آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

کشش لازم برای ازدواج

طرف حرفاش رو اینطوری شروع کرد که الآن همه عصبی شده ان. طلاق دیگه حادثه نیستو پدیده شده. بعد هم توضیح داد که حادثه یعنی یک بار اتفاق بیفته، ولی پدیده یعنی تکرار بشه. گفت که همسرداری بلد نیستیمو از این جور حرفای تکراری. حتی این هم تکراری بود که میگفت ما خیلی ساله داریم رو این موضوع کار میکنیم. گفت که نه حوزه به این موضوع خیلی پرداخته و نه مدارسو دانشگاه. البته حرف جدیدش برا من اینجا بود که میگفت ما البته تونستیم دوره تئوری خانواده رو برای کلاس های نهم و دهم بچه ها بگنجونیم، ولی متاسفانه عملی نیستن!

طرف خیلی دوست داشت تو این کلاسا روابط دخترو پسر عملی آموزش داده بشه. دیگه حالا این علاقه ش رو نگفت که میخوان از شبیه ساز استفاده کنن، از پسرای پشت پرده، و یا خود دختر و پسر تو همون کلاس بشینن کنار هم دیگه! ولی حرفشو خیلی سریع زدو حتی گفت CPR هم ماها بلد نیستیم.

همون موقع که برگشتم دیدم داره مرد عنکبوتی میذاره. اونجاش رسیده بودم که طرف میخواست بگه رویدادی هستو چون نتونسته بودن خودشونو بهش برسونن یکیشون به ذهنش رسید بگه چه رویدادی مهمتر از ازدواج. یکی از بازیگرا پرسید هنوز حلقه ازدواجت رو از سال 2008 داری؟! طرف هم کلی تو جیباش گشتو پیداش کردو مشکل حل شد.

غریبه

بهش میگم این دختر معمولی رو نگاه کن، مگر چقدر با من فرق داره؟ میگه تو همون خواهرشو نگاه کن. خودش گفته برای رفتن به خونه اش، خونه ای میره که پلیس باید وایسه مراقبش باشه. آخه اون اصلا چه شباهتی با تو داره؟!

فکر که میکنم، میبینم آره، شباهتی نیست. اصلا خیلی هم فرق هست. درسته که خواهر کوچکتر منه و اگر از من جذب امتیازات و کشف استعدادها بیشتر بود بیشتر هم نصیب اون میشد، ولی دیگه تا این حد هم خوب نبود که این خواهرم باشه. اون از اون برادرام که زمانی خدا به من فرصت داد بهشون بگم دارین عیشو طرب میکنین در حالی که منو مادرم تو حیاط برف پارو میکنیمو جوک قرن شد. این ازین خواهرم که الآن بعد اون شرش که به پا کرد، کاغذی افتاده بالا سرم زعفران نویس که چمیدونم چی چیه. یک چیزایی نوشته با بسم الله شروع شده. مینویسن دیگه، یک بار برا خودشون یک بار هم نگاه میکنن جواب نمیگیرن، برای من مینویسن. منم دیگه انقد از این کارا ازشون زیاد دیده ام که همین طوری فقط میذارم باشه!

پدر مادرم خواستن اینطور تربیت بشه. بارها به این مادره گفته ام، که شماها حتی برای به دنیا آوردن این بچه باید از من اجازه میگرفتین! بعد دیگه حالا اینطوری هم تربیتش کرده این! دختره احمق، هزارتا عیبو ایراد هست تو تربیتش. هربار به بچه های دیگه این مادره میرسیم باید بگیم رفتارش بچه گونه است. پس چرا من از روز اول بزرگ شدم؟! از افتخارتش اینه که هرچند وقت یک بار که گورشو گم کرد از اتاقش بشقاب بشقاب نون پنیر خشک شده برداریم. عین احمقا به این کاراش افتخار میکنه. حتی میاد تعریف هم میکنه.

به مادره میگم کی از خونه مریم میایی؟ میگه هان؟ دوباره اون یکی خواهر میپرسه: میگه همین بعدازظهر.

کی آخه؟ شد تو بریو یک شب که رفتی برگردی؟ یا نه، انقدر وقت نکردی تا حتی شب بعداین که خونه مریم رفتی برگردی؟!

کلی غر دارم، فقط از این پارادوکس الهی تو زندگیم بزنم. دختره رفته خونه مریم! اون دفعه سر همین شر به پا کرد که این دفعه نوبت من بوده برم اونجا؛ خونه اون شر. بعد حالا اصلا کسی ازش پرسید؟ با سر رفت. این اگه با سر میره خونه اون مریمه؟ پس چرا برا من نوبت رزرو میکنه برم اونجا؟! میره یک دو شب هم حرم بخوابه بگه مجبور شد، کاری که من تو عمرم نکرده ام با وجود این مریمه بکنه؟ خواهر مردم چه طور خواهر کوچکتر ما چطور! چه توقعی داریم؟!

کم خونی

خواهرم میگه تو توی این وبلاگ فحشای رکیک مینویسی، یا چمیدونم این وبلاگ مثل عورته، همه میدونن عورت وجود داره، ولی چون عیبه بهش لینک نمیدن. خودم بشخصه خیلی قبول ندارم. همیشه آرزو داشتم موقع پچ پچ و یا آهسته صحبت کردنو زیر صحبت کردن کسی نفهمه، ولی چه کنم که صدام تیزه و انگار کرم که نمیتونم آهسته صحبت کنم. خلاصه حرف دونفری نداشته ام هیچ وقت که کسی نفهمه.

از جمله حرفای خودمونیم امروز کم خونیه. آقا این بسیج اومدو فشارخون همه رو اندازه گرفت. داستان هم از این قرار بود که پرفشاری 30 سال به بالاها رو در تعداد بسیار بالا بگیره. البته که بد نبود. ولی اینجاش مساله است که برشور پخش کردندو چون موضوعشون پرفشاری خون و فشار خون بالا بود، از نظر اونها فشار کمتر 12 روی 9 خوب به نظر میومد! حتی نکردن به خودشون زحمت بدن بنویسن کمتر نه و بیشتر منظورشون مساوی بوده!

خلاصه که آمار خوبی، به شرط اینکه مثلا نخوان فقط فشار خون بالا رو بگیرن! کاش روزی مثل روز زن عین همین کار رو بکنن و البته برای کم خونی زنان. اصلا اتفاقا 30 سال به بالاها رو هم بگیرن، چون اتفاقا زنها اغلب از این سن به بعد ازدواج هم کرده ان. از بزرگترین و شایع ترین مشکلات حاد زنان، مخصوصا بعد از ازدواج کم  خونیه. امیدوارم کسی توجه کنه!

چله چلاب

موقعی که رفته بودم خونه بی بی، مخصوصا اون اوایل هی این کلمه رو تکرار میکرد. وقتی رفتم پیش دایی ازم پرسید: مادرم هنوز همین رو میگه؟! کمی بعد فهمیدم که داشته شرور من رو دور میکرده! چند وقت بعد، یعنی همین چند روز پیش، خواهرم رو دیدم که نصف شبی یعنی بیداره! فرداش رفتم سوالی ازش بپرسم که اون رو مقدمه برپا کردن شری برام کرد به یاد ماندنی! اتفاقا هم مادرم و هم خواهرم تمام سعیشون رو با علامت گذاریو از این جور چیزا کردن که یادشون بمونه. خیلی کارها کردن که حسابی یاد همه بمونه. البته در واقع خواهر شروع کرد، خواست مادر تمام کنه و همین طور هم شد. اون شر رو به پا کرد، و مادر هم خودش رو انداخت وسط که اگر پاره تن مرا برنجانی مرا رنجانده ای و من وسط ترم و اصلا بدترمو اینا. من هم کوتاه نیومدمو خودشو خواهر رو تا جایی که تونستم جوابشون رو دادم، و البته بعدش هم میتونستم برم بخوابم. چون شری که خواهر به پا کرد ساعت سه بعد ازظهر بود. آن روز از آن روزای استثنایی بود که خواهر دو بار من رو تحریک به عصبانیت کرد تا فقط من باشم جوابش رو بدم. البته فقط نزدیکان خبر دارن این چه کرمیه!

اما از جمله اتهاماتی که زد این بود که من مدتیه ساعت 3 بعدازظهر جن زده میشه و جنون میگیردم. بعد هم گفت که چله گرفته و اگر من آدم ناموفقی هستم، مخصوصا این دو-سه ساله که باهاش حرف نمیزنم، دلیلش اینه که مثل این چله نمی گیرم! یاد چله چلاب بی بی افتادم. ماری افعی و هفت سر. قبلا در مورد مار هفت سر نوشته بودم. بعدها از پدر که پرسیدم که مگر من چی کار کردم؟! جواب داد: تو نمی دونی؟!

نه جدا نمیدونم چه برنامه هایی این مار هفت سر، هرچند وقت تو آستینش برای اجرا داره! فقط میدونم که صرفا حرف نزدن با این دختره و خودش کافی نیست و بهتر بود کلا ساختاری ازشون جدا میکردم

زندگی ویترینی

مادرم صندوق زردی داشت که برای من در واقع یک جورایی صندوق غارت بود؛ توش چیزایی میذاشت مثل قیسی، شکلات و خوردنی های زیادی. گاهی هم توحفه های فامیلو مادربزرگو اینجور چیزا. بعدها که نقش کمد بیشتر تو زندگیمون پر رنگ شد، اون صندوق هم بیشتر حکم یادگاری رو برامون پیدا کرد. تا این که یک روز موقع اسباب کشی گم شد. همیشه مادرم میگفت اون صندوق زرده چی شد؟! بعدها وسط باغچه رها شده پیداش کردیم. توش لباس عروسی مادرم بود که میخواست شاید روزی یکی از دختراش اون رو بپوشه، ولی حالا زیر مدت ها بارون اون لباس دیگه پوسیده شده بود. برادرم همراه پدرم اون رو وسط باغچه جا گذاشته بودن، غافل از میزان علاقه مادر به اون صندوق! اون صندوق البته برای من خیلی چیزهای دیگه ای هم هست؛ هنوز محل توحفه های ناشناخته مادر هست. و انکارناپذیره که از جمله توحفه های مادرم نوه اش و عروسشه.

یک مدتی بود راه انداخته بودم که زندگی برادرم با زنش ویترینیه. یعنی وانمود میکنن که زندگی مشترک دارن. واقعا به این اعتقاد داشتم. غافل ازینکه خودم هیچ وقت حتی رنگ شوهری رو ندیده بودم. گاهی باخودم فکر میکنم که زندگی خودم چقدر ویترینی بوده؟! به نظرم الآن زندگی برادرم از خودم واقعی تر بود! حتی اگر یک روز شوهری بیاد خواستگاریمو من بله بگم هرگز فراموش نمییکنم که عاشقم بود، مخصوصا وقتایی که اگر از تخصصم خودی نشون دادم. یادم نمیره که مصر بر اثبات زشتی من در برابر زیبایی خودش بود. کلی شر برام به پا کرد، درحالی که من نمیدونستم هرشب با چند زن میخوابید! گاهی تک بچه ای میخواست، البته اون هم به شرط اینکه سایرین تایید کنن که بلد بوده باشم از یک حیون مراقبت  کرده ام. امروز بعد از گذشت سالها از زندگی برادرم فکر میکنم زندگیشون اتفاقا اون قدر واقعی بوده که توحفه مادرم نوه اش باشه! نوه ای که شاید، هر روز مادرش بخواد انکار کنه که مادربزرگش مادرم بوده!