آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

فرا واقعیت

همه اینها که میگم واقعی نیستن. و فرض کنید همون مدینه فاضله یا Free City رو دارم مینویسم. اصلا من دارم اگر خدا بخواد تغییر رشته میدم، ولی برای رشته ای که تا دکترا توش درس خوندم دارم مینویسم.

فرض کنید دیگه ارشد کامپیوتر شدم. همزمان 5 تا دانشجو برای تدریس دادن زیر دستم. اصلا، من داشتم روی مرتب کردن سطح بالا و عجیب غریب داده ها کار میکردم و این بچه ها فقط باید ازم خروجی تدریس میکروسافت ورد و اکسس میگرفتن.

تا اینجای فرضم خیلی واقعیه. تو دانشگاه آزاد که راحت برای بسیار درس خوانده ها اینطوری بود، و در دانشگاه دولتی با یک حدی تبعیض، اینطوری بود. از اینجا به بعدش میشه مدینه فاضله:

مسئول آموزش که او هم زنی بود و همکارش هم خانم بودند، در همین رشته من چند کلاس بیشتر درس خوانده بودند و به دلیل سن بیشترشان چند کلاس بالاتر از من بودند. آنها من را میشناختند و چون میدانستند مشتاق به علم آموزی هستم، درباره کلمه جدیدی که اخیرا برایشان فتح باب کرده بود در مقابل من در حین اینکه در پرکردن فرمها کمک میکردند حرف میزدند و من چیز جدیدی بهم اضافه میشد.

همزمان دوست دیگری داشتم که او هم چون از قبل هدفش تدریس بود، بهتر با روش تدریس مهارتهای میکروسافت آشنا بود و کافی بود اگر سوالی بپرسم اشاره کند که فلان روش در فلان مهارت کار با پنجره های میکروسافت فلان نتیجه رو میدهد. از آنجا که باز من باهوش بودم درمی یافتم و اتفاقا از جزوه های از قبل دورننداخته شده توسط دانشگاه دانشجوهایم را حتی بهتر از قبل هدایت میکردم. هر چیز نویی که دور انداخته شده بود، توسط شهرداری به عنوان آشغال و زباله جمع نشده و هر کسی میتوانست صاحبش شود! این دور نینداختنی ها شامل جزوه ها و کاغذهای بسیار زیاد موجود در ساختمان دانشکده کامپیوتر هم بود. بالطبع همه جزوه ها کامپیوتری هستند.

همسایه ها پرنده عجیب و فرازمینی نداشتند. یه خروس در محلمون بود که اصلا صدای عجیبی هم نداشت. غیر از صدای گنجشک‌ها، کلاغ‌ها، دم‌جنبانک‌ها، قمری‌ها، و اون کبوترهای خاکستری که دسته‌جمعی رو کابل‌های برق می‌شینن، این خروس جوان که کمتر از هشت سال سن داشت و جوان محسوب میشد (!) مخصوصا صبح ها و هنگام اذان ظهر گاهی تکنوازی میکرد!

در این بین، برنامه های پرماجرای اعجوبه های میکروسافت در تلویزیون مسابقه برگزار کرده بود. در این مسابقه، هرکسی برنده میشد و جایزه میگرفت به حدی اختیار داشت که بزند و پشت صحنه هرچیزی را دربیاورد. او میتوانست حتی بفهمد که پشت گچ کاری های دیوار سیمانی است!

هنگام فارغ التحصیلی کار من که درس خوانده بودم و هر بار مراجعه به دانشگاه داشتم سریع تر راه می افتاد و پسرها که طبق معمول کمتر درس میخواندن یک باری سر مسئول آموزش خراب میشدن، طوریکه هم من ناراحت میشدم و هم مسئول آموزش که نمیدانست با این همه پسر درس نخوانده چه کند!

حال واقعیت ماجرا:

1- مسئول آموزش معمولا رشته مسئولیت آموزش خوانده است. در دانشکده های ما خیالمان راحت است که کسیکه مسئول آموزش است رشته اش مثل تو نیست

2- دوست من، پس از کشف و شهود، از آنجا که شوهر بسیار با نفوذی داشته است، پی میبرد که من مهره ناخلفی برای دانشگاه میتوانستم باشم؛ خواستگار خوب نداشته و پدر و پسری تحت تاثیر Free City که بعدا برایتان عرض میکنم حتی بلکه جاسوسی ما را میکنند، خواستگارم بوده ان و من هرچه میدیدم و میشنیدم را به آنها میگفته ام و رازی هم برای نگفتن نداشته ام. این دوست من، از هرگونه ارتباط با من خودداری کرده، و بلکه تا همین امروز که در حال تغییر رشته هستم به چند نسل بعد وظیفه داشته که بگوید این اگر در محدوده آموزشی دانشگاه ما وارد شد، طوری ردش کنید که خودش هم نفهمد از کجا رد شده!

3- پس از غیب شدن دوستها، میریم سراغ Free City. واحد تبلیغاتی غرب با کلمه City خیلی آشناست. قبل از این City هرچه بگذاریم میشه فاضله. اینها یک فیلمی هم برای این مدینه فاضله درست کرده ان که توش همه چیز به نوعی رویائیه و به طور ضمنی هلولنز میکروسافت و عینک فراواقعیت و Virtual Reality رو تشریح میکنه. تلویزیون ما، هنوز به اون سطح از فراواقعیت نرسیده که آن Bear (Beer) که شخصیت اصلی داستان میخوره را سانسور نکنه! در فیلم سانسور نشده، طرف یک الکلی حشریه و بخشی از حمایت تبلیغاتی فیلم توسط اون گرفته میشه! ضمنا، هرگز در این فیلم از تخیل درنمی آیی و وقتی هم که بلکه درمیایی میبینی که دو جوان عینکی با هم ازدواج هم کرده اند! در واقعیت، ازدواجی برای ما با عینک در کار نیست! از طرفی هم این چیزها که اینها نشون میدن اغلب جلوه های ویژه است.

4- مگر موجود فرازمینی بخواهد پرنده اطراف خانه ما باشد! خروس که سهل است.

5- شهرداری، حتی خود ما را آشغال فرض کرده و وقت و بی وقت با واحد ساختمان سازی خصولتی چندین طبقه خود ما را مستفیض از حضور و عطر و بوی ابرسیمان سازهای شهر میکند! در ژاپن، مثلا این فرهنگ رو درست کرده ان که اگر مثلا مانگا میخونید، شنبه های فلان روز از ماه همه مانگاها رو بگذارین کنار دیوار، تا یکی به طور اختصاصی بیاد فقط همین ها رو ببرد. در ایران، در دانشگاه هایش هم اینطور نیست، چه برسد به سطح شهر که علایق و تمایلات مردم شهر همسایه ای با همسایه دیگر فرق میکند!

6- پسرهای اطراف من، یک باری در سطح ارشد که قرار گرفتن به طرز باور نکردنی نخبه شدن! اینها اغلب درس خوانده و هدفمند بودن! جایشان هم از قبل در دانشگاه و هر جای ممکن دیگری مشخص بود! تقریبا همه میدانستن که هر در و اتاق در دانشگاه برای چه منظور باز و بسته میشود و از تمام سوراخ سنبه های دانشگاه خبر داشتن!

تجمع آلودگی هوا، گرما و زلزله در منطقه خاورمیانه

خیییلی هوا آلوده است. اصلا تلویزیون هم اعلام کرد که گروه های حساس بیرون نروند! دیروز که جمعه بود، ساعتهای یک بعدازظهر، با اینکه آفتاب به داغی آفتاب هفته گذشته نبود، ماشینها روانی شده بودن زیر سیخ آفتاب. تحمل میکردن و رانندگی میکردن، روز کنکور مهم رشته تجربی!

من یک مدتی هربار زلزله میشد اینجا مینوشتم و میخواستم با تاریخهای انسانی دستکاری زیست کره رو نشون بدم. دیگه یک مدتی ولش کردم. مثلا همین زلزله اخیر بوشهر رو درست وقتی که رئیس سازمان اتمی رفت اونجا و اعلام کرد رو ننوشتم! یا زلزله مرگبار مرز پاکستان و افغانستان (6.1 ریشتر بود که ده هزار خانه را در کوههای هندوکش ویران کرد) رو ننوشتم! آدم خسته میشه دیگه هی پیگیری کنه. زمین لرزه ۵.۶ ریشتری صبح شنبه ۴ تیر  ۱۴۰۱ برای بندر چارک گزارش شد. زلزله آن موقع در عمق 22 کیلومتری آبهای بندر زیبای چارک بود. بندری که آبش نه اینکه توسط نفت های منطقه آلوده نشده، طوری شفاف بود سال 92 که میشد کف اقیانوس رو اونجا دید!

حالا گفتن کشته انسانی نداشته و باز هم توریست بشین و کیش خوبه و این حرفا! البته، انقدر این رو گفتن که من نگران ماهی های کف دریا شدم! بار قبلی که هارپ زده بودن، ماهی ها سوخته بودن.

دیگه این بار دو تا اتفاق افتاد. یک اینکه از سمت اقیانوس هند، در هفته گذشته طوری هوای منطقه داغ شد که مشهد با دمای 40 درجه و بیشتر از مسقط در کشور عمان که دمای 35 درجه در خط استوا را ثبت میکرد گرم تر شد! ملت گفتن چی شد انقدر این منطقه تا اطراف مثلا بغداد و اینها گرم شد؟! چرا توکیو با 26 درجه میگه خیلی گرمه و ما در شهر سرد و خشک هم ارز با موقعیت جغرافیایی کانادا (!) باید بگیم ببخشیدا تابستونه! گرمه خوب!؟ هیچ منطقه ای به جز خاورمیانه از سمت اقیانوس هند، انقدر گرما ندیده بود که ما گرما دیدیم! معلوم نیست چقدر درخت هست که در این مدت خشک شده ان. انجیرهای اطراف دچار تنش آبی شده. درختان انگور غوره داده، ولی باید بچینیمشان، چون برگهای درخت خشک شده ان و به انگور آبی نمیرسه!

لابد تلویزیون توکیو گرمای بی سابقه ایران و خاورمیانه را در تلویزیون خود ثبت کرده است. چون، وقتی ما داشتیم دمای 40 درجه را تحمل میکردیم، تلویزیون ما اعلام کرد توکیو گفته که هر لحظه ممکنه تولید برقشون از انرژی اتمی لطمه ببینه و به خاطر گرمی هوا ممکنه قطعی برق داشته باشن! ماها که عادی شده برامون ولی اینا داشتن سر دمای 26 درجه بحث میکردن! این روزها فقط برای دلگرمی بیت کوین (تحت حمایت سازمان مخفی آمریکا)، هر از گاهی برق خونه ها رو میپرونیم! الآن که با شما صحبت میکنم، برق لپ تاپ حساسم که به محافظ وصل نیست تا حالا چند بار پریده!

آی آی آی آی، ببخشیدا تابستوووونه!

بامداد امروز در استان هرمزگان ر زلزله 6.1 ریشتر و 6.3 ریشتر با 5 کشته و 49 زخمی ثبت میشه و در اوج آلودگی هوای منطقه و با وجود گرمی هوا و هر آن امکان زلزله، اگرچه ادارات تعطیل هستن، ولی آزمون همچنان برگزار میشه! شاید علت عدم نگرانی برای برگزاری آزمون اینه که تعداد کمی امروز در این منطقه آزمون میدن و بقیه منطقه آزمون خود را تهران انتخاب کرده ان! آخر میدونید که سواحل جنوبی، در واقع نوعی خوابگاه محسوب میشن! و موقتی هستن!

عجیب اینکه در این منطقه از سمت امارات آلودگی هوای بی سابقه در این موقع از روز توسط سایت waqi.info ثبت شده است! به عکس نگاه کنید:

آنجا که تجمع رنگهای خطرناک و فوق خطرناک قرمز، بنفش و زرشکی در نقشه را میبینید، ایران و امارات متحده و خلیج فارسه! حتی هند و چین، الآن و این ساعت مثل ایران نیستن! اینها گرد و غبارن! گرما هستن! مواد مذابن که روی آلودگی هوا اثر گذاشته ان، رو ما نمیدونیم!

کشتی رژیم اسرائیل وارد آبهای جنوبی شد و ما گفتیم با یک پهپاد چیز سیاهی هم تو آبمون بریزه کافیه! خیلی بهش مشکوکیم! دیگه به مجاهدین خلق هم این روزها خیلی مشکوکیم! رفتن سوئد و یک نوری رو هم دارن قربان خودشون میکنن، از اونطرف هم هی نقص فنی قطار و هواپیما داریم، جون سالم به در میبریم!

مشهد هم آلوده است. نوع آلودگی مشهد طوریه که میگی همه با هم انگار کار میکنن! مثلا برج روبروی شیرینی فروشی جای خونه ما رو فرض کنید. این برج وقتی شروع به کلنگ زدن میکنه، هم زمان شیرینی فروشی روبرویش داره قیر گونی میکنه! انگار نون به هم قرض میدن! البته، از قدیم گفته ان نان به یکدیگر قرض دادن موجب رونق اقتصادی میشه، ولی من نمیدونم این قرض دادن از بیت المال و مال مردمو دولته یانه! بزرگترین دارایی امروز رو دولت داره. امروز کسی نمیگه که از دولت نان قرض گرفته، همه میگن دستشون تو جیب خودشونه!


کنار چه کسی پروانه بودن مهمه

گفتم مگر کسی هست بتونه اون زخم بخیه خورده جای لپم رو ببینه و باز هم من رو بپسنده؟! هر بار نشون مردهایی میدادمش که زل میزدن بهم.

تا اینکه پسر پدرش را نشانم داد. گفتم یا خدا! این کیه دیگه؟ دوست داشتم کسی بهتر از این جایش میبود! اونم مخصوصا برای کسی مثل من که بچه مذهبی ها فقط بهم نگاه میکردن و همیشه یکی از گزینه هاشون بودم. فکر نمیکردم روزی خواستگارم کسی باشه که پدرش جبهه نرفته و مذهبی نباشه! دیگه به مرور همونقدر که القا میکردن من زشتم همون قدر هم بهم القا شده بود که بین بچه مذهبی ها جای بیشتری دارم! البته، حق هم داشتن. من زمانهایی بود که باوجودیکه نمیدونستم چرا مورد حسادت واقع میشم، نماز اول وقت مسجد و نمازخانه مدرسه ام ترک نمیشد. خودم رو در سطح اطرافیانم حداقل از نظر علمی پایین نیووردم و مکرشان را نخوردم. بعد از آن، در دوره ای که بچه مذهبی ها کنکور سخت اوایل دهه هشتاد را پشت سر میگذاشتند قبول شدم و بین آدمهای بیشتری مثل خودم قرار گرفتم. البته، آن موقع بیشتر دختر بودیم. شاید هم خوب بود. چون با تعداد بسیار زیادی دختر مثل خودم آشنا شدم که بهم اعتماد بنفس میدادن. زیاد، یعنی بگم از بین چند رشته دخترهای زیاد و همه به سختی انتخاب شده! هنوز که هنوزه ماندگارترین و بهترین دوستانی که اگر سراغشون را بگیرم منو یادشون میاد، از همین جمعیت پیدا میشن! خدایا شکرت به خاطر روزهای خوشی که نصیبم کردی، به خاطر روزهایی که انتظار دیدنش را نداشتم. فکر نمیکنم نسل امروز چنین نصیبی برده باشن. آن زمان هنوز گند فنی و حرفه ای و حذف کسانیکه در آن مسیر میروند در نیامده بود! دوستانی بین رشته گرافیک به راحتی پیدا میکردیم و به راحتی بین رشته طراحی دوخت. خودمان هم که کامپیوتری بودیم و به راحتی در جمع رشته های الکترونیک قرار میگرفتیم. دخترهای رشته گرافیک موهایشان را بیرون مینداختند، ولی هنر داشتن و بابت آن رنجی بر جامعه تحمیل نمیکردند. دخترهای رشته طراحی دوخت هنرشان پوشیدن مانتوهایی بود که خودشان دوخته بودند و عجیب فرقی با بازار نداشتن و بلکه بهتر بود. ما رشته کامپیوتریها کمی لاغر و کوچک شده بودیم، چون برای قبولی در کنکور سخت ترمان باید بیشتر زحمت میکشیدیم. همه این ها رو بقیه رشته ها درک میکردن و باعث افتخارشان بودیم!

سال ها گذشت و روزی آمد که باید برای رشته زیست سخت درس میخواندیم. چون معلوم شده بود فقط از این رشته، کسانی که پزشکی میخوانند شغل تضمین شده دارند. من رشته های اطلاعات و نیروی انتظامی و دانشجویان فرهنگیان و صداسیما را برای حقوقی که میگیرن فاکتور میگیرم.

سر کلاس کنکور زیست، استاد مرد گفت و سینه های مردان! خیلی سریع یکی از دخترها دست بلند کرد و گفت: مگر مردها هم سینه دارن!

استاد گفت: بله، مردها هم سینه دارن! مگر مردها چشونه!

اگر انسان مسیر طبیعی در زندگی را طی کرده باشد، یک زمانی درس میخواند و تحصیل میکند و سروقتش که شد ازدواج میکند. ممکن است این وسط اتفاق هایی بیافتد که این مسیر طبیعی سیر نشود. یکی از این اتفاقها، بیدار شدن میل جنسی فرد پیش از موعد است.

در این صورت، سخت است بدون داشتن راه درست درمان بخواهیم این میل را کنترل کنیم.

زن ها هم مانند مردان میل جنسی دارند که اگر زودتر از موعد بیدار شود، خواباندن آن کار بسیار دشواری است. من زمانی که بین دانشجویان لیسانس قرار گرفتم، باز هم بین بچه مذهبی ها انتخاب شدم. یعنی، بین دو گروه کامپیوتر و غیر آن، کسانی که من را پذیرفتن مذهبی ها بودند. چهره معصوم و بیگناه این ها را در عکس های اشتغال به تحصیل میدیدم و میگفتم یعنی این ها فکر نکنم روزی مثل من حتی یک بار مقنعه شون را عقب داده باشن. همین طور هم بود؛ ازدواج میکردن و پوشیه میپوشیدن. تا این حد خوشگل و مذهبی بودند!

من در عوض، برای مذهب راه سختی را طی کرده بودم. مقنعه مثل آن ها نپوشیده بودم و مسیرم برای مذهبی شدن متفاوت بود. شاید خانواده ام خیلی مذهبی نبودن! با اینکه در سن 8-9 سالگی قرآن حفظ میکردم، ولی در عمل شاید مسیر متفاوتی را طی کرده بودم. در زندگی خصوصی این ها که بیشتر دقت کردم، دیدم مثلا روضه هم اینها در خانه داشتن که ما نداشتیم! دختر خانه بودن من با این ها فرق میکرد. فکر نمیکنم این دخترها روزی جلوی سینما جای سگاها رفته باشن و توسط مرد بزرگسالی فریب خورده باشن. من اینطور بودم. یادمه با پنجاه تا تک تومانی میخواستیم وارد سالن جایگاه دستگاه های سگا بشیم ولی مسئول و دربانش نمیگذاشت. گفتیم با یک مرد بزرگی که برویم راهمان میدهند. مرد هم پنجاه تومانی را از ما گرفت و گفت یک لحظه صبر کنید! ما هم صبر کردیم و این رفت! پولمان را هم هرچند برای یک مرد بزرگ ناچیز بود، دزدید و رفت. ما از این قسم تجربیات کسب میکردیم. در حالیکه دخترهای خوشگل مردم، با مثلا توزیع دیگچه در مراسم بزرگ خانوادگی و یا روضه گذاشتن و حس مدیریت بزرگ منشانه بزرگ میشدن و عده ای هم مذهبی بودن!

در معرض فریب، حیله، سیگار و اعتیاد بودیم!

با تمام اینها، امروز اگر کسی من را ببیند میگوید این کسی نیست که حب ذات نداشته باشد و یا راه های انحرافی او را به خروج از کنترل هدایت کند! شاید حتی فراتر رود و بگوید دلیلش امنیت خانه ای بوده که پدر و مادرش فراهم کردن! این تاحدی درست است. ولی اینکه آدم روی خودش کنترل داشته باشد، آن هم کسی مثل من که در دوره ای از زندگی رهاشدگی را تجربه کرده ام، نه، خیلی راحت تحت تاثیر قرار میگرفتم، ولو اینکه دختر بودم؛ چون مثل پسرها و با پسرها بزرگ شده بودم!

اما، چه شد که من در سن بزرگسالی مثل دخترهای مذهبی بزرگ شده دیده میشدم؟ مهم ترین دلیلش شاید این بود که روزهایی توسل به ائمه داشتم. روزهایی خدا هدایتم میکرد و شب هایی یاد خدا میکردم.

یادمه یک روز، سمت گناه رفتم. بعدش نمیدونم چی شد پشیمون شدم. همون موقع سی دی های باسم کربلایی حسین را داشتم. روضه امام حسین رو که گوش کردم خیلی بیشتر پشیمون شدم، خییلی. اثر این پشیمونی خیلی بهم موند. دلم سوخت برای خودم و اینکه آنها برای اینکه ما به گناه نیوفتیم دردناک شهید شدن!

اما، کنترل بر خود در سنین نوجوانی و جوانی، راه سخت تر و دشوارتریه. این راه سخت رو هم من باید طی میکردم. وقتی جوانی و هنوز تجربه یک بزرگسال را نداری، به خودت بیشتر شک میکنی! مثلا میگی یعنی من میتونم بر گناه نکردن استقامت کنم؟! من به خودم شک میکردم. اینکه گناه نکنم! و خودم رو کنترل کنم. یادمه شک میکردم که کنترل امیال خودم رو نداشته باشم، ولی گذشت زمان و تمرین و ممارست بهم نشون داد که من توانایی کنترل خودم رو مثل یک بالغ دارم. این خب، تمرین میخواد و اینکه به خودت اطمینان پیدا کنی، رفته رفته. مثلا اینکه بروی حمام و بخواهی حمام کنی و میل جنسی  تو را تحریک نکند! میروی حمام و لازم است که این بدن را بشویی. به ما یاد داده بودن که به بدن نگاه نکنیم، یعنی نگاه تحریک آمیز به خودمان نداشته باشیم. با حس تحریک دست روی اندام های خاص نگذاریم و من هم همین کار را میکردم. یعنی قصدی برای تحریک خود نداشتم. این یعنی کنترل داشتن بر روی خود و امیال حداقل برای خودت. یا مثال دیگر، مثلا وقتی اندامهای جنسی کسی را دیدی سریع رویت را برگردانی. با حس احترام به دیگران و خودت نگاه کنی و هزار تا آموزش دیگر درباره مثلا بالا رفتن فشار خون و غیره (آموزش های علمی) که هر کدام نکته ای را بر تقویت حس اعتماد بنفس آدم یاد آدم میدادن را پیگیر شدم و شد اینکه امروز من بیام اینطوری برای شما حرف بزنم!

البته، من تا حد زیادی هم توقعم از اطرافیانم بالا رفته است. انتظار دارم، اگر من قصد تحریک خود و یا دیگری را ندارم، پس دیگران هم به من احترام بگذارند و من را در گناه شریک نکنند. توقعم بالا رفته است که اگر من خود را به گناه آلوده نمیکنم اگر کسی در آینده خواست همسرم شود، او نیز این کار را نکند. من در حد و حدود حرکت میکنم، پس کسیکه قرار است همسرم باشد، چرا باید به خودش اجازه بدهد که این کار را برای خودش بکند؟! یا حتی فراتر ازآن، من را هم دعوت کند به گناه؟! من نباید بگم که من را چه میشود؟! چرا بعد از آنهمه راه سخت نوجوانی و جوانی، امروز باید زندگیم را با آلوده به گناهی شریک شوم که دیروز مسیر گناهی در آن نبوده است؟! نباید بگویم که من مستحق زندگی بالاتری بودم؟!

به خاطر تمام روزهای خوشی که در بیگناهی سپری کرده ام، من به اون آدم آلوده به گناه نه میگم! چون من میتونستم همون آلوده به گناه باشم، با مسیری که در زندگی به سختی طی کرده ام و الآن نیستم. من این رو پسرفت میدونم که همسرم حتی بگه من که شریک تو هستم صبر کن، تا ترک اعتیاد الکلی داشته باشم! بگه صبر کن، من دختر خارجی دوست دارم برای چمیدونم سکس و از این کارهای احمقانه!