آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

زلزله 5.2 ریشتری تهران، یک اتفاق مبارک

ما شهرهای کوچیک غیرتهرانی هی میگفتیم زلزله اومده و اتفاق عجیبیه و شایدم هارپ باشه. این زلزله تهران، چون دیگه سر خود مسئولین اومده شاید اتفاق مبارکی باشه و بخوان بیشتر بررسی کنن که قضیه چیه. مسئولین تا کی میخوان دست رو دست بذارن و هیچ چی نگن.

زلزله های اخیر ایران بی سابقه س و بعضی از جمله خودم میگن عمدیه و کار هارپه.

عجیبی این زلزله ها اینه که قبل از وقوعشون بعضی موج های سنگینی رو روی سرخودشون حس میکنند. در طول تاریخ یک بار دیگه هم قبلا کسی در مورد مشابه این زلزله ها نوشته و اون هم آقای نجفی قوچانی بوده که زندگی نامه ش رو در سیاحت شرق نوشته. نجفی قوچانی برای زلزله طبسی که در کتابش مطرح کرده بود میگفت اول یک زلزله هوایی رخ داده بود.

قبل از زلزله تهران، شاهدان عینی مشهدی غیر خودم، چون ما که از اول پیر به دنیا اومدیم، شاهد انقباض هوای مشهد و گاهی موج خوردن به سرشون در مشهد بوده اند. ما فکر میکردیم یکی از 600-700 پس لرزه بعدی مشهد رو شاهد خواهیم بود. ولی نشد و انگار در عوض دیشب تهران زلزله اومده بوده.

شنیده ام که میگن یک زلزله بزرگتری بعد از تهران باز خراسان خواهد داشت. باز از نظر ما هیچ بعید نیست و هوای مشهد یک چند وقتیه داره موج های سنگین میخوره. منم که گوشام داره کر میشه.

پ.ن: پروژه ای رو ناسا در دست کار داره و اون هم جابجا کردن قطب های زمینه. میگن که از نظر ناسا بد نیست قطب زمین بیاد و روی روسیه قرار داده بشه. حالا اینکه این پروژه در کدام مرحله از کار هست رو کسی نمیدونه. ولی دانشمندان سر اون خیلی ذوق نشون داده اند. معلوم نیست نتیجه اجرای این پروژه چقد فاجعه آمیز باشه و چقد در عوض نتیجه خوبی به بار خواهد داشت

نشانه های استعمار در ایران (2)

الآن نمیگم که به چه طریقی ما مستعمره هستیم. چون، باز پس فردا میخوام برم زبان یکی از این بزرگاش رو یاد بگیرمو شاید اونجا زندگی کنم. از این که زیر یوغ استعماری باشم که بهتره.

فقط اینو به کسایی که آگاه هستن توضیح میدم که زمانی الجزایر تحت استعمار فرانسه بود. اصلا زبان الجزایر فرانسوی شده بود یک مدتی. ولی مردم الجزایر از این نظر آزاد بودند که به کشور فرانسه سفر کنند. آفریقایی ها هم که مستعمره فرانسه بودند آزاد بودند که فرانسه رو به عنوان مقصد زندگیشون انتخاب کنند.

این، در مورد کشور ما هم صادقه. اگه یک وقت آگاه شدین که کشور ما در استعمار پنهان کدوم غول های اقتصادی هست، شاید بد نباشه که معطل نکنید و زندگیتونو ببرین کشور استعماری مربوطه.

این طوری اقلا از استعمار نمیمیرین.


پ.ن.: چه اشکالی داشت که ماها درهامون رو میبستیمو واقعا هرچی خودمون تولید میکردیمو میخوردیم. الآن زمین مفت گنجشک مفت. سیب زمینی طرف میکاره، هیچ کس ازش نمیخره. ولی همونو که وارد کردند، وارداتو ماها میخریم

مهاجران (1)

فک میکنم این مطلب که مینویسم ادامه دار بشه، برا همین شماره میزنم فعلا 1.

ما در مرکز ایران زندگی میکردیم، کمی پایینتر از تهران و کمی بالاتر از اصفهان. جای خوبی بود، بین این دو جا. بابای بابام مهاجرت کرد و رفت پایین تر، و ازدواج کرد. ولی هنوز در فکر مهاجرت کاری و شغلی بهتر بود. زمانی که کویت حرفش پذیرش کارگر بود، رفت کویت. این بابا، دو سال اونجا بود. یکی از بچه های مادربزرگم این وسط تلف شد و مادربزرگم درخواست طلاق داد.

وقتی پدربزرگم برگشت با کلی دکمه و چیزهایی که فکر میکرد ایران فروش بره برگشت. ولی باید دوباره زن میگرفت. پدربزرگم زن دیگه ای گرفت و این بار کارگر نونوایی شد. پدربزرگم مرد خوش شانسی بود. چون اون تونست زمان انقلاب زرنگی کنه و کاری کنه که خونه ش رو از چنگش درنیارن. و زرنگی دیگه اش این بود که وقتی شصتو چند سالش شد، تونست خودشو بیمه کنه. بعد هم  خیلی زود، مُرد.

وقتی پدربزرگم مرد، نامادری بابام از نظر خونه و حقوق مستمری بی نیاز بود. اون یکی مادربزرگم هم تونسته بود برا خودش خونه بسازه و خودشو بازنشسته کنه.

ولی بابام راضی نبود. اون این وسط نسل سوخته شده بود. بابام مهاجرت کرد و اومد مشهد. بابای من دیگه قصد مهاجرت به سرش نزد و مشهد ماند. ولی، بعد از انقلاب من دهه شصتی به عنوان نسل سوخته نظام معرفی شدم. با وجود پول زیادی که خرج تحصیلم کرده بودم، جایی برای پذیرشم نبود، مخصوصا که دختر بودم و مونث.

من هم راضی نبوده ام. الآن تصمیم به مهاجرت دارم؛ مهاجرت خارج از کشور. مثل بابام و مثل باباش.

مهاجرت به کشوری دیگه بجز ایران برام مثل ورود به برزخ میمونه. اما چاره چیه؟

به جز پیش بینی پست ثابتم قصد گذاشتن هیـــــــــچ پیش بینی دیگه ای ندارم. فقط قصدم اینه که منم برم، البته با دل تنگی روزهایی که در کودکی خوشی برام به همراه داشتن و الآن میبینم که دیگه اونا برنمی گردن. شاید، قسمت خونواده ما مهاجرت بوده، کسی چه میدونه.

جاده کمربندی

سال هاست نشسته ایم تو شهر و نهایتش جاده رو توی سفرهای بین شهریمون دیده باشیم. من که خودم به شخصه این طوری بوده ام. این مطلب رو برای شما مینویسم که ایرانی هستین و قصدم اینه که اطلاعاتتون رو از جایی به اسم جاده کمربندی بالا ببرم.

اولا که خیالتونو راحت کنم، اسم دیگه جاده کمربندی میتونه جاده بیشعوری باشه. بنابراین اگر مثلا دیدین راننده اتوبوس بین شهری شما رو سالم به مقصد رسوند باید خیلی ممنونش باشین.

جاده کمربندی، جاده ای هست که توش آدم میکشند. میزان بیشعوری آدم ها تو این جاده ها بالاست، و واقعا ربطی هم به سرعت بالای مجاز توی اونجا نداره. شاید، یکی از دلایلش این باشه که اونجا دوربین های مداربسته ای که توی شهر میبینین آنقدر زیاد نباشن که راننده نگران رصد شدن بیشعوریش باشد.

خلاصه، اینکه هر قدر در شهر احتیاط میکنید در این جاده ها چند برابر احتیاط کنید. اگر که پیاده باشین که دیگه وضع بدتر هست. شاید، دلیل دیگه ش فرهنگ پذیرش پایین تر راننده هایی باشه که زندگیشون در حاشیه شهر و جاده تعریف شده.

خلاصه اینکه این جاده ها رو با جاده های درون شهری اشتباه نگیرین و از هر جهت محتاط باشین. اصلا، حتی الامکان سعی کنید پا توی کفش این جاده ها نکنید.

بیشعوری و پررویی (2)

تو این وبلاگ، خیلی حرفام از بیشعوری بوده. شرمنده شمام که باشعورینو مطالب این وبلاگو در ارتباط با بیشعوری اون هم از نوع ایرانیش میخونید.

همیشه، فکر میکردم آلودگی هوا مال همسایه س. تقریبا هم همین طور بود. چون مثلا الآن دو قدم خونه مون به جاده کمربندی نزدیکتر شده من طوری دچار مشکلات قلبی و شنوایی شده ام که نه تنها فکر کردم باید شهرمو عوض کنم بلکه فکر کردم شهر عوض کردن هم کافی نیست و من باید کشورم رو عوض کنم.

اما چرا من میگم آلودگی هوا مال همسایه س؟ دلیلش اینه که من به اندازه همسایه بیشعور نیستم. من از وسایل نقلیه فقط دوچرخه سواری بلدم و اصلا دوست هم ندارم رانندگی یاد بگیرم. خیلی خواستم زود به مقصد برسم با مترو میرم. آخرین باری هم که پیاده روی کردم پنجشنبه بود و حدود 18 کیلومتر رو طوری پیاده روی کردم که گلوم از دود مزه گرفته بود و گچ های بینیم سیاه شده بودن. البته اگر واقعا راننده های ما بیشعور نبودن، اشکالی نمیدیدم باوجودی که زن هستم خیلی سریع از کنار مردها با دوچرخه رد بشم.

اما دلایل دیگه هم دارم برای اینکه بگم الودگی هوا از همسایه س. یکی از مهم ترین هاش همین چند روز پیش بود که تو خیابونای تهران داشتم راه میرفتمو اونجا دو مرد بودن که با پیستوله رنگ میکردن تو گلو و حلق همکارشون. برام دیدن این صحنه خیلی عجیب بود. چون بالاخره این چند نفر به نوعی همکار هم محسوب میشدن. حتی رعایت همکار رو نمیکردن. چشمای مردای اونطرف از ذرات رنگ پخش شده سفید شده بود (!)

بجز این من نگرانی بهرامی ها از درختهای خیابونو کوچه رو هم دیده م. من دیده م که این نگرانی باعث خالی شدن منحصر به فرد کوچه و خیابان تحت سیطره شون شده.

این چیزاست که مثلا وقتی میشنویم ایران از نظر آلودگی هوا در رتبه های 5-8 در نوسانه، یک معنی دیگه ش اینه که بشنویم مثل کشورهای استعمار زده آفریقایی هست و مثل کشور بیشعور عربستان سعودی باوجود پولداری مردم بیشعوری داره...

با خودمون فکر کردیم برویم روستا. ولی بعدش یادم افتاد که آره، اگه برویم روستا که بدتره. اونطوری دیگه از نظر آلودگی هر 5 ماه هم دیگه رنگ حمام رو هم نمی بینیم. اصلا به همین دلیل هست که حتی عشایر و روستایی های ما هم به مثلا کشورهایی مثل هلند، سوئد و کانادا مهاجرت میکنند.