آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

نشون به اون نشونی

دیروز بعد از کار خیلی تشنه بودم. ایستگاه مترو بودم و گفتم الآن مترو میاد صبر کن پیاده که شدی موقع تعویض خط و یا آخرش آب میخوری. گذشت و نخوردم و وقتی رسیدم خونه تازه احساس کردم سردرد شدید میگرنی دارم و معلوم شد به خاطر کم آبی و شایدم آلودگی هوای روز شنبه فشارم اومده پایین.

نگاه کردم این دوتا کفش هام رو انگار یکی عمدا روشون وایساده و یک جای شلوارم هم لگد شده. یادم اومد تو اتوبوس یک زنی مثلا میخواست بره گوشه وایسه دستش رو گرفت به دست منو همینطوری لبخند موذیانه و بعدش هم خودش رو مثلا رسوند به نقطه مورد نظرش؛ نه عذرخواهی و نه تلاش برای آسیب نرسوندن به کسی.

یادم اومد به خاکی بودن سر دختر چادری توی مترو که اون هم وقتی بهش گفتم بالای چادرت خاکیه. نشنید و باز دوست چادریش بدتر کنار گوشش گفت چادرت کثیفه. این همینطور داشت تمیز میکرد گفت خانومی با ته کیفش زده و این چادر اینطوری خاکی شده

من کار ندارم اینها که اینطوری خاکی میکنند چه خصوصیاتی دارن و یا پوششون چیه، ولی خودم و دختره رو دیدم که ویژگی مشترکمون این بود که با چادر و یا بدون آن، حجاب رو دوست داشتیم.

خود من در هیچ زمان و مکانی ندیدم انسان و یا فرشته خدادار، بی حجاب باشه، چه زن چه مرد. من حتی مرد با خدا رو هم ندیدم که سرش لخت باشه. انتخاب کرده ام برای با خدا بودن پوشش داشته باشم.

حالا این ظاهرش اینه که دعوای زنها باهم سر حجابه. از اونطرف رو بگم که مردها چه کردن.

مردها که خیلی وقته کشف حجاب کرده ان؛ آزادن. پسر جوان 20-30 سال پیش یک بار با دوست دخترش ازدواج کرد و با یک فرزند پسر 18 ساله نتوانست زندگی رو نگه داره و طلاق گرفت. او دوباره ازدواج کرد و باز طلاق تفاهمی مطابق مد روز گرفت. این بار طبق مد روز که آنروزها دخترها را با مهریه های کمتر از 110 سکه طبق قانون حاضر نبودن بدن، دختر طلاق داد و کل دارایی مغازه اش رفتو یک چیزی رویش. انگار این پسر همچنان جوان بود، چون کرم دور چشم فرانسوی هر شب به چشمانش میمالید، اونهم بعد از سفرش به فرانسه. این بار به خاطر احساس جوانی برای بار سوم با دختر خاله اش (طبق مد امروز) ازدواج میکنه. امروز خیلی رسم شده دختر زیر 23 سال (شرط وام ازدواج) از فامیل بگیرن. دختر هنوز 23 سالش نشده و 22 سال و چند ماهشه. این مرد با این زن ازدواج کرده تا وام ازدواجش رو از طریق دوست و رفیقش در بانک ملت بگیره. اینطوری او هم یک دختر بینوایی رو که ترشیده و لیسانس برق گرفته به یک نوایی میرسونه و هم با وامی که میگیره از این بدبختی مجدد از صفر شروع کردن درمیاد که زن قبلیش بهش انداخته.

دختره هم نشسته حساب کتاب کرده. گفته اینوقت خواستگار دختر محجوب تحصیلکرده خدا پیغمبر کرده از کدوم آسمونی باید بیوفته بشه شوهر من؟ مدرسه که فقط ساعت و روزهای خاص، اونهم باید آسه میرفته آسه میومده. مسجد هم که تردید داشته ان دختر بومی شهرشون بوده. دانشگاه هم رفته و لیسانس برق از رشته ریاضی گرفته.

اومدم مترو. چند تا دختر چادری بفرما بشین نشسته ان، با نام گروه امر به معروف محتوا منتشر کرده ان. محتوا هم نه از این دست که بگی خرج نشده براش. یک شکلاتی گذاشته ان کنار و از اونطرف هم کاغذ چاپ کرده ان. پس یکی خرجشون رو داده و یکی هم مجوز درست و حسابی داده.

یک کاغذ کوچولو برمیدارم که توش کلمه امربه معروف و چند تا حرف دیگه داره و یکی دیگه و میام که چهار صفحه کنار دست اون عقبی رو هم بردارم. دختره طبق کلام مرسوم دختربسیجی ها که همه گام به گام زندگیشون از هفت سالگی تو این ساختار نوشته شده و مشخصه گفت: اهل مطالعه ای؟

اومد بگه اگر اهل مطالعه هستی بهت بدم. گفتم نه، ولی میخوام برش دارم.

دیگه به زحمت داد و منم همینطوری داشتم میرفتم گفتم دیوونه ام اینرو ازت میگیرم.

نگاه کردم چی نوشته. اول اومد از داستان سوریه سازی سال 2011 شروع کرد و بعدش چه میدونم رسید به حرفهای صد من یک غاز و آخرش رسید به این محتوا که عکسش هست. رسید به اینجا که کتابش رو با نوروبیولوژی و حجاب علمی زنان اونهم از دیدگاه آقایون معرفی کند.

آدم چی میگه؟ میگه چشم و دل زنها رو میبینه که دارن باهم دعوا میکنن، ولی پشت اینها مردها نشسته ان؛ کل این بازی و اجرا رو مردها کرده ان. نشون به اون نشونی که آدرس این زنها که لخت میکنند رو بگیرین، برین مردهاشون رو جریمه کنید. اگر ندیدید بازیها خوابید.



پ.ن: روزنامه خراسان خوندم که مثل اینکه به این گروهها جای مترو اعتراض کرده ان و در حد وزیر کشور باید پاسخگو میبوده. اونهم گفته که این گروه ها خودجوش بوده ان و امر به معروف این حرف ها رو برنمیداره.

البته که ما کم گروه خودجوش و مردمی ندیده ایم. هردو طرف این جریان خیلی سازمان یافته بودن و یک کمی از مردمی و خودجوش بودن خارج بودن.

پ.ن.2: الآن هم معضل و هم نیاز و هم خواسته مردم منطبق این شده که چیکار کنیم فرهنگمون رو درست کنیم. برای همین خیلی ها دارن تلاش میکنن و محصولات فرهنگی قوی درست میکنن. کتاب یکیشه. بچه ها بازی ها و سرگرمی هاشون رو از کتابهای خودمون برمیدارن، از پدرمادرهاشون یاد میگیرن که چطور بازی کنند، و از زندگی روزمره پدر مادرانشون الگو میگیرن. تو اینهنگ یه سری کتاب آموزشی برای بازی های مختلف بچه ها درست شده، بر اساس همین زندگی ایرانی که داریم. البته، مشهدیها همزاد پنداری بیشتری باهاش دارن. کتاب و محصولات فرهنگی اگر برای بچه باشه و بازی تویش داشته باشه جاذبه اش بیشتر میشه.

خوشحالم که کتابهای ما به زبانهای بیشتری منتشر میشه. این ماه اولین کتاب خانیکی رو به زبان انگلیسی (داستان اینهنگ درباره پنگالی و کادوی عجیب) و دومین کتاب رو به زبان عربی (داستان درباره معمای صدفی) ترجمه کردم. پویا نمایی خانیکی محصول جدید اینهنگ هست که این رو پوشش میده. این مجموعه تا حالا نه قسمتش آماده شده، بازگشایی داره و با شعر و موسیقی کوتاه داستانی آموزشی، ماجراجویی و معمایی ارائه میکنه. این یکی از کارهای منطبق با داستانهای اینهنگه که تا حالا در شبکه های مختلف اجتماعی هم منتشر شده و بازخورد داره. برای اطلاع بیشتر به سایت اینهنگ مراجعه کنید.

همه چیز عادیه

تا زمانیکه سعی کنی دایره ت رو مشخص کنی. اینو خیلی آدما که سنشون بالاتر میره بیشتر میفهمن. البته، خوب هرچی سنت هم بیشتر میشه، بیشتر دوست داری دایره ت رو کوچکتر کنی. شایدم دیگران بیشتر اینو میخوان!

ناراحت میشم، وقتی میبینم یک مشت آدم عقب افتاده که ظاهرا معلولیتی در جسم و جانشون نیست، بخوان برای دیگران و مخصوصا معلولین تصمیم بگیرن. بعد برنامه هم راجع به این کار زشتشون میذارن. آدمایی که نمیدونن چی میخوان و حتی سر چی تعصب دارن! یکی از برنامه هاشون هم همین برنامه دیروز بود. دیروز یک مشت چادریو پسر ریشو و اغلب عینکی از یک طیف خاص آورده بودن که راجع به کراهت بی چادری در مسجد صحبت کنن. جدا حوصله نداشتم که حتی نگاه کنم اسم برنامه چیه. یعنی انقدر مسخره بود برام. برای کسی مثل منکه از اینها گذشته و دیگه حتی بهشون فکر نمیکنه، دیدنشون هم مسخره است. حالا، کمی نگاه کردمو کمی هم شنیدم. الآن هم کمی، در حدی که امیدوارم مطلب رسونده بشه، در روزهایی که تلاقی داره با روز معلولین این مطلب رو مینویسم.

من، سالهاست مانتویی هستم. هیچ کس از اطرافیان هم با این مشکلی نداره و نداشته. همه کسایی که منو میشناسن، قبلا همون طوری دیده بودنم که الآنم میبینن. مسجد هم زیاد میرم، و همون خاطره ای در ذهن آدمای اطراف با دیدنم براشون زنده میشه که شاید 9-10 سال پیش. اینه که اصلا هیچ کدوممون به این موضوع اصلا اهمیتی نمیدیم.

اما، در مورد حرم فرق میکنه. میری حرم و باید حتما چادر بپوشی! باید حتما حوری باشی که چادر هم بتونی بپوشی! دلم اصلا برای اینا که این روزا با گرونی نرخ ارز چادر سیاه میخوان بخرن میسوزه. کی میره چادر 400 هزار تومنی که قیمت معمولش هست بخره؟ (جدای از اون یک لایه چادر 200 هزارتومنی که تلویزیون تبلیغ میکنه، الآن معمول قیمت چادر 400 هزار تومنه با منتو سنت)

نمیخرن لابد. لابد، اگر هم بخرن، فقط همون چادر روش رو میخرند و زیرش همون قبلیه، و این هم که تو در و همسایه افت داره یکی ببینه لباسی تو پوشیده ای که از شش ماه بیشتر تنت بوده!

از سوالاتی که زن داییم در آزمونش پرسید، یکیش تا اونجا که یادمه با این شروع میشد: از وقتی مانتویی شدی! این تغییر حرکت من رو یکی مثل زن داییم در بخش عقیدتی-سیاسی میپرسه. اونم برای اینکه بپذیردتم، و یا اینکه ردم کنه! یکی که تو رو ندیده هیچ وقت! و یا شایدم نمیخواد ببیندت. تو حرم اینطوریه. تو حرم، زن های غیرچادری رو راه نمیدن. اصلا کلا قصدشون اینه که کسیو راه ندن. اون از آلودگی شدید اطرافش، و اون هم از درهاش که دربون هایی داره که تمام تلاششون رو از اول میکنن تو رو راه ندن و بهت بد بگذره تا آخر. همین چند وقت پیش خواهرم تعریف میکنه که دو نفر معلول که یکیشون ویلچری بود اومدن و نشستن. به واسطه معلولیت، یکیشون تا اومد پاهاش رو پهن کرد. شد، یک چیز خمیری شکل که پهن شده. بعد، همون موقع چشماش رو هم بست. در واقع هر دو همین کار رو کردن. خواهر میگه به صدم ثانیه ای نکشید یک حوری بهشتی اومدو زد بهشون که خانوما اینجا جای خواب نیست! نذاشتشون حتی بشینن!

معلومه که حرم دیگه جای معلولین نیست! میان، هی برنامه پخش میکنن که به معلول ها فلان جایگاه رو دادیم، بهمان جایگاه رو دادیم! ولی، ما که چیز دیگه ای دیده ایم، تا حالا!

حالا خواهرم میگه حوری میخوای ببینی باید بری حرم. بعضی از این خادمای حرم رو طوری انتخاب کرده ان که با قد بلندشون، چشمای سبزشون و صورت زیباشون عین حوری بهشتی میمونن. بعد، شما فکر کنید یکی از اینا بیادو بهتون تذکر بده. مردی باشینو دهنتون از زیبایی زن سه متر همین طوری باز بشه که بشقاب بکنن توش. چادر سرت میکنندو براش هم مناسب پیدا میکنن. یک حوری خوبه بره تو اون چادر؟ بله، همون هم به هرکی و حتی معلولی برسه، باید تذکر بده، چون به جاست.

چادر چیزی اضافی تن زن های ایرانی

در زمان قاجار وقتی زنی را می خواستند اعدام کنند، سرش چادر می کردند و در شهر می گرداندنش.

امروز، وقتی کسی رو می خوان شکنجه کنن تن یک زن چادر می کنند و جلوی چشمش می گردوننش. من خودم هنوز گاهی چادر می پوشم و با اصل چادر هیچ مشکل ندارم. ولی مشکلم با خود آن زن ها و مردهاییه که تعریفشان از چادر چیز دیگه اییه. مثلا آن روز مامور مرد تو دانشگاه بهم نگاه می کردو می گفت «تو نفهمیده بودی ...» من حس کردم الآنه که یک چادر مثل تور بافته عنکبوت پرت کنه رویم و بعد من رو تویش بپیچه برای تنبیه و تمسخر بیشتر.

یا مثلا آن روز دیگه که تو اتوبوس از خانوم چادری قمی که رویش رو تنگ گرفته بود، آدرس پرسیدم احساس کردم رویش رو تنگ گرفته ولی از کمر به پایین لخته.

می ری مجلس عزاشون، انقدر به چادر اعتقاد نداری که آن ها دارند. بعد همه هر کدوم یک جاشون از کمر تا اون جاشون پیداست. یا مثلا تور پوشیده ن. مجلس مولودی خونیش هم همین طوره. بیرون که میری ازت چادر می پوشن به مجلس هاشون که راه پیدا کنی میبینی خیلی دوست داشتن لخت ترین زن های عالم باشن