آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آیا روزی با مرد بی حیا ازدواج خواهم کرد؟

با این خواستگاری که این آخریه اومد، حس کردم میخوان مردان بدشون رو بهم بندازن. ما دو تا عروس داریم. حس من در مورد یک اینه که اون بزرگتر از یکی دیگه است، ولی از هردوشون خوشم نمیاد. با هیچ کدومشون هیچ روزی حرف نمیزنم. حتی یکی رو هم چن وقت پیش از خونه کردم بیرون. نیاز ندارم بهشون. اینا هم نیازهای منو برآورده نمیکردن. اون قد بلنده رو کردم بیرون. گفتم قبلا بهشت بوده ام این بلنده اونجا نبود. اگر کسی بخواد آرامش من رو بهم بزنه، یا جای من اونجاست که باید باشم، یا جا اون اونجا نیست.

قانون خوبیه، قانون زندگی. مگر بچه چقدر اهمیت داره که یک زن بخواد بخاطرش با مرد قدبلندی که بیحیاست بسازه؟ چرا باید زن خوب، مرد بد رو تحمل کنه؟ هیچ لزومی نمیبینم.

مرد بد بره گورش رو گم کنه. آدم ندیده که نیستم. زن فرعون گفت از قصر زیبای فرعون میگذره، و از خدا خواست که قصری در بهشت بهش بده. میگن، آسیه زن فرعون آخرش به دست همین فرعون شهید میشه.

شاید زن فرعون کس دیگه ای نبوده که شوهرش بشه، ولی اخلاق من اینه که با فرعون نسازم. مردی که مثلا یک باره بیفته دنبال عروس با لباس دامادی، تا چمیدونم پاهای زن رو لخت ببینه، این مرد باحیائیه؟

نیست، این مرد لیاقت یک زن خوب رو نداره، جاش هست که عروس ازش فراری باشه. جاش هست، تو همون جلسات اول خواستگاری ازش فرار کنن.

این مرد رو حالا مثلا باباهه جور کرده باشه، دایی جور کرده باشه، میخواد هرکسی باشه.

یا مرد ساندویچی. دوره دوره ساندویچه. نارنجک میسازن، کدساندویچی بیرون تحویل میدندو تو فقط باید گاز بزنی. گاز میزنی کنارش هم یک نوشابه. منفجر میشیه. یک عده مردها هم همینطور ساندویچین. این ها هم بدرد نمیخورن. همینطوریش کلی از ساندویچهایی که برامون پخته ان زده شدیم و داریم بعضی هاشون رو هم تازه تحمل میکنیم، چرا سری که درد نمیکنه رو با دستمالی ببندیم که سریع و راحت و ساندویچی میخواد نقش شوهر رو بازی کنه؟

هرطور فکر میکنم میبینم میخوان بهم پسر بد بی حیا غالب کنن، منم آمادگی فرار و عروس فراری شدن دارم. قابلیتهام هم که در این زمینه ها زیادن.

مرد خوب کجا بود؟ شاید بخواین با این جمله خودتون رو به هر مردی راضی کنید، ولی من راضی نمیشم. میگم مرد خوب مرده، درسته. حرف اینه که اگر من مرد خوب بخوام تا زمان بهشت هم میتونم از خوبی هاشون بهره مند بشم. هرطور فکر میکنم،  میبینم به مرد بدی که بخوام تحملش کنم نیاز ندارم. مردان خوب هم زیادن، حتی اگر زنده نباشن.

هرکه هوشیارتر پردردتر

دیروز یه خواستگار معمولی برام اومد. من میگم معمولی، زمین تا آسمون با معمولی ها که آدمای عادی دارن فرق داره. برا من عادی بود.

خواهرم رو یه بار فرستادم به جام آزمون دکتری آزمایشی بده. وقتی برگشت گفت این چی بودن اینا؟! حالا فکرشو بکنید اون سال هایی بود که آدمایی مثل من امیدشون برا قبولی تو مصاحبه هم بیشتر بود. فکر نکنم حالا بهتر شده باشن با این شرایط راحتتر شدن پذیرش برا استادا.

پر رو هستند، متاسفانه. در قشر خانواده های مرتبط با من میشه گفت هوا هم برشون داشته متاسفانه.

بابام با مادرم همیشه از این نظرات اختلاف داشت. مادرم واقعا آدمای معمولی رو دوست داشت، ولی بابام آدمایی از قشر این خانواده ها که ما میگیم "هوا برشون داشته".

هوا برشون داشته، یعنی در حالیکه همین هم نیستن، باز فکر میکنن میتونن مثل بعضی خانواده ها بعدا بیشتر توضیح میدم خودشون رو به قولی بزک کنن.

امروز من میگم مثلا دانشجو دکتری بودم، شما فکر نکنید دانشجوهای دکتری مثل من بودن. بد بودن، پر رو بودن، از تو همون آزمون. یا مثلا من میگم خانواده قاضی بودم، شما فکر نکنید خانواده های دیگه قضات مثل خانواده ما بودن. ما بینشون اذیت بودیم. گاهی بابام پرده از ارتباطش با خانواده های دیپلماتها بر میداشت، اونا هم از نظر ما خوب نبودن؛ بد بودن.

اول اینکه آدم معمولی نیستن، عادی نیستن. یه مقدار کرامت انسانی که وظیفه شون هست داشته باشن، ندارن.

دیروز داشتم بعد از اینکه این خواستگاره رفت به لباس هایی که تا میکردم فکر میکردم، با اون حس و حالی که داشتم کلی ناراحت شدم. رسیده بودم به لباسهایی که خودم دوخته بودم. گفتم اگر این به این لباسهایی که من دوختم نگاه میکرد، چی کار میکرد

اصلا خواهرم بعد ازاینکه اینا رفتن با یک لیوان شکستنو چندتا دادبیداد خودش رو راضی کرد راهشون داده! اصلا، اول معرف خودشون رو همسایه هامون معرفی کردن، وگرنه شاید راهشون نمیدادیم؛ یعنی انقدر ازشون بدمون میاد.

بابای من روزیکه اومد خواستگاری مادرم، چشم انداز زندگیش معلمی بود. کسی فکرشو نمیکرد که قاضی و از این قشرها دربیاد، وگرنه پدر مادرم به جز ملاک ایمان، باید ملاک از خانواده های دادگستری نبودن رو هم لحاظ میکرد.

میگم پردردتر. من برای اینکه با خانواده های معمولی بیشتر در ارتباط باشم، خیلی زحمت کشیدم. نبود دور و برم. تو خانواده مادرم هم همه روشون به همین خانواده های آنچنانی بود.

گفتم لباس هایی که خودم دوختم. مگر خانواده های این دادگستری اینا خودشون لباس نمیدوزن؟ چرا، ولی با دوختن من فرق میکنه! با چرم آنچنانی و با پارچه آنچنانی میدوزه، و بعد شو خانوادگی داره. بعد، اینا میفهمن ما هم از دسته خودشونیم، میخوان بزنن لت و پارمون کنن! ماهم مجبوریم بین همینا باشیم. خیلی کم پیش میاد آدمای عادی بخوان دورمون رو بگیرن. یه دلیلش بابامه. بابام دوست داشت زنش از این قشر باشه؛ یعنی اگر نبود تحملشون میکرد.

در مورد خانواده های دادگستری و بالاخص قضات میگم هوا برشون داشته. دلیلش اینه که میخوان خرج های آنچنانی داشته باشن، ولی خبر ندارن که حقوقشون کفاف این کارها رو نداره، ولی در رویا وظیفه خودشون میدونن که این کارها رو بکنن! بعد فکرش رو بکنید چقدر براشون بد میشه! آدمای عادی هم که اصلا قبلشون ندارن؛ پرتشون کردن یک طرف. از اونطرف هم جزو خانواده هایی نمیتونن قرار بگیرن که واقعا زندگی رویایی داشتن. نتیجه چی میشه؟ نتیجه این میشه که اگر مثلا مردها در خانواده های ارتشی دست بزن دارن، مردها در خانواده های دادگستری چند برابر زن هاشون رو میزنن. اگر زنشون هم مثل خودشون تو رویا نباشه هم که دیگه بدتر.

اینا هم که چشمشون دنبال آموزش و یادگیری نیست؛ چشمشون دنبال مادیاته. مردم هم که حرف یه معلم رو 50 بار بیشتر از حرف یه قاضی قبول دارن، نتیجه چی میشه؟ در یک گام مردم پرتشون کرده اند اونطرف، و در گام دیگه خودشون چشمشون یه جای دیگه است. نتیجه عقب افتادگی کامل این قشر میشه. در یک فشاری از روزگارن، که حتی خودشون خبر ندارن دارن از کجا میخورن.

حالا یکی مثل من هی میگه، عادی عادی عادی (مردمی) میخوام، نیست. بین مردم قرار گرفتیم، ولی آدم عادی به اون صورت خواستگارم نیست. پیشرفتم با وجود آدمای عادی بوده، ولی قشری که میان خواستگاریم آدمای عادی نیستن. بابام فکر میکنه باید از دسته خودمون (قضات و اینا) باشن. حتی اگر هم دوست نداشته باشه، آدمایی که میان خواستگاریم اینا. سخته.

خیلی فرق هست بین اینا و آدمای عادی. درحدیه که آدم معمولی بهشون برسه رعشه ممکنه بگیره! مثلا میگن ما مذهبی هستیم، در حالیکه تعریف یک آدم عادی از دین و مذهب با اینا فرق داره. آدم عادی صاف و ساده است، اینا حتی نمیخوان که این طور باشن. درحالیکه خانواده های قضات باید کرامت انسانی بیشتر براشون مطرح باشه مادیات براشون بیشتر مهمه. این که میگم حرف من فقط نیست، حرف دل خیلی هاس. خیلی ها از خانواده های قشر دادگستری بدشون میاد، و منم بهشون حق میدم تا حدی؛ سواد آنچنانی ندارن، وظیفه ای هم برای تغییر روند زندگیشون ندارن. مثلا اگر یک معلم و یا یک استاد دانشگاه وظیفه ش روزآمدیه، فکرش رو بکنید تو این دنیای امروز که دم به دم نو شدن سواد به بهتر دیدن و بهتر دیده شدن آدم کمک میکنه، اینا این رو ندارن، جالبش اینجاست که نمیخوان هم داشته باشن. اون یک چیز دیگه میخواد، یه جور ارتباطات خاص میخوان اینا. بهشون بگی مثلا ما زرشک داشتیم ناراحت میشن زودی و همونجا میگن ما زرشک میخوایم! حتی ممکنه اشک تو چشماشون جمع شه بگن ما هیچ وقت تو عمرمون زرشک نداشتیم! بعد مثلا یکی مثل من میرم تو چشم اینا، چون زرشک دیده ام، قبلا هم که تو چشم آدمای عادی بودم. نتیجه، پردردتر شدن یکی مثل من میشه. برای کسب هوشیاری یک آدم عادی باید کلی زحمت میکشیدم، و حالا یک آدم غیرعادی اومده میگه زرشک چیه؟ منم زرشک میخوام! جاش نیست یک لیوان که چیزی نیست، یک چند لیوان بکوبونی به دیوار؟!

بعدا اضافه کرد: یه چشمه بگم از این خواستگار محترم. مثلا مادره داد میزد پسرش که پشت در گوش وایساده بشنوه. یک جا حالا خود پسر گفت اصلا خودم میام بالا. برای من در این دنیا همه چیز در حدودی که قرآن و ائمه مشخص کرده اند، عادیه. حالا خیلی عادی نشسته ام در زاویه پسره. پسر که چه عرض کنم، مرد چهل ساله ای که یک بخش از موهاش ریخته، و شاید اگر مادرش قند نداره خودش قند گرفته باشه. تازه، مادرم هم میگفت یک بار هم ازدواج کرده. دیگه، با تجربه کاری فراوان. عین این فیلمه مرده نشسته و وقتی گفت خواستگاری سرخ شد و یا شاید هم چشماش سرخ شدن، یعنی شاید خجالت کشید!

منکه نفهمیدم چرا یک نفر بعد از اینهمه تجربه ارتباط اجتماعی باید سرخ بشه، ولی مادرش جالب بود. در اون لحظه مادرش داشته به من چشم غره میرفت! من سعی کردم که قبول کنم، چشماش اینطوریه!

دیگه هیچ چی دیگه. مادر بیچاره م انعطاف مضاعفی به کار برد. حتی از دو زبان فارسی و عربی استفاده کرد، تا این حد انعطاف. البته، بیش از حد انعطاف به خرج داد، چون قرار بود یک جا سکوت مطلق بشه. بیچاره فرضش کنیم، درست میشه. چون تقریبا طوری حرف میزد که انگار پسر توهفه شون چی بوده که حالا من ترشیده بخوام زنش بشم. زن، یا هرچی دیگه، تو آیه قرآن اومده از قصر طلای فرعون گذشت، گفت یک قصر دیگه تو بهشت بده، بعد حالا من نمیدونم اینا درباره زن ها چی فکر کرده ان؟!

حالا ما نگفتیم چقدر ارزش من میتونست بالاتر باشه، خودشون نمیتونستن بفهمن؟ بعد اون نوع رفتار! اینهمه فیلم خواستگاری از نوع ایرانیو محجبه پخش کردن. تازه، مرده هم که یک بار قبلا ازدواج کرده بود! دیگه این الآن باید خیلی چیز از ارتباطات اجتماعی بدونه. مادرش هم همین طور. اینه دین؟ اینه مذهب؟

اینا که رفتن گفتیم صدرحمت به فامیلمون. کاش برای پسرهای فامیل تور پهن میکردیم همون بچگیم برم، نه حالا. چقدر دخترهای عالی، تحصیل کرده و رتبه بودن که اسم از برادراشون جلو من آوردن! لابد من همون موقع تا میگفتن مرد یا برادر باید فکرم هزار جا میرفت. جاافتاده بود برامون که از دانشگاه هم پسر نمیگیریم. حتی جاافتاده بود که از محیط دانشگاه پسر نمیگیریم. باید عادت میکردیم که پسری که در کلاسه، فقط هم کلاسه. زمینه سرخ شدن نداشتیم. دعوای اجتماعی شاید داشتیم، ولی زمینه خواستگاری نداشتیم، و این، جا افتاده بود که اون پسر تابو هست که برای دختر همکلاسش بیاد خواستگاری!

کاش خونه مون طوری بود که همون دخترها برادراشون خواستگارم بودنو من انقدر آدم قود نمیدیدم به اسم خواستگار.

بعدا اضافه کرد: یه چیز عجیب تو این روزای کرونایی خواستگارهای منن. اینهمه مدت یک خواستگار به اسم من پاشو خونه مون نذاشته بودن، حالا چی شده تا کرونا اومده تو این روزای کرونایی هی قدم‌رنجه می‌فرمایند؟ نکته عجیبشون هم اینه که یکیشون ماسک N95 میزنه، که فقط اگر من کرونا داشتم نگیره، ولی اگر خودش کرونا داشت اشکال نداشته باشه، بده. بعد هم مادر پسره است، که اون اصلا نباید ماسک بزنه! مگر اومده قیافه اش رو من بپسندم؟ بعد هم موقع برگشتن از خونه مون هم ماسک نمیزنن؛ هر دو مادر پسرا، نه موقع اومدن ماسک میزنن، نه موقع رفتن.

یه حالتش اینه که شاید تو این روزای کرونایی فهمیده اند که عمر آدم چقدر میتونه کوتاه باشه و افتاده ان به عجله کردن در خواستگاری کردن، یه حالت دیگه اش هم اینه که میخوان ما رو کرونا بدن! نه اینکه یکی مثل من دیگه پاشو از خونه بیرون بذاره، اینا از اهدافشون میتونه این باشه، مخصوصا که مادره چشم غره هم میرفت، هرگونه چشم شور و هر چی دیگه ش هم بود میتونست نصیب ما کنه!

یه حالت دیگه اش هم میتونه هر دو باشه. ..

اشکال کار این بود که تحصیل میکردی

این مورد رو باید بیشتر بهش بپردازم. من از 1800 کیلومتر فاصله با فامیل چه ارتباطی داشتم؟ کی این ارتباطو برقرار کرد؟

هر روز زنگ میزدن خونه، میگفتن اشکال کار این بود که تحصیل میکردی! درست تموم شد؟!

از 1800 کیلومتر فاصله، برادر شهید رو واسط میکردن که هنری بیاموز! صنایع دستی میدونی چیه؟! درحالی که من فکر میکردم خود شهید در اون روزای تحصیل بیشتر راضیه، برادر شهید، همین شیخ حمید و دوستان، هی زنگ زنگ. الآن، این کجا رفت؟ وقت و بی وقت فکر کی من کجا رفتم بودن. بارها فکر کردم خواستگاری دارم که همین الآن، همین الآن میخواد بیاد، و اشکال کار این بود که تحصیل میکردم. اون موقع که میگم از 21 سالگیم شروع شد، تا 34 سالگیم. مگر فقط من بودم؟ خواهر بعدیم اصلا بدون اینکه من تو زندگیش دخالت منجر به اشتباهی داشته باشم، دراومد به حالت دعوا گفت اگر منو دار هم بزنی، کنکور نمیدم! دعوا کرد. حتی ایمان پیدا کرد که کارش درست بوده. اون الآن مجرد بالای سی ساله، بدون خواستگار و شوهر. اون موقع ها بهش زنگ میزدن، و در نقش خواستگار تازه به خاطر لیسانس ادبیاتش هم توبیخ میکردن! مادرم هم پشت تلفن میگفت، دیگه ببخشید خانوم متاسفانه این دخترم لیسانس گرفت. طوری بهش القا کردن که اگر دیپلم میموند بهترش بود که این دیگه طرف درس و ادامه تحصیل که نرفت هیچ، الآن طوری به خواهر دیگه ام که با خودش میگه، شاید اشکال کار این بود که پزشکی نخوندم، نگاه میکنه که گویی عاقل اندر سفیهی به او می نگرد.

این خواهر آخرم تتمه فامیل بود. چند سال پیش که تغییر رشته داد و هی برای پزشکی شروع کرد به خوندن و هی هم پرستاری و رشته های بجز اون قبول شد، مگر کار ساده ای داشت؟

باز فامیل از 1800 کیلومتر فاصله میومدن درست یک ماه به کنکور این بدبخت به عنوان تتمه خانواده کلی وقتشو بگیرن که بگن درست رو نخون. عملا میگفتن. عملا وقت رو میگرفتن. عملا ذهن منو پر از خواستگارهای توهمی میکردن، عملا ذهن اون بدبختو. دو سال پیش رفتم جاشون، گفتم راست میگین، حالا من اومدم.

گفتن، نه. تو هنوز از اینکه هستی به اندازه کافی پایین نیومدی! رفتم دیدم به اندازه کافی براشون پایین نیستم! رفتم دیدم این هم دروغ بود! حتی دروغ های بعدشون یادم اومد. دیدم چقدر هم حسود بودن، خانوم دکتر، این پسرم آقای دکتر با زن دومش دنبال کار دومه!

اومدم خونه فکر کردم اون روز خودم به این شیخ میگفتم صنایع دستی که زن اول این شیخ اصلا کارش قالی بافی بود. فرش میبافتن. در کشوری به اسم مهد فرش، حتی به مادرم هم یاد داده بودن گره بزنه، و به عنوان برادر نکردن به این بدبخت حقوق بدن. من اون موقع به فکر صنایع دستی سوئیس بودم به همین شیخ میگفتم از صنایع دستی شروع کن! اون سوئیسی ها الآن به اینجا رسیدن تبلیغ صنایع دستشون میکردن!

به خاطر 1800 کیلومتر فاصله، در نظر نداشتم که این خودش آخر اینکار بوده. حالا بعد از دکتریم که این وسط اینا خدا میدونه چقدر مانع پیشرفتم شدن، هی زنگ میزدن خواستگار دختر هنرمندن و نه تحصیل کرده، من بهشون میگم شیخ از صنایع دستی شروع کن. خودم هم رفته ام شیخه میگه، میدونی؟ ما میخوایم از دستگاه تخم مرغ اونم در تولید انبوه شروع کنیم! اصلا حواسم نبود که اینا صدتا این راه ها رو رفته ان، حرفه ای هستن، در همون کارا و در دروغ گفتن! برادر شهید. همون بردار شهید، زن اولش چند دست فرش دستبافت بافت؟ دیگه به زن دومش میگفت فقط تو کارت این باشه که دو تا بچه آخرم رو درس بدی، درس بخونیو من کاروان دارم، تو حوزه م یک کاری برات جور میکنم. همین این، به من که میرسید یه طور دیگه حرف میزد. همین این، اصلا  اونجاها که باید حرف نمیزد. سکوت، گاهی بدتر از حرف زدنه. اینا سکوت میکردن. در عوض هزار تا آدم، هزار تا هزار تا، هی خواستگار زنگ میزدن! الآن کو. الآن که دیگه ته خونواده ما در اومد با چند تا دختر مجرد! حالا اون دختر برادر شهید که هی مبل عوض میکنه قبله شد، نه؟ به من که میرسن، منو از دختراشون دور میکنن، یه وقت لباس تحصیلم بویی نده که دختراشون هوس کنن درس بخونن.

علی لعنت الله.

پستی در هر حالت

تو دانشگاه دوستایی داشتم که خیلی نگران پرستیژشون بودن، و از هرگونه اقدامات حفاظتی در برابر غیردوستان فروگذار نمیکردن. خلاصه، یک طوری شده بود که من بالاخره باید میگفتم هم‌کلاس دارم، و در دوست بودنشون باید شک میکردم. آره دیگه خواستگار که میومد براشون در پیدا کردن نقاط ضعف اونها اعم از کوتاهی قد آقا پسر و افاده هایی که خانواده شون میذاشتن هیچ کوتاهی نمیکردن. یه همچین آدمایی بودن.

بعد، یکی از اینا فامیلش آرمین بود. آرمین، اسم پسر. یه مدتی بود من تورش کرده بودم. اونم با تمام اقدامات حفاظتی ما رو آدم حساب کرده بود. حالا رفتار بابام در قبالش جالب بود. یک بار که دیدم فامیلش رو به عنوان اسم یک پسر رو کاغذ نوشته تا ببینه این پسر کیه. یک بار دیگه باز این دختره به من زنگ زده بود، گوشیو که گذاشتم گفتم فلانی آرمین بود، از دانشگاه شهید بهشتی. این بار هم طوری بهم نگاه میکرد که یعنی چقدر من خاک تو سر بوده ام، که این دختر پوفیوزو اینطوری بالا برده ام! در هر حالت من آدم پستی بودم. اون حالت اولش که پسری به اسم آرمین منو خام کرده بود که رفته بود تو لیست آدمام، اونم از اون حالت دیگه اش که چقدر خاک تو سر بودم که اسم دختری به نام آرمین رو از دانشگاه بهشتی بالا آورده ام.

طایفه بنی هندلی

بعد از سی و چند سال عمر که از خدا گرفتم، بدم نمیومد از یه طایفه بنی هندلی پسر میگرفتیم. اولش معلومه هیچ کدوم از اعضای خونواده مون به خاطر سطح بالاترمون نسبت به اون خونواده راضی به وصلت نمیشد، ولی وقتی که ببینیم من دیگه این همه عمر کرده ام که دیگه نمیشه بهم گفت دختر دم بخت، چرا که نه؟

از طرفی از تمام خانواده هایی که اومدن خواستگاریمو نیومدنو اداش رو درآوردن هم بی نهایت بدم میاد. از پسری که از روز اول گفت من زشتمو حالا شاید روزی بیاد خواستگاریم بدم میاد. از این روالی که بین اینا افتاده. پسره اومده میگه من مال ونک تهرانمو نگاه از بالا داره، مثل همه اونای دیگه. بعد از کلی مطالعه و تحقیق تازه فهمیدم این چی میگه. میگه من میخوام بیشتر دوستت باشم تا شوهرت! خیلی هم جدی!

آخه، برا چی من باید یه همچین آدم احمقیو قبول کنم؟ چون دکترا داره؟ گور باباش کرده ام با شماها صدبار.

حالا هرکی هم بانی این وصلت شده عین احمقا هی افتاده دنبال من که تو خوشگل نیستی! خونواده ت بلد نیستن!  برو اپیلاسیون کنو از این ... گشادی ها که هر احمقی ممکنه برای دلبری هر پسر احمق دیگه ای بکنه. ول کنید این حرفا رو. قبول کنید که احمقین، و اون پسر احمق تر و ... گشادتر از شماها.

نه، تو بلد نیستی! اون خونواده مورد پسند و در سطح خونواده ما نیستن. اون پسر به خونواده ما نمیخوره.

اصلا کی گفته که من باید به این پسر از خدا بی خبر برسم؟ به این پسر جاسوس از طایفه خودتون که دیگه نمیدونیم با وجودش چی رو خاموش کنیم از شرش خلاص شیم؟

یه پسر از یه طایفه بنی هندلی، خیلی هم خوب. باباش سرخو سفید میشه جای بابای من. تازه حتی اگر بابام سر مرده داد بکشه، باز هم باخودش فکر میکنه خانواده ما بیشتر بلدن. باباهه پاشو پیش میکشه و دادها سر اون میره و پسره از آسیب در امان میمونه. بعد هم یه عمر بابام خودشو دخترشو آماده کرده بده به این پسره. خیلی هم خوب! قسمت بوده دیگه!

نه این پسره که من اومدم میگم ورم کردم این دعا میکنه کاش میمردم! نه این پسره، که یه عمر باعث دردو ورم من شده، از رو هم نمیره، شماها هم خیلی غیرطبیعی از رو نمیرین! گورتونو گم کنید، برین کنار بذارین باد بیاد.


پ.ن: بعضیا خسر فی الدنیا و الآخره هستن. این پسره هم قضیه اش همینه. نه دنیا داره و نه آخرت. خودش انتخاب کرده.