آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

علی بابا و چهل دزد بغداد- اشباع و سرریز

23 سالگی دوران برف و باران‌های لطیف

اون موقع ۲۳ سالم بود. یک جلسه گذاشتند به عنوان اولین جلسه معرفی دفتر نوآوران شهید فهمیده. از دانشگاه فردوسی دعوت کرده بودند. من هم چون مدعی نوآوری بودم از یه دانشگاه دیگه دعوت کردند بیام اونجا صحبت کنن برامون
من یه مدتی توی مدرسه شاگرد سوم بودم، شاگرد اول مدرسه مون بعداً دانشگاه رشته مکانیک رفت. اون زمان ریاضی سر تجربی بود و شاگرد زرنگایی که ادعاشون میشد میرفتند مهندسی برق و کامپیوتر و الکترونیک و مکانیک. تبلیغ رشته کامپیوتر اون موقع مثل تبلیغ شهر جدید گلبهار خیلی بود. میگفتن نیازه و بازار کار آینده با تکنولوژی کامپیوتره. مدارس هوشمند و اختصاصی برای کامپیوتر گذاشته بودن و نشریه اختصاصی نه یکی بلکه چندین تا داشت. ما تو این جلسه همدیگرو دیدیم. شاگرد اول نشست کنار شاگرد سوم و این حداقل وجه اشتراک ما بود‌. با همدیگه به سخنرانی‌ها گوش کردیم
من به جلسه خیلی امیدوار بودم. آخر جلسه ازمون خواستن نظرمون رو در مورد دفتر نوآوران بگیم
برام عجیب بود که این دوستم چرا به آرم دفتر نوآوران اشاره کرده و میگه این چه آرمیه
توی آرم من چیز خاصی نمی‌دیدم. گفتم این کلاسش بالا رفته و آرمش رو بهونه کرده
این دفتر کار خودشو با چند نفر آدم که انگار میدونستند کی کجا چه رشته ای باید بخونه شروع کرده بود
مثل من نبودن که با وجود شاگرد سومی اون زمان که مردم خودشان را میکشتند کنکور قبول بشن برن یه رشته ای که بیست سال بعد با اون همه تبلیغ در سطح کل دنیا حتی تو آموزشگاههای آزاد هم اسمش نیاید
مدیر دفتر نوآوران پزشک بود و شما فکر کنید که سالهای جوانی رو گفتم:

به کجا چنین شتابان / به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت بخیر اما تو و دوستی خدا را / تو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی / به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

۲۳، ۲۷، و ۲۹، سالهایی بود که اگر هر دختری عروس میشد بچه دار میشد آخرش، من با این دفتر داشتم کجا میرفتم؟

منه نوآور یه پروژه طراحی کردم و میخواستم با مطرح کردنش تو یه جایی رسمیش کنم و کاملش کنم. سالهای اول که جدی بودم و خیلی کار میکردم دلیلشو نمی فهمیدن احتمالا شک کردند که میخوام یه میز بگیرم و مثل خودشون ریاست کنم، گفتن بیخود پیگیری، ما استخدام زن نداریم برو.
سالهای بعد گفتن تغییر کاربری دادیم برو. انگار تو کار ازدواج دادن جوونها داشتن تغییر میکردند. ولی نه امثال منو، سالهای آخر هم که میشه نقطه آغاز حرف امروزم، راه انداخته بودن که مردم بیاین وقف علمی بکنید.
اون سالها دیگه روشن شده بود آن‌چه که نیاز داشتن جدیت و آدم بودن ما نبوده؛ آن چیز مورد نیاز جیب و پول پدران ما بوده.
این میشه دوران گذار از دولت احمدی نژاد به روحانی؛ همون سالهای ۹۱-۹۲
همزمان با اینها من هنوز امیدوار بودم هم ازدواج کنم و هم کار مدیریتی از همین پروژه حودم دستم بگیرم
از من اصرار از اینها انکار
آن سالها من هم مثل خیلی های دیگه که دوست داشتن پروژه انجام بدن جاسوس قلمداد شدم و به بدترین شکل ممکن طرد شدم. من داشتم دکترا می‌گرفتم، اسم آنها را چاق میکردم و پدرم هم داشت بهشون پولهای گنده گنده میداد؛ همانچیزی که ظاهراً آنها نیاز داشتن.
اینطوری که شد از ۲۹ سالگی رسماً ول کردم. پیگیر نشدم و کار دیگه ای برای خودم شروع کردم. به پول نیاز داشتم و شروع کردیم به کسب درآمد از طریق پروژه و کدنویسی، این بار نه برای دانشگاه و پژوهشگاه، بلکه برای دانشجویان. یک دهه زمان لازم بود تا درهای دانشگاه رو ببندن و پستها و مقامهایشان را محکم کنند و اگر آزمون استخدامی در این یک دهه سر بزرگ قیفش بود کافی بود که ما آن پشت وایسیم و نفهمیم که این قیفی است که باریک میشه و چیزی به اسم تورکود (تورم و رکود همزمان) هم پشت سرمونه.
آخرای دوره دکترای من شد همزمان با تصویب قانون مجلس که هرگونه پروژه دانشجو به کسی بده انجام بده جرم محسوب میشه و پیگرد قانونی دارد.
تمام تبلیغات "انجام پروژه" شد "آموزش انجام پروژه". همزمان دانشجوها اعتراض قانونی داشتن که اساتید پروژه هاشونو طوری تعریف نکنند که اینها برا نمره مجبور بشن نون به کسی قرض بدن. اساتید دانشگاهی که همزمان با من داشتن دکترا می‌گرفتن. ظاهرا با من فرقی نداشتن و هم کلاس بودیم ولی اون استاد دانشگاه بود و دانشگاهشون بورسیه اشون کرده بود که بیاد دکتری بگیره ولی من برای تحصیلم پول هم میدادم با این وجود اونها نگران بودن که یک وقت من مثل اونها استاد نشم. بجز این شغل من و امثال من رو تقبیح میکردند میگفتن که باید در ازای پروژه پولی نگیرم و زکات علم نشر آن است. نشر آن هم چون وقف علمی رو داشتن باد میکردند برابر بود با نشر رایگان علم و خلاصه از هر نظر تقبیح میشدم. حزب الهی خوانده میشدم و مثلا اگر میگفتم بهترین دوستم مشتری منه شعار زشتی بود. هروقت با هر کدام حرف میزدم چون اغلب مرد بودند کارهایم رو انتساب میدادند به سوءتفاهم و گفته هایم هم تکرار میشد به نحوی که برداشت بد بشه کرد ازش: میگفتم  کار با اسید، پخش میکردند اسیدپاش، میگفتم چرا من باید تو حاشیه باشم میگفتن حرف نزن که حاشیه سازی نکنی، میگفتم ول کنید، تو روزنامه مطلب میذاشتن که من اینو ول میکنم این منو ول نمیکنه و براش خبر سازی در راه زندگی سلام میکردند.
26ساله بودم. تو خونه همیشه پشت کامپیوتر و در حال کار، بیرون هم فقط دانشگاه و بس. شبها تو خواب مساله حل می کردم. وقتی برای گردش نمیذاشتم. میخواستم تا قدرت جوانی دارم کاری موفق تو جهان از خودم بگذارم ولو اسمم هم روی اون کار نباشه. برای همین هر جایی می رفتم همه کارها رو من می کردم و یک رئیسی می اومد و با افتخاراتش پز می داد. منم مینشستم تو سیاهی لشگر دانشجویان. من شبکه سازی نمی کردم. کار اجتماعی نمیکردم. فکر می کردم که دارم یک کار علمی مفید انجام می دم. دایی ام از شهر دیگه میومدو می‌گفت از خودت دفاع کن. خود بخود. قشنگ معلوم بود پشت سرم کلی حرفه. قصدم برای ازدواج مورد تمسخر واقع میشد. عمه میگفت اگر میخوای ازدواج کنی باید کاغذا و مقالاتتو ول کنی خاله می گفت باید قابلمه تو دستت باشه نه خودکار. سال آخر ارشد بود. هر کدوم از دوستام شوهر نکرده بودند این وقت دیگه ازدواج کردند. دوستی دخترها با هم که میگن از گلس گوشی شکننده تره، اونو که نداشتم چون دوستام به قول خودشون مال کس دیگری شده بودن. فامیل که وجود نداشت و من مونده بودم راه جوانی رفته و درهای قدیمی بسته.
از 23 سالگی که با پژوهشکده نوح آشنا شدم و پروژه‌های اونا رو میخواستم انجام بدم. بعد هم که ولش کردم رفتم خودم تیم تشکیل بدم. از آنجا که تازه کار بودیم و اصلا حب قدرت نداشتم و فقط میخواستم پروژه مو پیش ببرم مدیریت گروه دادیم دست یکی دیگه. اتفاقا اون مدیر هم بدون اینکه من بدونم خودشونو متصل به پژوهشکده نوح کرده بودند و نقش ما رو بیرنگ کرده بودن. ما میخواستیم کار کنیم و اونها میخواستن ما رو از تیم خودمون بندازند بیرون. همین کار رو هم کردند. رسما ما رو از تیم خودمون بیرون کردند. آخرای کار گفتن که دلیل اینکه ما نمی‌گذاشتیم کار کنید این بود که برگه با آرم پژوهشکده نباید دست شما می افتاده.
حالا این آرم پژوهشکده روی درش وسط شهره و هر روز عده زیادی از کنارش رد میشن. اصلا اونجا که اینها هستن ایستگاه تاکسی شده و فقط من فکر کنم ماها نباید این آرمو می‌داشتیم! فکر کنم اگر تو گوگل هم بزنید اسم پژوهشکده نوح و جایش با نام صنایع امام هادی هم که نزدیک خیابان انفرادی مشاهده میشه میتونید پیدا کنید. آنقدر اینا محرمانه دارن کار میکنند. دشمن در کمینه!
این مرحله علیه من شکایت کردند: جمعی از اساتید و فضلا و به همراه یک پژوهشکده طول و دراز شاکی من دختر دانشجو یک لاقبا. دادگاه بردنم. تا آخر اینکه اونجا گفتن من جاسوسم. من اونجا فهمیدم که اینها منو استخدام نکردن چون فکر میکردن من جاسوسم و ممکنه دوشغله بشم. حالا منی که کلا یک ساعت تو پژوهشکده شون نرفته بودم.
در این مدت ما صبوری میکردیم و همچنان برای زنده ماندن شرکت ثبت میکردیم و دنبال ایده بودیم. موج مکزیکی بلند شد که بله به این کار من میگن استارتاپ. ناگفته نماند که همینجا هم از طریق وکلا و قضات حاضر در اداره مالیات داشتن برای ما پرونده می‌ساختند که خوشبختانه تا فقط یک دوره تجدیدنظر رفتو تمام.
حالا دولت خودش رو با کلمه استارتاپ چاق می‌کنه و بازم ما هر از گاهی خودمون رو بهش معرفی میکردیم. این میشه دوران دولت روحانی. ماهم نه به شدت امیدواری گذشته، بلکه همینطوری. مثلا میرفتم میدیدم: آها، یک سایتی پیدا شده میگه می‌ذاره اسم هامون رو بنویسیم.

موج ها علیه نام شرکت و پس از آن

تو اسم شرکتمون نهنگ آورده بودیم. موج علیه اسم شرکتمون راه انداختن. آفریده خدا، نهنگ دریا، از زمانی که اسم شرکت ما شد آبرو براش نموند. هویت نهنگ قاتل برایش ساختند و اونجا که اسم فاطر آوردیم هشتگ قاطربه جایش گذاشتن. برای هر کلمه که منتسب به ما میشد و برای هرکه واقعا قصد دوستی با ما داشت ویروسی، برنامه ای چیزی داشتن. هنوز هم البته و متاسفانه نهضت ادامه داره و برحسب میزان فشاری که ما میداریم اونها هم متناسب با ما و برای مقابله با ما و یا بازی با اسم ما از هیچ تلاشی فروگذار نمیکنن.

گذشتو دولت روحانی رفتو دولت رئیسی آمد. در این دولت کلمه استارتاپ از سمت خارجیها دیگه باد داده نمیشد.
۳۰، ۳۲، ۳۴، ۳۷
سال ۹۶ دکترا رو گرفتم و میدونستم که دیگه برگشتی نیست. هرچند چندجا درخواست دادم ولی با وجود بی نهایت دانشگاه ثبت شده دولتی، آزاد، غیرانتفاعی و علمی-کاربردی همه پستها و جاها قبلاً برای خود موسسان تعریف شده بود و نیازی به من نبود. اصلا دیگه باب شده بود کسیکه رشته کامپیوتر میخونه برای مهاجرته و نه برای ایران موندن.
فراز و نشیبهایی داشتیم که سخت‌ترین آنها مربوط به سال ۹۷ بود. سال ۹۸ کرونا شاید انقدر بهمون سخت نگذشت که این سال گذشت. کلی طول کشید تا نشون بدیم ما تراکنش نداشتیم. ما می نوشتیم حرف می‌زدیم و سعی میکردیم اثبات کنیم که جوونها رو بیچاره کردند و از آنطرف برعکسش نشان داده میشه.
زمانیکه به این حد از اثبات رسیدیم که همه تقریبا فهمیدن، اعلام کردن فقط ازدواج زیر ۲۳ رو حمایت میکنیم.
دهه شصتی هایی که زودتر تونسته بودن ازدواج کنند اونایی بودن که تو دانشگاه مثل من خریت نکرده بودن که برند دنبال علم بلکه رفته بودن دانشگاه دوردور. اینها بچه آوردن و بچه هاشونو با دلار و با تم گروه بی تی اس بزرگ کردند و اسم بچه رو خارجی طور گذاشتن و دوره عوض شد.
از مدتی قبل راه افتاده بود هر کی زنگ میزد طلبکار بود و پشت تلفن حرف وام و تسهیلات میزد. کسی قصد ازدواج نداشت و طلبکاران منتظر بودند.
اغلب مشتری های پروژه‌های دانشگاهی هم تو همون دسته طلبکاران رفته بودن.
پروژه هم با همه زحمتی که داشت تا حد امکان سعی کردیم نگیریم.
تو این مدت فقط یکی از کارمندان پژوهشکده که کمتر از بقیه ظاهراً گناهکار بود زنگ زد و گفت دارم میرم سفر حج و حلال کن. گفتم شماها که تنها یکی نبودین حالا من حلال کردم.

زن راضی مرد راضی گور پدر قاضی

این بعد از سالها بود که اسمشونم نمی آوردم. چند روز پیش اتفاقی کاغذهای تبلیغاتی وقف علمی رو دیدم. تبلیغات اونها بود. کلا ۴ تا کاغذ داشت که فقط هم یک عکس داشت: عکس دست عریان بود.

کسانیکه تبلیغ تصویری محصول کرده اند و کمی حرفه ای باشند میفهمند من چی میگم. من چند سال پیش تو این شیپور یک عکس گذاشتم از وسیله الکترونیکی که داشتم، ردش کردند
گفتن دست نباید تو عکس باشه. حالا خدایا نگاه میکنم این نه تنها دست گذاشته بلکه اگر نگاه کنید انگار اون یکی عکسه که تو دست این یکیه تتوی امروزی هم کرده. حالا این مال کیه؟ سالهای ۹۰-91؛ اون موقع که میگفتن استخدام زن نداریم و به باباهامون میگفتن لطفاً با جیب‌های مبارک بیاین برای وقف علمی.
حالا سال ۱۴۰۲ داره تموم میشه و من که داره ۴۰ سالم میشه خیر از جوونی ندیدم. برم ببینم اینها از اون سال تا حالا بالاخره راضی شدن اون دست تتو کرده رو از رو پوسترها بردارن؟
خواننده باهوش در زمان می‌دونه که نه. ازونطرف خانومای مجلسی میگن تتوی گل و پروانه بذارین برا شوهرتان و طرفداری‌های تتلو هم که حسابی با تتوی شلوغ و اژدها و قاطی پاتی بور خورده هستن؛ زن راضی مرد راضی گور پدر قاضی.
پوستر رو ورق زدم اسم سید زهرا میرسادات اومد. نگاه کردم مترجم مجموعه کتابهای انگلیسی زبان موسیو کوگل شده.
نمردیمو معنی وقف علمی رو هم فهمیدیم.
روز گذشت و به این فکر کردم که اون سید انگلیسی کی هست اینها رو به اینجا سوق داده. چون سیدها خیلی به خاندانشون اعتقاد دارند.
زدم تو گوگل و بله بزرگترین سید انگلیسی ملکه الیزابت هست که روسری سبز پوشیده و میگه نسلش به پیامبر و امام حسن برمیگرده، با سند مجله و اینها
نگاه کردم در طول این سالها این دسته از قلم طراحان پوسترش نیافتاده و انگار استاندارده، ولو به اینکه فقط طرحش باشه هم راضی بوده.
گزارش سال ۹۷ وقف علمی رو باز کردم. نویسنده ها رو نگاه کردم :دیدم این خادمه می‌شناسمش، اون رو میشناسم و نه، چه جالب از مدیر عامل اسم شرکت e-bon هم این وسط نام برده که تنها اسم خارجی تو کل اون گزارشه.
اینجا هم کسانیکه فقط کمی تو نامگذاری اقدام کرده باشم میفهمند که این از چی خوشش نیومده : bone
به معنی استخوان که از اسامی تکنولوژی های مورد علاقه تگزاسه.
جستجوی تصویر کردم. نگاه کردم انگار این اسم فقط تو همین گزارشه اومده. عکس دو تا و مابقی عکس دست لاک ناخن زده ست. این دست لاک ناخن زده نماد شرکت مشروب فروشیه و زیر ۱۸ سال هم نمیفروشه
شاید اونها که اینطور آنقدر واضح اون روزا جولان میدادند فکرشو نمی‌کردند که امروز آنقدر زود برسه. اون دوستم که زیر نماد دفتر نوآوران خط کشیده بود و احتمالا منظورش این نمادی بود که ما ندیده بودیم، از یه خاندان اصیل مشهدی بود. اتفاقاً یکی از خاندانشون همین چند وقت پیش با چاقو تو حرم خونی مالی شهید شد و کلی صدا کرد. یک خیابون هم به نامش کردن. البته این نام خیابان رو میشه در کنار نام اون انفرادی گذاشت که وکلایش پیگیر از آب و نون انداختن من بودن.
نگاه کردم این اصیل زاده (این همون شاگرد اول رشته مکانیکه که گفتم) کلا با خانواده جاهای خوب مهندسی و دکتری رو گرفتن. مثل من نبودن که شرلوک هلمزی دنبال اثر انگشت باشند. هرچند بعدش هم بعنوان دانشجو یا حالا هرچی سعی کردن بااسم نمره بی ارزش شده امروز همین رو از آب و نون سطح بالای استاد دانشگاهی بندازند.
یک نفر هم از اون دفتر نوآوران هست که ول کن نیست و ظاهرا اونه که سایت رقیبمو با نام نهنگ زده‌. اونی بود که خودش رو از طرف دفتر نوآوران معرفی کرد و هربار با کلماتی مثل اعتماد کن و تو خطرناکی و حرف نزن که تو حاشیه نری، دشمن سازی و من می‌دونم نیاز تو چیه بهت میدم و یا اصلا پروژه تو بدرد نمیخوره و اینها خودش رو با کوکیزها به شکل 3rd-party می آورد بالا. اون زمان همین بود، الآنم همینه. ظاهراً به شهرت و قدرت و جایگاه خیلی علاقه داره. عده ای هم هستن که توسط نهنگ‌های قاتل خورده میشن.

علی بابا و چهل دزد بغداد

حالا نگاه میکنم اگر بگن علی بابا و چهل دزد بغداد برای اونور آبی ها رابطه معنی داری با آنچه که در ایران برایشان متصور شده اند پیدا میکنه. وقف علمی تا چه حد؟ اینکه دانشجو ندونه و بعد از فارغ التحصیلی هیچ کس نشناسدش، خوبه؟ نگاه میکنم همون سالهای 90-91 که خیلی ها موفقیتشونو مرهون موفقیت در همین سال میگن، یک عده ای همون موقع ها میگفتن ما دشمن داریم و باید محرمانگی محصولات و تولیداتمون حفظ بشه. مثلا همین مرکز تحقیقات طب سنتی میگه محرمانگی لازم داریم. میگه با همین محرمانگی خوب شده که دانشجو میاد پروژه انجام میده و فقط نمیدونه که داره روی چی کار میکنه! در حوزه دفاع ملی و نظامی هم همینطور که در بالا گفتم. میگن مقاله سیاسی ما چرا برای تایید لازمه که ISI خارج باشه حتما؟ اصلا چرا سیاست مکتوب ما رو اینها باید تایید کنند؟

این دانشجو باید منزوی بشه و هزار تا فوش بخوره تا فارغ التحصیل بشه، بعد اونوقت دکتر عصاره و دکتر ماهی کپور هرکدومشون بشه تخصصشون فامیلشون.
اگر نظامی هم باشه مثلا دکتر نظامی و اگر قاضی باشه بشه دکتر قاضی زاده و همینطور الی آخر. دست آخر هم میرسیم به ملکه سیدها و سادات ها شاهزاده الیزابت و پسر محبوب کارتونهای امروزمون هری جون. همه اینها هم با سختی خاندانی به اینجا رسیده ان. چه اشکالی داره؟ مگر تلاش نکرده ان؟ امروز  کارتون زازی فلسطین اشغالی رو خوشگل نشون بچه هامون شبکه پویا میده و شبکه پویا شده مرکز پخش مجموعه داستانهای هری، زمانی با پاتر و حالا بدون پاتر و با یک چهره دیگه. برای بزرگترهاشون هم شبکه ifilm با پخش دوباره طاهره خانوم در نقش مادرشوهر ناتنی آدم بدی بود که همه رو در پس از باران به گریه انداخت، روی آنتن میاد. اینها با وجود تمام اعتراضاتی که به پخش برنامه ها میشه.

اشباع و سرریز

بالفرض که با تلاش بالا اومدن. اشکالش چی بود که مثلا یکی مثل من نه سرنوشت برایش خواست ازدواج کنه، نه برایش خواست کار کنه و نه برایش خواست از جایش تکون بخوره و بهترین خواست سرنوشت برایش فرشی با سنگ قبری بالایش بوده!

دوره ای شده که دست مردان انگشتر قاسم سلیمانی ببینی و از زن یک دست سفید ببینی که تتوی پروانه روشه. اون مچ پایش هم باشه ای بدک نیست. اونم نه الآن، بلکه از صفحات بروشور چاپ شده ماندگار تبلیغات وقف علمی شروع شده بوده.
اصلا هیچ کس نباشه و فقط دست باشه. انگار اون سالها طرحش داده شده و حالا داره اجرا میشه.
حالا چرا انگلیس. بالفرض که داشتین برای خوب های این وسط که له نشن و یا کمتر آسیب ببینن مدارا میکردین.
ایالت سین کیانگ چین هم که زمانی در نقشه ها به کافرستان مشهور بود، محله سیدها در چین بوده. این ایالت تغییر نام یافته. الآن این محله هم مثل خرابه های آمریکا و انگلیس که میخواین آباد کنید هر سری سرشون سیل می آید، و مردمش که نام ایغورها رو گرفته ان، هر سری کوچانده میشن. میگن ایغورها هم یجور داعشن.
پس این، انتخاب شده بود که الآن کدوم خرابه رو آباد کنید. خرابه‌های آمریکا، ایران، یا چین؟ مساله اینست.
تا اینجای کار که قصدتان تجمیع خرابه ها نبوده. چون من الآن ساکن خرابه ای1 هستم که املاک موقوفه آستان قدس در نزدیکی آن دست نخورده ترین مکانهاست. به جز آن هنوز محدوده پارک علم و فناوری بعد از شاهنامه و محدوده دانش بنیانها مناسب آدم نشده و نقشه نگاه کنید که یکی از 4-5 مکان ممنوع العبور همین جاها در نقشه ثبت شده، و نه به خاطر محرمانگی، بلکه به خاطر تخریبی که بعدا مثلا میخواستن درستش کنن. هزینه ایجاد تجمع سگها در این مکانها از تجمع آدمها ارزانتر است.
اینها رو از جستجوی نام و مترجمی که بابت کتابها و محصولات فرهنگیشان میگیرین، میشه به راحتی فهمید که خرابه های اونها رو دارین آباد میکنید، و در ازایش خیریه ای پول میگیرین. اگر هم مردم ایران لیاقت داشتن، اول با کارگری امتحانشون میکنید و اگر دزد نبودن و واقعا نیازمند بودند، چون هزینه های کارگران ایرانی سه برابر استاندارد بین المللی (آمریکا) تعریف میشه، با ترجیح سگها به کارگران دنبال جایگزینها هستین.
اینطوریه دیگه شاهزاده هری میگه پول جشن پادشاهیمون شده 2500 پوند که ایرانی ها باید برامون حسابش رو بپردازن. حالا این رو با چای دبش میگیره، فساد برنج رو رو میکنه و یا گلوگاه علمی فساد انگیز دیگه و نتیجه هم میشه همینی که هستیم.
هر وقت لازم باشه استاندارد ایرانی جای استاندارد آمریکایی رو میگیره. یک مدت صبوری کردیم و اگر هم نمیکردیم، حالا شده. حالا این شده که در آمارها حذف بشیم تا دولت بگه در طول 40 سال گذشته، ایران با بالاترین کاهش نرخ بیکاری مواجه شده؟ چی کار کردیم؟ زمین هامون رو که وقف کاشت گندم و دانش بنیان شما کردیم کم بوده و پولش رو باید از آمریکا جور میکردین؟ یا اون هیئت علمی که امروز به زنش از خاندان سید و سادات خیانت کرده با دانشجو فرار کرده رفته کانادا باید پولش رو برای شما جور میکرده؟
هر طور نگاه میکنم شماها خیلی به ملت و مردم ایران مدیون هستین.


1- این خرابه باید تفسیر بشه. این خرابه هم قرار نبود اینطور باشه. برف میبارید، و باران داشت. قدمت تاریخی حتی بیشتر از شهر مشهد داشت. یک آرامگاه فردوسی داشت که قرار بود ثبت جهانی بشه. قرار بود در مسیر آن  قطار شهری مشهد-گلبهار بیارن. اینطور شد که جمعیتی مضاف بر آنچه که تصور میشد در دشت غربی و شمال این شهر در حد اشباع ساکن شدند. مشهدی ها به این جمعیت گفتن اشباع و سرریز. قبل از آن هم که شهرک صنعتی توس بود و گفتن پس خوبه این ریه اضافی شهر میشه که تنفس کنه. پروژه قطار شهری مشهد-گلبهار موند تا حفاری خط 4 قطار شهری خواجه ربیع رو به شهرک تازه تاسیس شهید باهنر متصل کنه؛ یعنی کارگران شهرک صنعتی توس با اون همه قدمتش هم خواستن برای کارگری ثبت نام کنن یک سر بیان خواجه ربیع و سیالیت خودشون رو اثبات کنن. این منطقه غرب شهر اشباع شده، بله، برای این هم راه حل داریم. یک پادشاهی سگها اینجا راه میندازیم. برای گلبهار هم راه حل داریم. فقط 300 متر، 300 متر اندازه دو قدم رو از این سمت شروع میکنیم تا یک وقت جمعیتتون تو این چند سال چند برابر شده شورش نکنید. ما حالا حالاها با این امیریه و قاسم آباد که دانشگاه آزاد توشه کار داریم.


تویی آبرکرامبی؟! پس مشقت کو؟ باز ننوشتی؟

انیمیشن جیمی نوترون راجع به پسر نابغه آمریکایی است که مثل فراعنه هزاران سال پیش امتیاز سر کشیده دارد. او با سر کشیده ای که از بدو تولد داشته نابغه ای بوده که دوستانی جالب دارد. یکی از دوستان او چاق است و دیگری لاغر. دوست چاق او طرفدار شتر است و دوست دیگر او طرفدار بازی های عروسکی است. در طنز جیمی نوترون دو دختر هستند که با رقص و مانیکور کردن بسیار آشنا و طرفدار زنان مرد کش هستند. دختر سبز پوش لاک و ناخن زن، هر بار با جیمی نوترون ماجراهایی دارد. آغاز این ماجراها معمولا در مدرسه است. معلم مدرسه خانوم پرنده، بسیار محترم است و در جریان اتفاقاتی که برای بچه های مدرسه رخ میدهد جریان اجتماعی کشور آمریکا نمایش داده میشود. از آنجا که طنز بسیاری از واقعیت ها را نشان میدهد و در عین حال جذابیت بصری دارد، مورد استقبال حتی خانواده های ایرانی نیز قرار گرفته است.

در یکی از جریانات جیمی نوترون، خانوم پرنده لوبیایی مثل لوبیای سحر آمیز می خورد و چنان رشد میکند که ارتش آمریکا لازم میشود برای کنترل کشور مداخله کند! به افسر ارشد ارتش (آبرکرامبی) که جریان را اطلاع میدهند، او غافل از اینکه خانوم پرنده زن مسنی بوده و روزی معلم کلاسهای درسش بوده است، فکر میکند که از این دخترهاست که میتواند روز خوشی را با او سپری کند. شخصا مداخله میکند تا به روزی اش برسد!

افسر ارشد با هواپیمای جنگی بالای سر خانوم پرنده میچرخد و تا قیافه معلمش را میبیند می گوید این که خانوم پرنده است! از اون طرف خانوم پرنده هم از شیشه پنجره هواپیما افسر ارشد رو که روزی پسربچه زیردستش بوده میبیند و به او میگوید: تویی آبرکرامبی (ABERCROMBIE)؟ پس مشقت کو؟ باز ننوشتی؟!

ما در این صحنه ها با بخشی از فساد رایج آمریکا و ارتش امریکا آشنا میشویم، ولی چون از نقطه نظر معلم فداکار و مسن مدرسه و شخص سوم ما دیده شده، چندان هم بد به نظر نمیرسد! از طرفی، آبرکرامبی جزو معدود اسامی نام برده شده در انیمیشن است و چون زیبا آورده شده، آدم دوست دارد آن را با خود تکرار کند!

حال، در ایران چه اتفاقی افتاد؟ در جریانات اخیر ملتی پول مفت گرفته از دولت ایران و همزمان از ارتش آمریکا به خیابان ها ریختند و حتی فضای مجازی را پر کردند که نه ارتش، نه لبنان جانم فدای ایران!، کسانی تو خیابون میان که ماهی 12 میلیون به بالا دارند از دولت حقوق میگیرن همون معلم ها و کارمندان چادری صبح، بعد از ظهر چادراشونو میذارن تو ماشین و  میریزن تو خیابون و مهسا مهسا میکنن! همونهایی که مهسا رو میزنن به اسم مهسا بقیه ما ها رو بیچاره تر میکنن!

والا ما بیچاره ها که نشستیم تو خونه و پول راه و لباس مناسب برا تو خیابون رفتن نداریم و داریم سعی می کنیم یه جوری از لای این احمقای دانشگاهی که خونمون رو کردن تو شیشه خودمون رو به مردممون برسونیم و پرچم علم و عقل ایرانی رو تکون می دیم.

ولی شانس نداریم مردممون و جوون هامون تو دانشگاه و مدرسه در حال شستشوی مغزی شدن توسط این قشر معلم ها و دانشگاهی ها و طرفداراشونه.

و دوباره می بینیم که باز فریاد معلم ها تو مجلس بالاست اونم کی؟ دقیقا وقتی که میخوان گزارش مهسا رو بدند، مملکت شده محل بازی هر روزه معلم ها و دانشگاهی ها: میگیم کشاورز میگن بله کشاورز گناه داره لطفا حقوق معلم ها رو زیاد کنید!
میگیم جوانان میگن بله لطفا معلم های با پارتی اومده ما رو استخدام رسمی کنید!

میگیم بازنشستگان می گن بله لطفا طرح رتبه بندی(که همون افزایش حقوق بیشتره) رو تصویب کنین!

بعد حالا میگیم مهسا چی شد؟! بدوبدو میاد میگه شما حق ندارید از معلمی که 16 ساله با پارتی آوردیمش حتی امتحان بگیرید تا رسمی اش کنید!
یعنی به همین اندازه بی ربط جواب ما رو همیشه با افزایش حقوق معلم ها می دند!

بعد اونوقت بچه ها میریزن تو خیابون نمدونن شعار علیه کی بدند می گن تو چرا نشسی، مهسای بعدی هستی!
بابا بگو مرگ بر معلم و آموزش و پرورشو استاد دانشگاه و سرتاپاشون! که همین ها بعدا میان رئیس جمهور و وزیر و مجلسی میشن، نه کسی نمیاد اینو بگه، چون اون آموزش پرورشی پدرسوخته مردم میشورونه که سوپاپ اطمینانی بشه از اینکه امروز بریزن سرشو و پدرشو دربیارن میگن مشکل شما مردم شیخان!

دولت و مجلس شدند سکوی پرش معلم ها به استاد دانشگاهی و ریاست جمهوری!

استاد دانشگاهها خودشون به بچه ها میگن برین اعتراض بعد میگن حالا بسته بیاید دوباره سر کلاس که براتون غیبت نزنیم و حذفتون نکنیم و هشتادیایی که شور و نشاط  بیشتری دارند و تجربه بالاتریای دهه شصتشون رو دارند اینطوری می کشونن به همون سوراخ دانشگاه که قبلا قتلگاه دهه شستی ها بود!
یعنی وقتی دانشگاه دید که لو رفته اند و هشتادیایی که میان دانشگاه قبلا تو بنایی و کاشی کاری و کارگری واسه خودشون یه کاری پیدا کردند اول یه تغییر موضع مقطعی داده و گفت مثلا بیاین انقلاب کنیم و ما هم طرف شماییم بعدم الان میگه دیگه بسته بچه ها انرژی هاتون تخلیه شد حالا برگردین تو کلاسا تا درسای عقب افتادگی رو بهتون تزریق کنیم همون کاری که با قبلیا کردیم!

امروز، حضور ارتش آمریکا در ایران پر رنگ شد. در عین حال که حضور کسانی مثل من کم رنگ شد.

من بارها انیمیشن آمریکایی جیمی نوترون را دیدم و پس از آن لباسی بر تن کردم که روی آن نوشته آبرکرامبی!

هرکس نداند فکر میکند که مستقیم به آمریکا رفته و به دنبال این ها بوده ام! یا اصلا نه، انیمیشن جیمی نوترون را کوله بران همراه با بلیز تنم از سمت کردستان عراق برایم آورده ان!

خیر، اینطور نیست. اینها تولیدات کارگاهی کشور خودمان است. بولیزی که من بر تن دارم و نماد کشور آمریکا بر روی آن هک شده است ساخت داخل است!

همیشه مثالم برای شرکت نکردن در خودنمایی های داخلی که آن را تظاهرات بیان میکنند این بوده که آن خانوم مسنی که چند وقت پیش همراه ما دختران در راهپیمایی ها شرکت میکرد چطور توسط همین مملکت خوار شد. او هیچ وقت مثل خانوم پرنده ارج و قرب نداشت؛ زن انقلابی، محکم  و استوار، همیشه صف اول نمازهای جماعت، عاقبت چند باری این سالهای آخر دیدیمش. یک بار در حالی که داشت سوار اتوبوس میشد، چنان اتوبوس گاز داد که سوار نشده پایش له شد.

یک بار خیلی زود دیدیم که کمرش خم شده و دولا دولا راه میرفت. اما همچنان لبخند میزد! او خانوم خانه دار همیشه در صحنه بود!

چند وقت بعد امام جماعت مسجد گفت که چه وضعش است مادران خود را به خانه سالمندان مجبور میکنید که راهی شوند! بعدا شنیدیم که این بیچاره تا یک پولی دستش آمده پذیرفته که از وضع بد خانه به خانه سالمندان راهی شود. باز برگشته بود و بعد از مدتی هم شنیدیم که فوت کرد!

ای بسوزید که دستاوردهای انقلاب را اینطور تعریف کردید!

جناب رئیس الساداتی که انکار میکند فامیل کنونی ماست، او و امثال او، آمد که مشکلات ما را حل کند. او جناب حجت الله عبدلملکی را به عنوان وزیر کار معرفی کرد. حجت الله عبدلملکی همانطور که از اسمش پیداست در خاندانی با سابقه حضور در حکومت پای کار آمده بود. چند باری هم به عنوان برادر بسیجی به چین سفر کرده  با مطرح کردن کلمه طیبه "اقتصاد مقاومتی" به زبان شیرین فارسی در میان چینی ها کلی از رویکرد جدید اقتصادی ایران تعریف به عمل آورده بود! او با نمایش سفرنامه هایش، خود را از طریق تلویزیون قبل از انتخابات 1400 معروف کرده بود. او آمد که چه بشود؟!

او آمد که تا حد امکان برای خود و اطرافیان خود بسازد و بیشتر بالا برود. او یک دهه شصتی بود (!) که وقتی حرف میزد تک تک دهه شصتی ها را با حرفش فقط از زیر تیغ پنبه ای خود رد میکرد!

یک بار وزیر کار دهه شصتی گفت که دهه شصتی ها نمیگذارند که آمار نشان دهد اشتغال زایی ما به چشم بیاید! این حرف از دهان او درآمده و یا نیامده بود از لیست تمامی آمارها در حال حذف دهه شصتی ها بودند:

1- وام ازدواج به دهه شصتی ها تعلق نمیگیرد: پس از مدتی رسانه ای کردن این مطلب و مانور روی آن، خیلی ساکت اعلام کردند که اگر دهه شصتی با دهه شصتی ازدواج کند چرا، به او وام ازدواج میدهیم! هنوز که هنوزه در مسجد دهه شصتی به دنبال دهه هشتادی است! دیگر کسی به جمله تصحیح کننده بعد رجوع نمیکند! او بلد است چطور دختر دهه هشتادی را شاد کند! برایش اشتراک فیلیمو میگیرد و با هم فیلم میبینند!

2- در دانشگاه لیست متقاضیان ازدواج شامل دهه شصتی ها نمیشود! این یک خبر موثق از جانب خودم است. دانشگاه فردوسی مشهد که طرحی به نام سایبان و فقط و ویژه برای پرسنل خود دانشگاه و اعضای هیئت علمی آن دارد، حاضر نیست نام دهه شصتی ها را در لیست متقاضیان ازدواج بیاورد! این را یک دهه هفتادی بررسی کرده

3- پس از جمله معروف حجت الله عبدلملکی، کاریکاتورهای طنز را جستجو کنید، خیلی جاها هست که گفته دهه شصتی ها تاریخ انقضایشان سر آمده و لازم نیست در لیست ها آورده شوند!

ما دهه شصتی ها با تحصیلات بسیار بالا و فعالیت بسیار بالا در عنفوان جوانی در حال حذف از لیست ها هستیم! به راحتی!

زمانی که ما نوجوان بودیم فقط کافی بود کسی 5-6 سال از ما بزرگتر باشد که بگوییم او همه کاره است! کسی از مدرک میانسال دوره نوجوانی ما نمیپرسید! همه میگفتن مدارک دیپلم و لیسانس آن موقع قدر دکترای الآن ارزش دارد! بیایید، الآن من دکترا گرفته ام و در جوانی از لیست ها در حال حذف شدن هستم! ماها پیر شویم، آن خاک کجاست که خود ببوسیم و زیرش خود را دفن کنیم، اگر زنده بمانیم!

پس از بسیار آه و اندوه ناشی از حضور شگفت انگیز عبدالملکی، رئیس جمهور محترم و فامیل ما (!) فردی را معرفی کرد به نام زاهدی وفا! ما هر روز داشتیم دنبال این فامیل زاهدی میگشتیم ببینیم انقدر من رو اذیت کرد هنوز زنده است یا نه! نمرده؟! به درک نرفته؟!

گفتن این زاهدی وفا یک چیز بالاتر از زاهدی توئه! اون بهتره. در مجلس بحث کردن که دو تابعیتی هست یا نه!؟ دیگر نشد که بماند. او هم ای دل غافل رفت که رفت!

پس از او رئیسی یکی از مهره های فامیل خودش را که دیگر سید هم هست، سید مرتضوی را برای سمت وزارت کار معرفی کرده است. باشد که ببینیم آبرکرامبی موفق تر از آب در می آید یا سید مرتضوی!


آیا سیاست های کلی نظام باعث تغییر روند کشور میشه؟

دیروز اتفاقی این سایت مصلحت نظام رو دیدم. رفتم توش و کلی برای تغییر سیاست در زمینه برق و انرژی حرف زدم. اصلا، قرار گذاشتیم یک وقت دیگه سیر پر حرف بزنیم و احساس کردیم که کم حرف زده ایم.

حالا حتما به نظرتون حرفام موثره؟

خودم چندان مطمئن نیستم. چون یک کتاب به زبان فرانسه دارم میخونم بزن بزن. روی تک تک کلماتش معادل فارسیش رو نوشته ام و حتی یک جا معادل فارسیش رو خط زده ام و یک معادل دیگه فارسی نوشته ام دارم اونو زیرزیری میخونم. دلیلم هم اینه که هیجانیه. تازه، اون رو به بقیه هم پیشنهاد میدم. اتفاقا، درست موقعی هم هست که دانشجو هستم و سرم حسابی شلوغه. اصلا نمیدونم دانشگاه برای چیه. فکر هم نمیکنم کس دیگه ای به جز این بدونه برای چی دانشگاه میره.

روی دانشگاه تمام عمرم رو سرمایه گذاری کرده باشم و حالا بهترین تحفه من کتاب قطوری باشه که بی محتواست و به زبان خودم هم نیست. فکر و ذهنم هم همون باشه.

واقعیت اینه. رفتم دیدم نه سمیناری و نه چیزی. نمیدونستم اینی که الآن بهم گفته ان حرفام رو گوش کنه حسوده، یا اون یکی، یا همه شون. موقع ارائه صدام رو ضبط میکردم تنها نباشم.

اصلا چرا زبان فرانسه؟ اول که انگلیسی بود. میخواستیم شغلی داشته باشیم و یا خدمه پرواز بشیم این زبان رو لازم داشتیم و هر طور بود سعی میکردیم یاد بگیریم. چرا باید فرانسه میخوندم؟

قبلا مهاجرت داده شدیم به اونجاها. دست خودمون نبود. کشش داشت.

دانشجوی پسا دکتری فیزیک دانشگاه فردوسی میره تو خوابگاه چند روز اول رو خودکشی میکنی. با زجر خودش رو میکشه. شاید مثل من بوده. بهش میگفتن پژوهشگر.

لیسانس که بودم یکی بهم گفت میخوای چیکاره بشی؟ گفتم پژوهشگر

- چی؟

-پژوهشگر

شانس آوردم یک چند باری حق التدریس بهم یک آزمایشگاهی دادن، وگرنه بعدا معلوم شد پژوهشگر کسی نمیتونه بشه مگر اینکه استادی تاییدش کرده باشه! یعنی، الآن من هزار که بالا پایین کنم خودم رو و همه چیز رو هم روی کاغذ بیارم. هزار هم که این اینترنت رو برای یادگیری جستجو کنم. تمام درس هام رو هم خودم به صورت جوینده دانش پیدا کنم پژوهشگر نیستم. هر کس اینو قبول نداره بیاد مدرک کاردانیم رو بهم بده. ندادن هیچ وقت. گفتن به جای این همه بالا پایین کردن خودت یک مدرک بیکاری میگرفتی بهت مدرک کاردانیت رو میدیم. منم نیاز نداشتم. به یک رئیسی هم اینو گفتم. رئیس نوآوران. البته، بعدش پشیمون شدم. گفتم چقدر حرف زدم. گفتم اولش بی ادبانه شروع شده بود. بعد هم فکس کرده بودم. معلوم نبود بخوندش. تازه، به نظر اون رئیس من آدم خاصی نبودم. فکر نکنم حتی به نظر اون رئیس نوآور محسوب میشدم. میگفت برم سر خونه زندگیم.

بعد از اون، استاد دکترام هم که رسالم رو تقدیمش کردم، همینو میگفت. گفت رساله ت رو بهت نمره میدم بری سر خونه زندگیت. فکر کنم اون دانشجوی پسادکتری که از نظر مالی دچار مضیغه بوده و نتونسته جایی به جز خوابگاه بره (برای یک دانشجوی دکتری و بعد از اون چیزی بدتر از خوابگاه نیست) هم در یک وضعیتی بوده که نمیتونسته بره سر خونه زندگیش. شاید خونه تو شهرستان و روستاش راهش نمیدادن. شاید جویای کار بوده. شاید پسا دکتری هم داشته تموم میشده و اون جای دیگه ای به جز زندان دانشگاه نداشته!

میگن قبلش بردنش بیمارستان روانی ها. ویژگی خاص مشهد اینه که تا به جوونی گفتن تو اخراجی بزنه تغ زیر میز و اونا هم بهش بگن تو روانی هستی. من اون کارها که اینا کرده بودن رو نکرده بودم و بهم میگفتن روانی! انقدر زیر گوش این مامانم خونده بودن که یک چند باری از دستم عصبانی شد و داشت زنگ میزد بیمارستان روانی ها.چقدر آدم دلش برای این دانشجوی طفلک میسوزه. تنها، تو خوابگاه. تو زندان نبوده. تو خوابگاه بوده، به اسم دانشجو. بعدا گفته ان پژوهشگر. البته، ما مطمئن نیستیم.

نمیخواستم گریه تون بندازم. حالا که اینقدر ازش گفتم اسمش رو هم بگم. سعید قلی بیگلو (Saeed Gholi Beiklu) روی رمزنگاری کوآنتومی در هولوگرام کار میکرده، و معلوم نبوده که تحقیقاتش به نتیجه میرسه. سایت گنج باز نمیشد، وگرنه براتون بیشتر میتونستم دربیارم. اینکه استادش کی بوده. البته، نگاه کردم فکر کنم برای کارهای قضایی هرچی تا حالا وبلاگ شخصی و این چیزها جایی تو سایتی داشته احتمالا پاک و یا خارج از دسترس کرده ان. مطالب به سختی درباره اش پیدا میشد. یکی تا پسا دکتری بره و به سختی تو اینترنت بشه درباره اش مطلبی پیدا کرد، خیلی حرفه. شاید  خودکشی اون تلاشش برای دیده شدن بوده. چیزی که داشتن پنهان میکردن، با برچسبهایی مثل اینکه این روانی بوده. گفته، هرچه که از من پنهان کنید این بدن مرده رو دیگه نمیتونید.

دانشجوهای دیگه خوابگاه هم میگفتن که اگر اون رو در حالی که خودش رو کشته پیدا نمیکردیم یک طوری جمعش میکردین کسی چیزی نبینه و هرچه کمتر بفهمن بهتره. راست میگفتن. یک ویدئو از چند آدم واقعی دیدیم و گفتیم ما آدم ندیده ها چند نفر دانشجوی واقعی در فضای مجازی دیدیم!

دانشگاه گذشت. الآن سر خونه زندگیمم، با چند گیگ فرهنگ لغت زبان فرانسه، آلمانی، عبری، چکسلاوکی، ژاپنی، چینی و روسی که رو سیستمم موندن. هنوز که هنوزه میگم همه حرفام رو درباره سیاست تغییر نظام برای انرژی در کشور نگفته ام.

از طرفی، سرم هم شلوغه. حسابی به دنبال داستان های اکشن زبان های دیگر مثل فرانسه، چینی و ژاپنی میگردم. انگلیسی دیگه قدیمی شده، دنبال جدیدترین هاش میگردم.

جوان دوره دود و روغن نباتی؟

یک مطلبی دیده ام، مخصوصا اینا که میرن چین و این کشورها مهاجرت میکنن، باب کرده ان که چه انتخابی پدارنمون کردن که ما افتادیم توش!  حالا مجبوریم تو اتوبوس های مدرن کشور خارجی بدنهای زشت تبلیغاتی ببینیم و فحش به آخوند بدیم!

تعدادشون هم زیاده. من دقت کردم، این تهرانی ها خیلی برام جالب بود. از همه بیشتر میخورن، از همه شهرها بیشتر کشیده ان که حالا راحت هم رفتن کشورهای خارجی، حالا اینطوری هم باب میکنن. برای همین ریاست جمهوری هم فقط 33% رای دادن! از این 33% رای دو درصد اینها میشه رای همتی! تقریبا به رضایی هم رای نداده ان و اون باقی مونده هم به رئیسی. یعنی 70% درصد از واجدین شرایط رای نداده ان؟ میدیدیم این دوربین هی کادر بسته رای ها رو منتشر میکرد. کاش به تفکیک شهرها میگفتن کیا رای داده ان. انقدر خرج این شهر و این استان میکنن، آخرش عاقبتش اینه.

حالا، وضع در جاهای دیگه هم برحسب رفاهی که دارن همینه. من نگاه میکنم جوون صاحب مغازه دهه 30 شمسی تو ایران که الآن پیر محسوب میشه، جایش رو به پسرش که الآن یک پستی تو این نظام گرفته نداده و با یک جهش مغازه اش رسیده به نوه اش و یا نبیره اش. حالا این نوه چطوره، خوبه؟

نه، کاملا ناراضی. میری در مغازه. شانس بیاری مثلا جنسی رو که میخوای پس بدی بدیش به همون پیرمرده. اگر همون موقع پیرمرده برای هر کاری یک دقیقه بلند شه بره. کارت بخوره به اون جوونه، دیگه تمومه. قشنگ تموم. بلافصله بدون هیچ گونه نگاهی به حتی اطراف سریع میگه: جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه.

برای همینه که مشتری میاد در مغازه، ببینه پشت پیشخوان جوانی هستش احساس ناامنی میکنه و مطمئنا آرامشش هم به هم میخوره.

این جوون پشت پیشخوان، همون جوونی هست که بعدا میره چین، میره ترکیه و کشورهای خارجه فحش به انتخاب پدر و پدربزرگش میده و جنس وارد کشور میکنه که اونجا پشت پیشخوان اونطوری بفروشه!

آرزوهای بلند.

این جوان مثل هر جوان دیگه ای کلی آرزوی بلند داشته. در نتیجه عدم تقارن رشد در کشور، شده وارد کننده اجناس خارجی. تاجری شده، بدون آموزش و یادگیری.

چه اشکالی داشت که اخلاق پدر و پدربزرگت رو هم یاد میگرفتی؟ این موی سفید این پیرمرد ارزشش رو نداشت که از اون چیز یاد بگیری؟

یعنی انقدر پدران ما بی حساب کتاب بوده ان در انتخاب؟

تمام تجربیات رو خودت، اون هم باید با دعوا کسب کنی؟ نمیشه که

کاش یک دوره میگذاشتن همین اجداد ما برای ما. معلم ها که به جز وقت تلف کردن و پر کردن جیب و خراب کردن اون دنیاشون کاری برای ما نکردن. وگرنه، وضع کشور نباید اینطوری میبود.

جد تو پشت همون پیشخوان، دانشگاه رفته. تاجران قدیمی ایران که میگن اخلاق داشتن، درس هایی از مکاسب یاد گرفته ان. اگر مدرسه و دانشگاه فاسد ایران نرفته ان، تربیت مکتب خانه ای داشتن. پدرانشون به اونها قرآن و کتاب های شعر رو کامل یاد داده ان، چیزی که برای نسل نوین قحط شد.

میری، کلی حساب کتاب میکنی و جنس رو دولا سه لا میفروشی. مشتری رو هم ناراضی میکنی. از اونطرف هم یک باری ببینی کل دارایی دو- سه ماهه را دزد زد، چه حسی داری؟ با خودت نمیگی کاش حالا با اون مشتری اونطوری رفتار نمیکردم؟

نمیگم که این کارما بوده. اصلا حتی، جنس رو بالفرض با حساب کتاب درستی فروختی، ولی بازهم این اتفاق میوفته که سی درصد از حسابت میره تو جیب یکی دیگه. مثل باد هوا. با خودت نمیگی کاش برای بدست آوردنش اونطوری خودم رو به آب و آتیش نمیزدم؟

الآن، باید بیاین جای بازار ما آب و آتش یک جاست. هرچند وقت یک بار اجناس مغازه میسوزن. دودش هم تاحدی ما میخوریم. یعنی صاحب مغازه بی اخلاق جوان، هنوز باید به بهای جانش تجربه کسب کنه.

نگاه میکنیم، مغازه هایی یک دوره باز شدن به اسم کافی نت. الآن بقدری اینترنت در دسترس شده که اینها کم کم مغازه شون توجیه اقتصادی نداشته و بستن. دولت هم طبق معمول برای اونها برنامه ریزی نداشته و کلا تعطیل میشن. حالا، پشت سر اینها ما چی میگیم؟

میگیم، درسته خیلی تند تند و در سن خیلی پایین میمیرن، ولی خیلی هم سرمون کلاه گذاشتن.

بزرگ تر شدن کیک دانشگاه و محدود ماندن اعضای هیات علمی

دیشب یک خوابی دیدم. خواب دیدم رفته ام درخواست حق التدریس به یکی از استادان مهربان دانشگاه میدم و اون هم یک سری سوال ساده میذاره جلوم از دورس آزمایشگاه.

من بیشتر آزمایشگاه تدریس میکردم. گفتم برم این دانشگاه الزهرا یک استاد مهربان پیدا کنم همین درخواست رو بدم. آموزشکده فنی و حرفه ای الزهرا مشهد قبلا اسمش دانشگاه فنی و  حرفه ای نبود. بچه که بودیم استادهای پیر امیدوارتری هم نسبت به الآن داشت. جوان ها هم که تازه جذب شده بودن خیلی امید داشتن. به خیابان پشتی دانشگاه اشاره میکردن و میگفتن اونجا رو میبینید؟ اونجا قراره به اینجا اضافه بشه. اینجا رشته کاردانی درس میدن، قراره کارشناسی بشه. کلی قراره همه چیز خوب بشه. ماها هم خوشحال از اینکه چه دانشگاهی روزانه قبول شده ایم.

سال ها گذشت و ما فارغ التحصیل شدیم. این آموزشکده رو ترک کردیم تا بعدا بشه دانشگاه. فقط کافی بود در رزومه دیگه به جای کلمه آموزشکده که بیشتر نشون میداد وابسته به آموزش و پرورش هست، بنویسیم دانشگاه و پس میتونه وابسته به وزارت علوم باشه و کلی امید و آرزو.

حالا امروز رفته ام بعد از چند سالی که مدرکم رو هیچ وقت آزاد نکردن درخواست تدریس بدم. چه توقعی ازشون دارم وقتی دیگه دکترا گرفته ام؟ چه کسی به اون مدرک کاردانی اهمیت میده، وقتی که هزار تا بهترش رو دارم؟

پس وقت رو تلف نکردم و رفتم تو سایتش. چه سایتی. قبلا هم یک بار خود دانشگاه رفته بودم. خالی از اجداد کامپیوتری و حتی نسل نوی جوان تازه کار. بیشتر طراحی دوخت و معماری نمود داشت. استادی که قبلا زمانی میشناختم من رو همچنان میشناخت، ولی اون در نقش فارغ التحصیل دبیر دانشگاه تربیت دبیر رجایی و الی الابد معلم و استاد دانشگاه. همون طور هم که خودش از روز اول به ما درس میداد، من در نقش بنا که حتی با وجود دکترایم چون از دانشگاه تربیت دبیر معلم ها فارغ التحصیل نشده ام، پس بنا باقی خواهم ماند!

فقط دانشگاه برای معلم های آنجا خوب شده. دانشجوها هم راضی نیستن و فکر نکنم باشن. از اون بالاتر همین دانشگاه الزهرا تهران، که خیلی بیشتر بین المللی هم هست. اسم دانشگاه رو که جستجو کردم خبر خودکشی فارغ التحصیل دانشگاه الزهرا رو دیدم. دانشجویی مثل خود من سال 91 از ارشد فلسفه و معارف اسلامی فارغ التحصیل میشه و سال 92 مدرک رو میگیره. لابد تا سال 97 خوشحال هی میاد دانشگاه که به درخواست تدریسش کسی توجه کنه و میبینه اینطور نیست و بعد از اونهمه اذیت شدن، یک روز بعد از روز دانشجو همون جا خودکشی میکنه. یاد خودکشی های پی در پی دانشجویان فیزیک شریف جای آونگ فوکو میوفتم که کارشون یکسره همین شده بود!

دانشجو تا دانشجوئه انقدر اذیتش میکنن، که اگر تونست همون جا خودکشی کنه، و اگر هم نه بعد فارغ التحصیلی که حسابی مایوس شد یک بار این کار رو بکنه تمام دیگه. به دختر یکی از همین معلم ها که تا میدیدنش بفرمایین بالا میگفن، گفتم ما ضرر کردیم رفتیم رشته کامپیوتر و رفتیم فنی و حرفه ای. گفت نه خواهرم الآن ارشد دانشگاه فردوسیه. یک نمونه نقض الکی آورد. بعدها دیدم این دختره همون رقیبم و رتبه یک مدارس بوده و حالا، با رشته حسابداری اون هم، رفته دانشگاه فردوسی. بگی ضرر کردیم، کلی طول میکشه تا اثبات کنی.

حالا اون دختری که چند سال پس از فارغ التحصیلی سال 97 خودکشی کرد جای من نیومده بود بهش بگم که کجای کاری؟ استادهای دهه هشتاد و نودت هم الآن دیگه ایران نیستن. کجای کاری که خیلی قبل از تو دنبال مقصر میگشتن، پیدا نکردن و مهاجرت کردن. یک عده هم که تو رو به جاهای بالاتر راه نمیدادن، خودشون الآن مهاجرت کرده اند. کیک دانشگاه بزرگتر شده، ولی آدمهایی که اون رو بین خودشون تقسیم کرده اند، همون تعداد محدود قبلی هستند. کامپیوترها کوانتومی شده اند، ولی قرار نیست رشته کامپیوتر در ایران ارتقا پیدا کنه. یا دانشجویان رشته کامپیوتر میپذیرن که بنایی بیشتر نیستن و یا ما این رشته رو در حد انحلال پیش میبریم، علی برکت الله.


بعدا اضافه کرد: حالا بعدا شاید شبیه همین مطلب رو در مورد بانک ها هم بنویسم. چون اونجا خودکشی که چه عرض کنم، بسیار دیده شده که مراجعه کرده اند و سکته قلبی و در دم جان دادن به صورت های مختلف به گوش رسیده. هم در اون بانک ها و هم در این جاها به اسم محل تحصیل، کسانی که حتی باعث شده ان اینها خودکشی کنند، قاتل محسوب میشن. درسته که مثلا اون دختر که خودکشی کرد میره جهنم، ولی کسانی که باعث شدن این خودکشی کنه، و یا اون سکته کنه، قاتل محسوب میشن و اون دنیا به اسم قاتل میرن جهنم.