیستم کتاب بخونم. دیده ام اینها که در خواندن قهارن یک ورق از وسط کتاب میخونن و خیلی سریع میرن سراغ فهرست مطالب. من این کار رو با کتاب حاضر که اسمش فنولوژی و استقرار گیاهان دارویی ... در باغ ملی ایران بود، نکرده بودم تا حالا.

امروز رفتم اول عکس های آخر کتاب رو نگاه کردم. کتاب چاپ 1387 بود. عکس ها رو نگاه کردمو دیدم عه این گل ختمیه میشناسم، اون گل محمدیه، اون زنبقه، و آره این یکی رو خوب میدونم درخت کُناره. عکس گذاشته بود و انگار قرار بوده کتاب رو سه-چهار روزه تحویل بده. چون معلوم بود مثلا از یک صبح تا بعدازظهری وقت گذاشته تند تند عکس بگیره و حتی بعضی گلها مثل لاله عباسی که زمان لازم داشتن باز بشن همینطور بسته تو عکس افتاده بودن. از نشانه‌های دیگر سریع نویسی کتاب این بود که زیر همه عکس‌ها رو معادل علمی و خارجی نام گیاهان و بومی ایران گذاشته بود.

یک کاغذ نصفه برداشتم و همینطور شروع کردم به نوشتن تجربیاتم از اسم فارسی عکس ها که میدانستم:

مثلا صفحه 124، تصویر 44- Ziziphus Vulgaris: همان درخت سدر و کناره!

22 خط نوشتم. کتاب همینطور اسم گذاشته بود. مثلا انگور بومی ایران: Vitis Vinfera!  فندق: corylus avallana، توت: Morus alba!

کلا این عکسها رو با این اسامی تطبیق میدادی تا دانشت بره زیر سوال. اصلا خوب بود که من کتاب خوان قهاری نبودم. نگاه کردم مثلا همین ابریشم هندی که ما میگیم هندی اساسا یک گونه بومی ایران داره که از نظر فراوانی در رده های 14-15 قرار میگیره!

از همه جالبتر این Ziziphus بود. این رو فکر میکردم که میدانم همان میوه کنار درختان بومی جنوب کشور از جمله جلگه خوزستانه! آه این هم اشتباه میکردم، این زیزیفوس با اون زیزیفوس تو کتاب فرق میکرد. Ziziphus Spina-Christi میشد کنار و اروپایی ها میگن که این بیشتر آفریقائیه تا ایرانی!

حالا زیزیفوس همون زیزیفوسه. یک جا بهش میگن کنار و اغلب جاها بهش میگن عناب1

کاغذ عکس‌ها گلاسه و ما هم پول کتاب رو داده‌ایم. حالا من از بچگی هی این ور رفته‌ام اون ور رفته ام گل ختمی دیده‌ام، کنار دیده‌ام. تو خونه مون ابریشم داشته‌ایم. از کنار درخت فندق رد شده‌ام! لاله عباسی کاشته‌ایمو هزار مورد گل و گیاه را با نام از نزدیک دیده‌ایم! بالفرض من بخوام به یک بچه‌ای که تازه متولد شده و متولد 1400 هست، نه عمو داره، نه دایی و نه باغ‌های ما مثل باغ‌های قدیمه که فندق داشته باشه و کنار نهرهایش تمشک باشه، اون با خواندن این کتاب چه نتیجه‌ای میتونه بگیره!؟ اصلا، من کودک آزار محسوب نمیشم بهش بگم باباجان من اینها رو از نزدیک لمس کرده‌ام ولی این گیاهان زمانی بومی ایران بوده ان، تو برو از تو این کتاب بخونشون. چون، ماها تازه خسته هم هستیم. پولمون هم کمه که هی ببریمت این ور اون ور و این باغ اون باغ تا گیاهشناسیت بومی بشه!

در برنامه خاورمیانه جدید غربی ها، سیاهدانه بومی ایران که با نام علمی Nigella damascena قرار بود نام مثلا اروپایی و یک همچین چیزی بگیره. ارزش حفظ گیاهان بومی و دانستن نام آنها برای ماها که ساکن این سرزمین هستیم در این حده که اگر خواستن زیست بوم منطقه را عوض کنند، حتی قبلا برنامه‌ریزی کرده‌ان که نام کدام گیاه بومی ایران به چه نامی تغییر کنه.


پ.ن1: ضمنا کتاب گیاهشناسیش ضعیف بود. چون من نگاه کردم بعدا چند گل  و گیاه دیگه هم به مجموعه گیاهان بومی اضافه شده بود و تشخیص داده بودن مثلا مال منطقه تالشه، ولی در این کتاب نبود!

پ.ن2: الآن یک سوم ماه هست که من هی دارم در پروژه آه مینویسم. تموم نمیشه. یک بار اینجا مینویسم، یک بار در وبلاگ خواهریش.

__________

1-Ziziphus Vulgaris: عناب