آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

نشون به اون نشونی

دیروز بعد از کار خیلی تشنه بودم. ایستگاه مترو بودم و گفتم الآن مترو میاد صبر کن پیاده که شدی موقع تعویض خط و یا آخرش آب میخوری. گذشت و نخوردم و وقتی رسیدم خونه تازه احساس کردم سردرد شدید میگرنی دارم و معلوم شد به خاطر کم آبی و شایدم آلودگی هوای روز شنبه فشارم اومده پایین.

نگاه کردم این دوتا کفش هام رو انگار یکی عمدا روشون وایساده و یک جای شلوارم هم لگد شده. یادم اومد تو اتوبوس یک زنی مثلا میخواست بره گوشه وایسه دستش رو گرفت به دست منو همینطوری لبخند موذیانه و بعدش هم خودش رو مثلا رسوند به نقطه مورد نظرش؛ نه عذرخواهی و نه تلاش برای آسیب نرسوندن به کسی.

یادم اومد به خاکی بودن سر دختر چادری توی مترو که اون هم وقتی بهش گفتم بالای چادرت خاکیه. نشنید و باز دوست چادریش بدتر کنار گوشش گفت چادرت کثیفه. این همینطور داشت تمیز میکرد گفت خانومی با ته کیفش زده و این چادر اینطوری خاکی شده

من کار ندارم اینها که اینطوری خاکی میکنند چه خصوصیاتی دارن و یا پوششون چیه، ولی خودم و دختره رو دیدم که ویژگی مشترکمون این بود که با چادر و یا بدون آن، حجاب رو دوست داشتیم.

خود من در هیچ زمان و مکانی ندیدم انسان و یا فرشته خدادار، بی حجاب باشه، چه زن چه مرد. من حتی مرد با خدا رو هم ندیدم که سرش لخت باشه. انتخاب کرده ام برای با خدا بودن پوشش داشته باشم.

حالا این ظاهرش اینه که دعوای زنها باهم سر حجابه. از اونطرف رو بگم که مردها چه کردن.

مردها که خیلی وقته کشف حجاب کرده ان؛ آزادن. پسر جوان 20-30 سال پیش یک بار با دوست دخترش ازدواج کرد و با یک فرزند پسر 18 ساله نتوانست زندگی رو نگه داره و طلاق گرفت. او دوباره ازدواج کرد و باز طلاق تفاهمی مطابق مد روز گرفت. این بار طبق مد روز که آنروزها دخترها را با مهریه های کمتر از 110 سکه طبق قانون حاضر نبودن بدن، دختر طلاق داد و کل دارایی مغازه اش رفتو یک چیزی رویش. انگار این پسر همچنان جوان بود، چون کرم دور چشم فرانسوی هر شب به چشمانش میمالید، اونهم بعد از سفرش به فرانسه. این بار به خاطر احساس جوانی برای بار سوم با دختر خاله اش (طبق مد امروز) ازدواج میکنه. امروز خیلی رسم شده دختر زیر 23 سال (شرط وام ازدواج) از فامیل بگیرن. دختر هنوز 23 سالش نشده و 22 سال و چند ماهشه. این مرد با این زن ازدواج کرده تا وام ازدواجش رو از طریق دوست و رفیقش در بانک ملت بگیره. اینطوری او هم یک دختر بینوایی رو که ترشیده و لیسانس برق گرفته به یک نوایی میرسونه و هم با وامی که میگیره از این بدبختی مجدد از صفر شروع کردن درمیاد که زن قبلیش بهش انداخته.

دختره هم نشسته حساب کتاب کرده. گفته اینوقت خواستگار دختر محجوب تحصیلکرده خدا پیغمبر کرده از کدوم آسمونی باید بیوفته بشه شوهر من؟ مدرسه که فقط ساعت و روزهای خاص، اونهم باید آسه میرفته آسه میومده. مسجد هم که تردید داشته ان دختر بومی شهرشون بوده. دانشگاه هم رفته و لیسانس برق از رشته ریاضی گرفته.

اومدم مترو. چند تا دختر چادری بفرما بشین نشسته ان، با نام گروه امر به معروف محتوا منتشر کرده ان. محتوا هم نه از این دست که بگی خرج نشده براش. یک شکلاتی گذاشته ان کنار و از اونطرف هم کاغذ چاپ کرده ان. پس یکی خرجشون رو داده و یکی هم مجوز درست و حسابی داده.

یک کاغذ کوچولو برمیدارم که توش کلمه امربه معروف و چند تا حرف دیگه داره و یکی دیگه و میام که چهار صفحه کنار دست اون عقبی رو هم بردارم. دختره طبق کلام مرسوم دختربسیجی ها که همه گام به گام زندگیشون از هفت سالگی تو این ساختار نوشته شده و مشخصه گفت: اهل مطالعه ای؟

اومد بگه اگر اهل مطالعه هستی بهت بدم. گفتم نه، ولی میخوام برش دارم.

دیگه به زحمت داد و منم همینطوری داشتم میرفتم گفتم دیوونه ام اینرو ازت میگیرم.

نگاه کردم چی نوشته. اول اومد از داستان سوریه سازی سال 2011 شروع کرد و بعدش چه میدونم رسید به حرفهای صد من یک غاز و آخرش رسید به این محتوا که عکسش هست. رسید به اینجا که کتابش رو با نوروبیولوژی و حجاب علمی زنان اونهم از دیدگاه آقایون معرفی کند.

آدم چی میگه؟ میگه چشم و دل زنها رو میبینه که دارن باهم دعوا میکنن، ولی پشت اینها مردها نشسته ان؛ کل این بازی و اجرا رو مردها کرده ان. نشون به اون نشونی که آدرس این زنها که لخت میکنند رو بگیرین، برین مردهاشون رو جریمه کنید. اگر ندیدید بازیها خوابید.



پ.ن: روزنامه خراسان خوندم که مثل اینکه به این گروهها جای مترو اعتراض کرده ان و در حد وزیر کشور باید پاسخگو میبوده. اونهم گفته که این گروه ها خودجوش بوده ان و امر به معروف این حرف ها رو برنمیداره.

البته که ما کم گروه خودجوش و مردمی ندیده ایم. هردو طرف این جریان خیلی سازمان یافته بودن و یک کمی از مردمی و خودجوش بودن خارج بودن.

پ.ن.2: الآن هم معضل و هم نیاز و هم خواسته مردم منطبق این شده که چیکار کنیم فرهنگمون رو درست کنیم. برای همین خیلی ها دارن تلاش میکنن و محصولات فرهنگی قوی درست میکنن. کتاب یکیشه. بچه ها بازی ها و سرگرمی هاشون رو از کتابهای خودمون برمیدارن، از پدرمادرهاشون یاد میگیرن که چطور بازی کنند، و از زندگی روزمره پدر مادرانشون الگو میگیرن. تو اینهنگ یه سری کتاب آموزشی برای بازی های مختلف بچه ها درست شده، بر اساس همین زندگی ایرانی که داریم. البته، مشهدیها همزاد پنداری بیشتری باهاش دارن. کتاب و محصولات فرهنگی اگر برای بچه باشه و بازی تویش داشته باشه جاذبه اش بیشتر میشه.

خوشحالم که کتابهای ما به زبانهای بیشتری منتشر میشه. این ماه اولین کتاب خانیکی رو به زبان انگلیسی (داستان اینهنگ درباره پنگالی و کادوی عجیب) و دومین کتاب رو به زبان عربی (داستان درباره معمای صدفی) ترجمه کردم. پویا نمایی خانیکی محصول جدید اینهنگ هست که این رو پوشش میده. این مجموعه تا حالا نه قسمتش آماده شده، بازگشایی داره و با شعر و موسیقی کوتاه داستانی آموزشی، ماجراجویی و معمایی ارائه میکنه. این یکی از کارهای منطبق با داستانهای اینهنگه که تا حالا در شبکه های مختلف اجتماعی هم منتشر شده و بازخورد داره. برای اطلاع بیشتر به سایت اینهنگ مراجعه کنید.

منو دانشگاه

این آخریه که رفتم دانشگاه، کلی پسرای عرب بودن اونجا. خیلی حس خوبی بود، حتی میتونستم تو محوطه زیر درختان کاج کنار در ورودی دانشکده بشینم، بدون اینکه کسی بخواد نگام کنه.

قبلا اینطور نبود. نمیدونستی از سنگینی نگاه پسرا که بدرقه ات میکردن تا در ورودی کلاست چطوری جیم شی. قبلنا خیلی چیزا طور دیگه ای بود. اوایل که رفته بودم دانشگاه برای کاردانیم به کارشناسی، اولین بارها بود که اصلا و رسما پسر میدیدم. پسر فامیل هم جای پسر غریبه رو نمیگیره که تجربه یک ارتباط رسمی در محیطی رسمی رو باهاش داشته باشی. تجربه خوب و آموزنده ای بود. هرچند که هیچ وقت پسرها با من احساس راحتی نمیکردندو بعضی هم میگفتن که من پسر گریزم.

اون اوایل، میخواستم کار گروهی داشته باشم. هرچی کلاس ملاس اینا برای رباتیک میذاشتن شرکت میکردم. بعد، گفتن که باید تیم داشته باشی. از همون اول، انجمن کامپیوتر منو تو خودش داخل حساب نمیکرد. چادری هم بودمو مانع ارتباطی بیشتر از طرف دختران انجمن بود. حتی میترسیدن که پسرای انجمن رو من ازشون بدزدم. نشون به اون نشون که اون سالی که دانشگاه برای اولین بار پول 12 نفر شرکت کننده در مسابقات ای سی ام شریف رو داد، با وجودی که علاقه و تلاشم به شرکت در این مسابقه رو میدیدن بازهم جایی برای رد کردن اسمم ندیدن. و البته، بعد از مدتی هم کسی که میتونست این کار رو برام بکنه، ازم عذرخواهی کرد!

دیگه دیدم انجمن هم تیمی من نمیشه، رفتم بسیج. دخترای خوشگل و باوقاری که با وجود زیبایی، خانوادگی خودشونو از خیلی قبل ترها بلد بودن بپوشونن. اونجا، خیلی دچار تضاد شدم. کل اعتقاداتمو حتی دانشم رفت زیر سوال.

البته، خیلی هم خوب نبود. من در تلاش بین جمع آوری تیمم اونجا بودم، و اونا در تلاش کردن من جزوی از خودشون. تقریبا هم جمع غالب بودو من شدم عضوی از مای بسیج. خیلی خوب نبود. مثلا طرف میدیدی میرسید به منو یادش میومد که میتونسته دانشجوی شریف باشه، ولی دانشجوی دانشگاه ما بودو پرچم علمی رو هم من بلند کرده بودم. از معایب تقلب میگفت. اونجا، باز من دانش جمع آوری داده هام میرفت زیر سوال. من میرفتم مثلا با تمام سر کلاس درس استاد نشستنام 12 میشدم. اون کلا سر کلاس نمیرفتو قبلا جزوه رو از ترم بالایی گرفته بودو میشد 16، 17! چی؟ گفته بود تقلب کار بدیه. منم مثلا متحول شده بودم، تقلب نمیکردم دیگه!

الان که فکرش رو میکنم، مونده م کار اون بیشتر تقلب بود، یا کار من؟ خب، روش رو هم توضیح میداد که چطوری نمره میگرفت دیگه! البته، من قبلا ترم بالایی ها رو هم ندیده بودم. کلا یک دو-سه سالی درس رو کاردانی جای دیگه ای خونده بودم.

دیگه اذیت میشدم. نه خود بسیجی ها قرار بود دنبال کسی برن و نه من قرار بود دنبال اونا باشم. آخرش رضایت دادم به اینکه ببینم کار جمع در چیه. قبل از کلاسها بچه ها جمع میشدنو تند تند تمرین از ترم بالایی مینوشتن. قبل از امتحان، فامیل فلان دختر برگه امتحانی رو  داده بود و این باعث میشد نمره بالا بره. روش اونا رو تکرار میکردمو پر نمره میشدم.

بد نبود دیگه. اینم برای خودش تجربه ای بود. ولی فقط در همون حد. کلا دانشم رو برای هرچیزی باید محافظت میکردم. مثلا اینکه استاد، سوالی رو نمیده، مگر اینکه فرض میکنه دانشجو با تقلب به جواب میرسه. حالا هم که ماشالله گوشی ها خیلی سریع جواب سوال رو میدن. یه سرچ میکنی تو اینترنتو استادم نگاه میکنه مدل کدوم بالاتره و سوال رو برا اون طرح میکنه و این حرفا.


بعدا اضافه کرد: موضوع شوهر، موضوع مشترک و یا شایدم توافق مشترک بین دو انجمن کامپیوتر و بسیج بود. من دو و نیم سال شاهد رفتارهای اون دو بودم، و در عین حال از کسیکه ممکن بود روزی شوهر و یا دوست پسر کسی رو بقاپه تبدیل شده بودم به کسیکه احتمالا اصلا قصد ازدواج نداره. و حالا اون آخرای حضورم در دوره کارشناسی برعکس شده بود. مثلا یکی بود که بین این دو جا در رفتو آمد بودو اصلا منو نمیدید! خیلی از دخترا دیگه نمیخواستن ببینن. شاید فکر میکردن، عامل بدبختی دخترایی که ممکنه به هم بگن خواهر و قصد ازدواج هم ندارند، در رفتارایی مثل کسی مثل من یافت میشد!

با هم دوست دور بودند. اون دختر رو خوب یادمه که از مصاحبه گرفتن با هرکسی که تازه شوهر کرده بود، هیچ دریغ نمیکرد. چون، درسته که مثلا اون دختر بسیجی چادری بود، ولی مثلا میدیدی شوهرش خیلی خوشگل بوده. کی از شوهر خوشگل بدش میاد؟! میدیدی یه روز رفته اند زیر میزو باهم پچ پچ میکنن. چرا باکسی که یک سالی هست با شوهرش مثل دو تا کفتر این طرفو اونطرف میرن پچ پچ میکرد؟ بسیجی هم بود! پس دخترای بسیج و انجمن در هم اشتراک داشتن. البته همه دخترا خوب، و شوهر دووووست، و من هم تمام اتهامات متوجهم: پس که اینطور ...، چون این اون کارو کرد ...، چون این فلان بود .... هزارو یک دلیل پشت معلولیتم میتونستن پیدا کنن، چون دیگه فهمیده بوودن قصد قاپیدن شوهرای آینده شون رو که نداشته ام هیییییچ، و خیلی هم آدم رباتیکی میخواسته م باشم! حتی در قالب خواهر بســـــــــــــــــــــــیجی!

یاد شهدای سپاه

یه زمانی میرفتیم سالگرد این شهدا. خانواده ها هم برحسب تواناییشون، یه عکس و فقط یه عکس میذاشتن جلو و همین از دست خانواده پیر بر میومد. دیگه حالا، اونجاش رو سانسور میکنم که این دخترای فامیل شهید، خصوصا مشهدی، هم در درآوردن دایره، مربع و به اضافه در اون لباس های سیاهشون از پوست روشنو سفیدشون، در اون مراسم سالگرد، هیچ دریغ و کوتاهی نمیکردن، خداییش!

حالا، یکی یکی این خانواده ها دارن میرن، و من دارم نگاه میکنم، این سپاه چه آرشیو ضعیفی از نشون دادن حتی اسم این خانواده ها داره. اسم محله، تنها اسمی مونده که به این شهدا اختصاص داده اند! و همین اسم هم که یه اسمه دیگه، روز دیگر پاک شود!

این ها کی بودن؟ 5 کلمه حرف؟ هیچ چی؟ یادمه یه زمانی بعضیا مثلا روز گرامی داشت هشت سال دفاع از میهن در برابر تهاجم ائتلافی به سرکردگی صدام حسین، این بچه مچه ها هی وصیت نامه باز میکردن بکوبن تو سر ما! حالا اونا چی شدن؟ چون سپاه از مردم بود، همونطور که مردم دوست دارن هی نو بشن، نو شدو آرشیوش هم گم شد؟

اون شهدا ارزش یه 4 خط پر کردن درست یه سایت رو نداشتن؟

منکه دایی شهیدم، بدبختو خوشگل بود. خیلی خوشگل. رتبه یک هم بودو اسمش قبل از اینکه شهید بشه خوب بالا بود. رفته سپاهی شهید شده، و حالا دارم میبینم که هرچی خانواده برای پاسداشت اسمش کردن، کردن. هرچی هم رزماش برا یادش کردن، کردن. وگرنه، اون سپاه ساختاریافته که هیچ! خونواده اش هم که ساده بود و الآن شاید 3-4 عکسی فقط از یه جاهایی برامون ازش مونده. اونم شاید به خاطر اینکه خودش خیلی عکسای آخرشو کپی کرد داد به ما!

البته، آرشیو ارتش بهتره! همین خود من، هیچ وقت که از یه بسیجی ساده بالاتر نرفتم، ولی همون جا هم هی باید خودمو معرفی میکردمو میگفتم سلام، این عکسمو بگیرین لطفا. دیگه گم نکنید! این جدای از این بود که کسی رسما بیاد و گولم بزنه و من براش جاسوس بشمو چمیدونم باعث درز اطلاعات بشمو، بیفتن دنبالم که تو جاسوسیو این حرفا. بعد میگن چرا، هی از بسیجو سپاه بد میگی! نگم چی بگم؟ هی خوب بگیرم، همه اش هی نگاه کنم، اونی که هیچ سال، هیچ کار نکرده، با سابقه 12 سال بسیجی اسمش رفته باشه بالا؟ بعد بگن اون بسیجی بوده؟ بعد به من که برسن بگن لطفا جاسوس نباشو همون قدرم که ما در یک اتاق شما رو راه دادیم جمع بشین از سرتون هم زیادیه؟ خانوما ماها سلسله مراتب داریم، اتاق بسیج اتاق شخصی شماها نیست! خانوما! خوااااااااااهر!

این شعر قدیمی، متانسب با حال این روزای من دهه شصتی حداقل تقدیم شما:

متن آهنگ پرنده از مانی رهنما

پرنده هم قفس هم خونه ی من زمستون رفت و شد فصل پریدن

همین دیروز تو از این خونه رفتی ولی از اومدن چیزی نگفتی

تو را در حنجره یک دشت آواز تو را در سر هوای خوب پرواز

تو را در حنجره یک دشت آواز تو را در سر هوای خوب پرواز

من اینجا خسته و غمگین و تنها نمیدونم که می مونم تا فردا

چی میشد اون هوای برفی و سرد تو رو راهی این خونه نمیکرد

بهار کاغذین خونه ی من تو رو راضی نکرد آخر به موندن

من عادت می کنم با درد تازه جدایی شاید از من، من بسازه

Man adat mikonam baa darde taze jodaei shayad az man man besaze

دلم تنگه دلم تنگه برایت نگاهم با نگاهت داشت عادت

Delam tange delam tange barayat ba negahat dasht adat

ترانه آهنگ پرنده از مانی رهنما

تو اونجا با گلای رنگارنگی من اینجا پشت دیوارای سنگی

تو با جنگل تو با دریا تو با کوه من و اندازه ی یک فصل اندوه

من عادت می کنم با درد تازه جدایی شاید از من، من بسازه

Man adat mikonam baa darde taze jodaei shayad az man man besaze

دلم تنگه دلم تنگه برایت نگاهم با نگاهت داشت عادت

Delam tange delam tange barayat ba negahat dasht adat

پرنده هم قفس هم خونه ی من زمستون رفت و شد فصل پریدن

همین دیروز تو از این خونه رفتی ولی از اومدن چیزی نگفتی

تو را در حنجره یک دشت آواز تو را در سر هوای خوب پرواز

تو را در حنجره یک دشت آواز تو را در سر هوای خوب پرواز

من اینجا خسته و غمگین و تنها نمیدونم که میمونم تا فردا

من عادت می کنم با درد تازه جدایی شاید از من، من بسازه

Man adat mikonam baa darde taze jodaei shayad az man man besaze

دلم تنگه دلم تنگه برایت نگاهم با نگاهت داشت عادت

Delam tange delam tange barayat ba negahat dasht adat

دانلود آهنگ از اینجا.

آیا به ربات ها نیاز داریم؟

جواب این سوال رو نسل های جدید به راحتی میدن که بعله.

نسل هایی مثل من هم که باید اینها رو میساختندو تبلیغ و توزیع میکردن هم میگن بله؛ چون حد واسط نسل شاعر قبلی و نسل های جدیدی هستیم که هرچند وقت یکبار دلشون یک ربات میخواد. یک رباتی که حتی اگر انسان هم باشه، بد نیست!

تعجب نکنید. دقیقا رباتی که خود انسان باشه. چیزیکه من ازش متنفرم. ماها به این ربات ها میگیم مامور. یک بار هم تو همین وبلاگ گفتم که اگر تف تو صورت طرف مینداختم، بازم همونطور رباتیک نگام میکرد. آی، که او انسان بود. یعنی دستامو الآن ببینید که مشت شده!

کوتاه هم نمیان!

رفته م مسجد، کناریم زنیست که باید بهش بگیم مامور و ربات. برای اینکه حس بهتون دست بده. باید این عکسو توصیف کنم که سال 97 بود که تو رژه اهواز تیراندازی کردندو یک عده بسیجی مخصوصا زن، ازشون عکس گرفته شد، همونطوری. یک عکسی دیدم، اه، زنه رفته بود پشت اون یکی زنه قایم شده بود. میشد قشنگ جیغ یک زن رباتیک رو اونجا حس کرد.

حالا فکرش رو بکنید، اون زنه هرچند وقت یک بار میاد مسجد! منم نمیتونم از حریم خودم دورش کنم. میادو میچسبه به حریم من. دهنشو که باز میکنه، چی بگم دیگه.

اون روز اومده، برای خودنمایی. میاد برای خودنمایی، و ما بهش میگیم مامور. چیزیکه خارجی ها دوستش دارند و بهش میگن رباتو دارن هی میسازندشو تعمیرش میکنندش. این زنه، ماموریت داره لابد. هربار میاد که بگه آی ایها الناس بدونید من امروز روزه ام! بدونید و آگاه باشین که چیزی رو باید بهتون بگم. یعنی هر بار روزه است، همه باید با اون لیوان گنده اش بفهمن که روزه گرفته. اصلا باید همه بدونن. چی کار میکنه؟ حتی اگر شده، میره جای خادم مسجد که یک لیوان آبجوش بگیره. روزه بوده دیگه، حالا برای باز کردن روزه اش باید بره و آبجوش بگیره.

یا مثلا من میام کنارش به نماز خوندن. این چی کار میکنه؟ همه از سجده بلند شده ان. اصلا درست نیست در سجده تاخیر بدیم. این همینطور میمونه تو سجده. میمونه تو سجده که آی ایها الناس! گیر کرده ام تو سجده دیگه بلند نمیشم!

مگر یکی دوتاس؟! بیشتر؟

بله، مثلا اونروز من اومدم تو وبلاگ به یکی گفتم کارداش! اون فرداش اومد چایی پخش کنه و گفت بهم خواهر! فکر کنم حتی فی البداهه هم بود!

حالا اینا کیان؟ اینا مامورن. و همه به وجودشون احساس نیاز میکنن. کسیکه خارجی ها بهش میگن ربات، و میسازند، هوشمندش میکنندو تعمیرش میکنن.

البته، از آنجا که تاریخمون پر بوده از این رباتها، بعد از مدتی هم یک وقتی دیدی جاسوس دراومدن. میبینی طرف این کارها رو رسما میکنه، تا به زندگی جاسوسیش رنگ و لعابی داده باشه. اینم هست دیگه، اینا اول مامورن، بعد چون در واقع ربات نبوده ان، جاسوس از آب درمیان. و همه ماها بهشون نیاز داریم، چون تا رهبر بوده و هست، مامور بوده و هست.

اینم عکسشه. البته، این زنه از این زنای جای من خوشگل تره. باز یک کم شاید بتونی تحملش کنی. تیراندازی شده دیگه. ولی، فکرشو بکنید یه زنی با جیغ بهتون خواااااااهر. چه حسی بهتون دست میده؟

بسیج، و سپاه. پر هستن از این زنا. خیلی هم خوشگل، اصلا یه تیپ خاصی هستندو فکر کنم منشور خاصی هم دارن.



بعدا اضافه کرد:

من اون روزای تشییع جنازه سردار سلیمانی، که زن ها و مردها به حالت تظاهرات آمده بودند، که به قول رسانه ها موج خروشانی (!) از مردم بودن، نگفتم که چقدر در این مدت دختر دیدم که چادر پوشیده، رفتن تظاهرات کردن و در کوچه مشهور ما که معروف است به کوچه چادر کندن، چادراشون رو درآوردن. من اون روز نگفتم که چه زن خوشگل پوشی دیدم که با بچه کوچکش چقدر عشق بازی میکرد، ولی چادرش در دستش بود، خیلی تمیز!

بعد میان جلو دوربین میگن: من این بچه ام رو الآن، همین الآن، میکنم سردار سلیمانی! که جاش رو بگیره!

اما، امروز ذکر مصیبت میکنم از روضه مرحوم کافی در شهادت مسلم بن عقیل:

امام حسین (علیه سلام) مسلم  (ع) را به کوفه فرستاد. چهار، پنج روزی که مسلم در کوفه بود هیــــــــــــــــــــــجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند. مسجد کوفه مسجد بزرگی است. وقتی مسلم نماز می خواند، تا دم در مسجد از جمعیت پر میشد. یک شب عبیدالله اعلام کرد هر کس اطراف مسلم باشد، و از مسلم طرفداری کند، دستگیرش میکنیم. مسلم بن عقیل نماز مغرب را خواند. بین نماز مغرب و عشا پشت سرش را نگاه کرد، دید یک نفر هم پشت سرش نیست. همه رفته بودند. تمام مردم شهر مضــــــــــــــــطرب هستند. در شهر پخش شده بود که طرفداران مسلم را دستگیر میکنند. یکی شوهرش خانه نیست، میگفت: نکند، شوهرم را گرفته باشند. یکی پسرش بیرون است. یکی برادرش نیست. مسلم کنار کوچه ای از استر پیاده شد، و سرش را به دیوار گذاشت. زنی جلوی در نشسته بود. اسمش طوعه بود. او هم منتظر پسرش بود تا برگردد. دید، آقایی از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشته است. گفت: آقا جان! چرا سرت را به دیوار خانه من گذاشته ای؟ چرا به خانه ات نمی روی؟ دفعه سوم که زن سوال کرد، مسلم گفت: آب داری برای من بیاوری؟ زن رفت آب آورد. مسلم باز همان جا ایستاد. آن زن گفت: آقا جان چرا به خانه ات نمی روی؟ صدا زد: مادر من خانه ندارم. زن گفت: شما کی هستی؟ گفت: من مسلم بن عقیل هستم.

جان ختم المرسلین در کوفه جا دارد، ندارد/  بهتر از روح الامین در کوفه جا دارد ندارد

افسر جانباز حق در کوفه سرگردان و بی کس نایب سلطان دین در کوفه جا دارد ندارد

مسلم بی خانمان در کوچه ها میگردد. امشب یک جهان ایمان و دین در کوفه جا دارد ندارد

امتحان حق نگر از آن مسلمان و مسلم مسلم است ای مسلمین در کوفه جا دارد ندارد

آن شب مسلم در خانه طوعه ماند. هنگام صبح پسر این زن به دارالاماره خبر داد در خانه آن هاست. عبدالله بن عباس با هفتاد سوار آمد و خانه را محاصره کردند. یک وقت زن آمد داخل اتاق صدا زد: آقا جان! مسلم بن عقیل! خانه را محاصره کردند. مثل اینکه فهمیده اند شما داخل خانه ما هستید. مسلم بن عقیل از خانه بیرون آمد، سوار اسبش شد. شمشیر می زند و میکشت. دشمنان را روی زمین میریزد. این بی انصاف ها، دسته های نی را آتش زدند و از بالای بام بر سرش ریختند. همه بگویید: غریــــــــــــــــــب مسلم! غریب مسلم! بعد از پیکار عظیم، مسلم را گرفتند. دست مسلم را به پشت سر بستند. او (مسلم) را به طرف دارالاماره آوردند. وقتی عبیدالله رسید، مسلم شروع کرد به گریه کردن. عبیدالله گفت: چرا گریه میکنی؟ کسی که در این کارها می افتد، باید پی کشته شدن هم به تنش بمالد. چرا گریه میکنی؟ صدا زد: عبیدالله! به خدا قسم اگر برای کشته شدن خودم گریه کنم. گفت: پس برای چه گریه می کنی؟ گفت: دلم می سوزد، که نامه نوشته ام تا حسین (ع) به کوفه بیاید. میترسم امام حسین دست زن و بچه اش را بگیرد و به طرف شما مردم بی وفا بیاید. هنگامی که میخواستند او را بکشند، فرمود: عبیدالله! سه وصیت دارم. اول وصیتم این است وقتی مرا کشتید، بدنم را روی خاک ها نگذارید! مرا دفنم کنید. وصیت دومم این است که هفتصد درهم در کوفه قرض دارم، زره من را بفروشید و قرض هایم را ادا کنید. یک وصیت دیگر هم دارم، و آن اینکه دلم می خواهد یک نامه بنویسید که حسین (ع) نیاید. آی غریب حسین! حسین! .... اللهم نسالک و ندعوک باسمک الغظیم یا الله...

___________________________________________________________

ذکر مصیبت دیگه که جاش همین جاست، بگم. باز هم از روضه های مرحوم کافی. این بار در باب شهادت امام جواد (علیه السلام):

بعد از هلاکت مامون، برادرش معتصم به جای او بر مسند خلافت نشست و تصمیم گرفت امام جواد (ع) را که در مدینه دارای شخصیت و احترام بود، به بغداد احضار کند. در تاریخ 28 محرم 220 هجری، امام جواد (ع) با همسرش ام الفضل به بغداد آمدند. در این ایام، ام الفضل با برادرش جعفربن مامون تصمیم به قتل امام (ع) گرفتند و ام الفضل مامــــــــــــــــــــــــور مسموم کردن امام (ع) گردید. معتصم و جعفر، سمی را در انگور رازقی تزریق کردند، و برا ام الفضل فرستادند. ام الفضل نیز آن را در میان کاسه ای گذاشت، و جلوی همسر جوانش امام جواد (ع) نهاد و از آن انگور توصیف بسیار نمود، و سرانجام امام جواد (ع) از آن انگور خوردند و طولی نکشید که آن حضرت (ع) آثار سم را در جگر خود احساس نمودند، و کم کم درد شدید بر او عارض گردید. همچنین گفته اند که بر اثر زهر، امام جواد (ع) عطش شدیدی پیدا کردند و درخواست آب نمودند. اما ام الفضل، از دادن آب به آن حضرت (ع) خودداری کردند و حتی جنازه آن حضرت (ع) چند روز بالای پشت بام زیر آفتاب بود، و پرندگان هوا بر بالای بدن مطهر امام (ع) می آمدند و سایه می کردند. سن آن حضرت هنگام شهادت 25 سال بوده است.

بدذاتی

دو ماه پیش مادرم سمنو درست کرد و داد همسایه ها بخرن. اون طور که مادرم میگه همسایه ها گفتن به به دوباره قبل از عید هم درست کن. اتفاقا درست همون روزی که مادرم برای بار دوم سمنو درست کرده بود و برده نه، ولی دیروزش یکی اومده بود بهشون سمنو فروخته بود. در نتیجه همه رو دست مادرم موند. این رو هم یکی در گوشش گفت که اگر میبینی کسی نمیخره دلیلش اینه که همسایه ها سمنوشون رو دیروز خریده ان!

در نتیجه تعداد زیادی سمنو که خراب هم میشدن مادرم یک چند تا سمنو نذری دادو چند تا هم داد دست یک فامیل خاصی که به دوست من میرسید. شما انتظار چی دارین؟ ما که ناراحت نبودیم. میگفتیم اقلا از 5 تا سمنو که دست این فامیله داده یک چند تاش رو میفروشه. رفتو ما هی به مادره میگفتیم برو ببین چی شد! این بنده خدا هم هی میرفته در خونه این فامیلو هیچ کس در رو باز نمیکنه. هربار ما میرسیدیم میگفتیم این آدم بدیه و طرفش نرو. از لجو لج بازی شاید، این مادره همه اش میگه نه، این بدبخته این خوبه این کارگره هی میره این ور هی میره اون ور برا هتل ها برا رستوران ها و یا مجالسی که قراره شیرینی اینها پخش کنن کار میکنه. خلاصه دیگه با خودشه.

قبل از عید سمنوها رو مادرم دادو یکباری خبری از این زن نشد که نشد تا دو روز پیش. مادرم میگه داشتم راه میرفتم که زنه خودش رو رسوند به منو گفت من مسافرت بودم! حالا این چه سفری بوده که نزدیک دو ماه طول کشیده؟! اون هم سفر یک آدم بدبختو بیچاره ای مثل این فامیل خاص؟! بعد هم اضافه کرده بود که نه، من به جز اینکه سفر بودم هرقدر به شما زنگ میزدم گوشی رو برنمیداشتین! والا که من خودم به ندرت به اینترنت وصل میشم. به جز این تلفن رو هم به ندرت میشه که جواب نمیدیم. این چه دروغ خاصی بوده که این زن گفته و مادرم هم باور کرده!؟ من همین دوستان 17-18 سالگیم؛ یکسره تو اینترنت بودمو به اضافه اینکه مادرم هم از تماسشون استقبال نمیکرد؛ هم مادرم هم پدرم. ولی این بنده خداها اگر باهام کاری داشتن پشت قطعی تلفن انقدر میموندن تا بالاخره من گوشی رو وصل کنم. بعد این زن سمنوهای ما دستش مونده بوده و هی ما گوشی رو برنمیداشتیم؟!

فقط خودش هم نیستا. با همین فامیل خاص من دوستی داشتم تو دانشگاه آزاد؛ یعنی دختری بود که میشد دوست دوستم. مدتی که من دنبال کارهای مدیریتیم میرفتم، هم این و هم خیلی از کسایی که فکر میکردم از طریق بسیج باهاشون دوست شده ام اصلا بامن قطع رابطه کرده بودن تا همین حالاش هم! اصلا انگار بهشون یکی گفته بود حتی برای خودم هم خوبه که این ها قطع رابطه باشن! همین دختر خاص چند وقت پیش نمیدونم رو چه حساب بهش اس ام اس دادم و یا زنگ زدم، به جا جواب گفت چه عجب یادی از ما کردی!

خلاصه انگار که همه اش هی باید یادی ازش میکردم! خودش نمیتونست یک دقیقه یادی از ما بکنه!  حالا این بماند که اتفاقا چند وقت بعد یعنی شاید همین تعطیلات شعبانیه باز یک چند نفر از این ظاهرا آشناهای بسیجی رو هی اتفاقی یا سر راه میدیدم و یا هی اتفاقی ممکن بود اصلا تو مسجد ببینم. بعد حتی یکیشون بهم سلام هم کرد! قیافه اش که انگار آشنا بود! ولی چه قیافه ای! از اون ها که خیلی وقته با خودم میگم شناختمشون.

خلاصه حرف سمنوها رو پیش کشیدم که بعدش رو بگم. بعد از این که سمنوها رو مادرم پس آورد من ناراحت شدم. حالا سمنوها رو بردی گذاشتیشون کنار بخاری؟! این همون خانومیه که همه اش هی میومد زنگ میزد در خونه مون و استقبال میکرد. همین این با مال خودش هم انتظار داشت که بقیه این کار رو بکنن؟! شما میخواستین مال فاسدشدنی کسی رو امانت نگه دارین اون هم نزدیک دو ماه نمیذاشتینش تو فریزر؟! نذاشته بود. از عمد. قشنگ معلوم بود که عمدی در کاره. هیچ بعید نبود که کلی تفو لعنتو دعا روش هم خونده باشه و پس آورده باشه. در مخیله ام این همه بدذاتی یک نفر و شایدم چند نفر اینطوری جا نمیشه!

سمنوها که اومد هم من خیلی ناراحت شدم و هم مادرم. 5 تا. مادرم همون شب کمی از روش برداشتو خورد. فرداش من هم کمی مزه کردم. با هر مزه ای که میکردم انگار زهرمار میخوردم. همون روز حالت سرماخوردگی پیدا کردم. دچار آلودگی باکترایی شده بودم. کل فرداش رو افتادم. مادرم هم میگفت انگار سرما خورده. پراز چرک شد بدنم.

به مادرم میگم این زن بدیه، شاید از روی لج بازی میگه نه زن خوبیه!