آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

از این منم بدم میاد

من پدربزرگ و مادر بزرگ نداشتم، هیچ وقت. یادمه گاهی که بچه بودم مادر بابام که به خاطر درخواستش میومد مشهد، وقتی می خواستم فکر کنم به این فکر میکردم که گلدون رو تاقچه دوست دارم و اینکه دوباره مادربزرگم رو ببینم. یعنی انقدر من بی بوته بودم. من فقط یک پدربزرگ و مادربزرگ به چشمم دیدم. من برادرهای خوبی نداشتم. پدر و مادرم، بلد نبودن من رو آماده پذیرش جامعه ای کنند که توش بزرگ شده ام و حالا شده ام اینی که شماها میبینید؛ یک کسی که مگه میشه حرف میزنه کتابی نباشه و سیاسی نباشه.

در یک سنی که قرار گرفتم دیدم خیلی باید بدوم و هی کنکور پشت کنکور دادم تا اینکه یک روز دیدم دادگاه دارمو یک روز هم دیدم که جرم های دیگه ای میخوان به من منتسب کنند. الآن که سی و چند سالمه بعد از خوندن یک سری کتابهای داستانی و تاریخی تازه به این نتیجه رسیده م که خیلی حرفهایی که تا حالا زده بودم رو نباید میزدم و الآن پشیمونم.

الآن پشیمونم حتی از نشستن سرجای خودم. الآن پشیمونم حتی از بودن خودم. الآن از خیلی چیزها پشیمونم. من حقم نبود که انقدر بی بوته بزرگ بشم.

اگر ایران اعلام کنه که این زلزله ها عمدی بوده چه می شود؟

دیروز مجددا 5.3 ریشتر مهران، قصر شیرین و حوالی ایلام را لرزاند. این زلزله در صورتی که اعلام بشه هارپ بوده و یا بمب هیدروژنی اعلام جنگ هست و مردم ما باید بسیج شوند برای جنگ. ولی کسی این رو اعلام نمیکنه. مخصوصا که الآن اعلام پایان شجره خبیثه داعش توسط سردار سلیمانی به رهبری صورت گرفته و دقیقا الآن که بارها و بارها مرز ایران در منطقه کردستان به طرز عجیبی در حال شدیدا لرزیدنه تنها کاری که ما از دستمون بر می آید اینه که پایان جنگ با داعش را در سوریه تبریک بگوییم.

محتاط باشینو منتظر جنگی باشین که در آن قراره میلیون میلیون آدم کشته بشه. این جنگی که یک سال توسط عربستان 2000 نفر زائر کشته میشند و چندبار گروه گروه آدم زیر آوار زلزله فرو میروند (تا حد 4000 به بالا کشته شدن مردم بی پناه)، این جنگ قراره میلیون میلیون آدم کشته بده.

بورس باز (معامله گر بورس)

قبلا من بارها بورس رو به دلیل ماهیت ویژه اش در زمینه رباخواری مورد تقبیح قرار داده ام. ولی با توجه به اینکه صحبت در مورد آن جای بحث داره امروز میخوام در مورد بازار ناجوانمرد بورس بیشتر صحبت کنم. 

اول اینکه من باید بگم من هم در بورس مزخرف ایران سرمایه داشته ام و هم در بورس بین الملل. ولی به دلایلی از انجام معامله بازی و یا به اصطلاحی که علمیش کرده اند (نوسانگیری) در این بازارها اجتناب کرده ام و شکر خدا سراغ معاملات دیگه ای که مبناشون خدمات بوده رفته ام.

در نظامی که امروز ما زود به دنیا اومده ایم عواملی هستند که به صورت لازم و ملزوم دوره سیاه را تشکیل میدهند.

وضعیت بازار بورس و معامله گران بورس هم تصویری از اوضاع و احوالی می دهد که در دوره سیاه فرمان روایی میکند. من اگر این جا شخصیت یک نفر از آن ها را تشریح میکنم، شما میتونید آن را به سایر لوازم تشکیل دهنده بازار مخصوصا بورس بسط بدهید.

امروز من می خوام مجددا شخصیت مظفری رو با جزئیات تشریح کنم. این م. مظفری زن و بچه داشت، و با پولی که از تعمیر کامپیوتر و انجام پروژه برای سایرین به دست می آورد، اموراتش نمی گذشت. بنابراین چاره ای نداشت که گدایی کند. یقینا اگر او را رئیس و یا مدیر جایی میکردند که فقط با دزدی و رشوه زندگی کند، دیگر احتیاج نداشت که هرچند وقت یک بار حرف از زنش پیش هر کسی بزند.

اولین باری که من با م. مظفری آشنا شدم، او اسم من را با مشخصات کامل شامل رشته تحصیلیم نوشت و ثبت کرد. هدفش از این کار این بود که با کسایی که دستشان به دهنشان میرسد، آشنا شود.

این م. مظفری بعد از گذاشتن یک دوره آشنایی با بورس و بورس بازی (معامله گری بورس) پیشنهاد کرد که اگر خودم نمیتونم بورس بازی (نوسانگیری بورس) کنم خودش برایم این کار را انجام دهد.

بالاخره اولین اشتباه من این بود که سرمایه مون را به او دادم تا برایم معامله گری بورس داشته باشد. او البته هر بار هم خودش را از وجود شخص سومی ناراحت نشون میداد که مبادا اطلاعاتی باشد. که اگر اطلاعاتی از آب دربیاید، توانایی مقابله با او را ندارد و کارش هم البته انقدر درست است که کسی مثل او را کسی حریف نمی شود.

م. مظفری از این راه از اغلب کسایی مثل من و البته از طریق شبکه ای که در این چند سال درست کرده بود، پول ها در آورد. من که چند ماهی شده بود که پی به فریب او برده بودم مجبور شدم در چند مرحله از دست دادن سرمایه واقعی ذره پول های نهایی که باقی مانده بود را از چنگش در بیاورم. انقدر هم پر رو بود که یک بار از من خواست جلو مشتری دیگرش بگویم که به به، چه عالی شما کلاه بردار از آب در آمده این.

م. مظفری هیچ وقت در لباس یک مسئول در نیامد. هر بار من او را دیدم همیشه یک بولوز آستین بلند به اضافه یک دعایی سمت چپش در کنارش داشت که نشان بدهد اتفاقا مذهبی هم هست.

من فکر نمی کنم هیچ کس جرات نکند از او پول به اسم جریمه و غیره بگیرد. همون طور که تا به حال هیچ کس جرات نکرده از کسی که به اسم نوسان گیری پول های مردم را در تله ای به اسم بورس گیر می اندازه بپرسه که این چه بازار آشوبیست که شماها به پا کرده این.

مرد باید دادگاه دیده باشد

زمانی که من به دادگاه احضار شدم، یکی از هم اتاقی هام دلگرمی بهم داد که باباش هم به خاطر ضمانت یکی دادگاهی شده بوده و دادگاه جای آدم خوب ها هم هست. اون موقع به بابام باید جرمم رو میگفتم و اون هم با کمک پسرش کلی تاکید که اول اینکه بدون جرمت خیلی سنگینه. بعد هم بگو که پشیمونم و خـــــــــــــاک بر سر من شده که بابام قاضــــــــــیه. بعد هم تو دادگاه امضا کردم که اون حرفا رو من گفتمو قاضی تا تونست برام جریمه نوشت.

وقتی جریمه هام اومد بابام کلی خوشحالی کردو گفت من انتظار بدتر از اینها برات داشته م. در صورتی که الآن که چندین سال از اون موقع میگذره دارم میبینم جرمای سنگین تر از من چقدر راحت با موضوع کنار اومده ندو کلی روش انکار یاد گرفته م.

هیچ وقت این جرم بابام رو فراموش نمیکنم که بعنوان راهنما این طوری گذاشت حقم خورده بشه.

تقدیم به زلزله زدگان اخیر غرب کشور

نامو

قورباغه کوچکی قصد آدم شدن داشت. اما بابای او که مرد مو بلندی بود، حتی به او اجازه نمی داد که از برکه کوچک اطراف جلوتر برود. چه برسد به این که اجازه بدهد قورباغه آدم شود.

روزی قورباغه بدون اجازه بابا در حالی که زیر آب هنوز ماهی بود رفت سمت مخزن مخفی دگرگونی دنیا زیر آب، و در یک لحظه هیجان انگیز وقتی بابای قورباغه مشغول بررسی کاغذهای شیمیایی مخزن بود، خودش را به ظرف آرزو نزدیک کرد. قورباغه آن جا آرزو کرد به جای اینکه تبدیل به قورباغه بزرگی شود، تبدیل شود به یک دختر. بچه قورباغه در آن لحظه تا حالا آدم نشده بود و از آینده خبر نداشت که اگر آدم شود، قرار است چه اتفاقاتی برایش بیافتد. بعد هم ندایی در درونش گفت که هر چه زودتر از مخزن خارج شو...

صدای جیرجیرکی از دور می آمد. ماه آرام و بی صدا مشغول تماشای زمین بود. قورباغه که الآن آدم شده بود، در پوست خود نمی گنجید. او که لباسی صورتی پوشیده بود و به نظر دختری 5 ساله می آمد، اکنون فقط به کنجکاوی و ماجراجویی در زمین های اطراف می اندیشید. قورباغه بعد از کمی راه رفتن خودش را به خانه ای دورتر از بقیه خانه ها و نزدیک به طبیعت رساند.

از آن طرف از پشت پنجره پسر 5 ساله ای به اسم نوپان قبل از خواب مشغول تماشای ماه شده بود. در آن موقع شب مادر نوپان خواب بود. مادر نوپان مسئول نگهداری اتصالات فیزیکی اینترت بود. برای همین نوپان با چراغ قوه اش زیر نور مهتاب مشغول نظاره و محو تماشای طبیعت شده بود. او از این کار لذت می برد. چون دیدن نور نارنجی چراغ قوه در آن تاریکی زیر نور مهتاب جلوه ای ویژه به طبیعت می داد. در یک لحظه استثنایی نوپان متوجه دختربچه ای شد که لباس قرمز پوشیده بود. همین که نوپان خواست به سمت دختربچه نور چراغ قوه را بزند، زمین لرزه ای شروع شد. نوپان احساس کرد که روی زمین نمی تواند آرام بایستد. او یک پای خود را در هوا می دید و پای دیگرش که روی زمین بود کج شده بود. اتاق می لرزید. نوپان رفت به سمت مادرش که او هم با اضطراب در اثر زمین لرزه از خواب پریده بود.

در این لحظه کتابخانه از دیوار جدا شد و محکم خورد به سر نوپان. او سرش را مالید که بر اثر برخورد با کتابخانه درد گرفته بود. با این وجود هر طور بود نوپان و مادر خودشان را به بیرون از خانه رساندند. بر اثر زمین لرزه برق سرتاسر روستا رفته بود. نوپان که تا آن لحظه متوجه مشتش نشده بود دید که چراغ قوه را هنوز در مشت دارد. این چراغ قوه برای نوپان و مادرش قوت قلبی شده بود. آن ها تمام شب را هر طور بود در سرمای زیر صفر درجه کوهستان بیرون از خانه به صبح رساندند.

فردا صبح مادر نوپان را که اکنون مرد بزرگی شده بود، با کلی قوت قلب دادن به نوپان که تو دیگر برای خودت مرد بزرگی شده ای تنها گذاشت تا به اداره محل کارش برود.

مادر نوپان آن روز فقط به اندازه ای که بخواهد سری به نوپان بزند و او را هم با خود دوباره به اداره بیاورد، از اداره بیرون آمد. او آن شب تا ساعت 1:30 اداره بود. راه اندازی لینک اینترنت به سمت شهرستان سرپل ذهاب تنها کاری بود که مادر نوپان می توانست برای کمک به زلزله زدگان انجام دهد.

ساعت 1:30 بعد از نصف شب بود. طبیعتا همه در این موقع شب خواب بودند. ولی نوپان سوار ماشین مادرش بود که با هم به خانه برگردند. در همین لحظه نوپان دوباره آن دختر که لباس صورتی به تن داشت را دید. این بار به آن دختر اشاره کرد تا مادر هم ببیندش. انقدر نوپان سر و صدا کرد تا مادر نوپان هم متوجه دختر بچه شد. او در میان انبوه درختان سیب از دور دیده می شد. آن ها با ماشین به سمت دختر بچه رفتند و چون فکر می کردند که از بازماندگان زلزله است، او را هم با خود به خانه شان بردند. نوپان اسم دختربچه را نامو گذاشت و مادرش هم با این اسم گذاری موافقت کرد.

در تمام این مدت دختر بچه مشغول بازیگوشی بود، بابای او دل نگران و خسته در حال گشتن به دنبال او بود. او تنها زمانی که نامو در میان انبوه درختان سیب مشغول بازی و کنجکاوی بود توانسته بود یک لحظه او را ببیند. بعد از آن هم که مادر نوپان او را با خود برد، خیلی عصبانی شد. تنها کاری که پدر نامو می توانست انجام دهد این بود که اول برود دنبال نوپان و مادرش تا خانه آن ها را پیدا کند و بعد هم برود و به مادر نامو که مادر همه ماهی های دیگر هم بود این اتفاق را اطلاع دهد.

زمانیکه مادر نامو متوجه شد که بچه قورباغه چه کاری انجام داده است، کلی ناراحت شد. چون این به هم ریختگی زمین و زلزله به خاطر علاقه نامو به آدم بودن اتفاق افتاده بود. از طرف دیگر هم نامو کلا نمی توانست یک آدم به معنای درست و حسابی خودش شود. این بود که مادر نامو از بابایش خواست تا برود و نامو را همراه با مادر نوپان به خانه بیاورد.

فردای آن روز مراسم خاک سپاری عده ای از اهالی روستا بود که باید صورت می گرفت. اکنون نامو خیلی خوشحال شده بود که در میان خانواده ای قرار گرفته است. از طرف دیگر هم بابای نامو در این شرایط باید می توانست هرچه سریع تر به دستور مادر نامو آن ها را به خانه ببرد.

این اولین باری بود که نامو به مراسم خاک سپاری می رفت. بابای نامو تمام راه های برگرداندنش را بررسی کرده بود. او فقط یک راه داشت که نامو را با خود به خانه بازگرداند. آن راه این بود که او بتواند در یک فرصت طلایی هنگامی که تشییع جنازه تمام شد و سیل عزاداران به سمت خانه مرحومین برمی گشتند خودش را به نامو و مادر نوپان نزدیک کند و با ماشین عجیب غریبش آن ها را به خانه برگرداند.

بالاخره، در حالی که ضربان قلب بابای نامو بالا رفته بود، با عجله توانست خودش را به نامو و مادر نوپان برساند. او هنگام رساندن خودش به آن ها صدایی دلنشین تولید می کرد. برای همین به خاطر جذابیت صدا نامو، نوپان و مادر نوپان قبول کردند که با بابای نامو به خانه آن ها بروند. آن ها اولین باری بود که به چنان جایی می رفتند. ولی در همان نگاه اول خیلی از آن خانه خوششان آمد. استخری مربعی شکل و عظیم در گوشه سمت راست حیاط خانه قرار داشت و انبوه درختان گیلاس آن خانه را رویایی کرده بود. در کنار ستون های مرمری خانه در پایان باغ زنی با موهایی بسیار بلند و صورتی به چشم می خورد. دیدن آن صحنه هر بیننده ای را شیفته خود می کرد.

آن ها خودشان را به مادر نامو رساندند. در آن جا هم مادر نامو با توجه به سختی آدم بودن، از نامو قول گرفت که اگر بخواهد آدم بماند، همین حالا تصمیمش را بگیرد. نامو هم که در این مدت خیلی به او خوش گذشته بود، تصمیم خودش را گرفت تا آدم باقی بماند. از طرف دیگر هم مادر نامو از مادر نوپان به خاطر همراهی او و مراقبتش از نامو تشکر کرد.

وقتی نامو با نوپان داشتند از آن جا می رفتند، مادر نامو با نگاهی که مهربانی در آن موج می زد به اطراف نگاه کرد و از خدا تشکر کرد. سپس در آن لحظه در نقطه ای که او دستش را روی آن نهاده بود، نوری خیره کننده فضا را پر کرد و پیکر مادر نامو در آن نور ناپدید شد.