آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

داستان انقلاب ها، دولت و مردم!

داشتم فکر میکردم کتاب قلعه (مزرعه) حیوانات جورج اورول دوباره از دید خودم بنویسم. داستان  با این صحنه آغاز می‌شود که شبی میجرِ پیر، حیوانات مزرعه را دور خودش جمع می‌کند و به آن‌ها از رویایی که در سرش دارد، صحبت می‌کند، و بعد تغییرات مزرعه آغاز میشود. صفحه اول و برجسته وبلاگ رو که میبینی یکی نوشته مثلا حزب توده در ایران چه کرد و یا اون یکی گفته کره شمالی رو دیدم خیلی مدرنه و ننه هم همه جا هست و یا یکی دیگه که اصلا آلمان زندگی میکنه از کار طولانیش مثلا حرف میزنه. نگاه کردم همه در یک چیز مشترکن و آن هم اینه که تحت تئوری یک نفر تو این دنیا زندگی میکنن، حتی بدون اینکه بدانند و یا شاید لازم باشه که بدانند!

این تئوری خیلی ساده ست و با یک داستان، راحت بیان میشه. تهش یک چیزی میشه مثل کتاب قلعه حیوانات، ولی از دید من!

امام علی شهید شد. این جمله خبریه. او مرد خوبی بود که قصد گسترش عدل و داد روی زمین را داشت. این را از آثارش میشود فهمید. من دین دار به دین علی هستم، چون حکومت او را روی زمین به عنوان جانشین خدا پذیرفتم.

شاید اسم کتابم رو مثلا باید بگذارم من در دوران غیبت و یا من در راه علی.

تا چند سال پیش منکه در سن جوانی بودم مورد توجه خاله های و دایی ها بودم. خاله هایم جایی نزدیک خانه علی زندگی میکنن. آنها برایم حتی به عنوان عروس نیکارا پیام تبریک میدادن و روزها را تبریک میگفتن!

گذشت و بفهمی نفهمی سن من بالا رفت. بعد از من تمام تبریک ها شامل خواهرم شد. خیلی زود زیبایی عروسی و خوشگلی من تموم شد و و مدام او را خوشحال کرده و به او پیام تبریک میدادن!

کسی این وسط عروس نبود و فقط پیام الکی میدادن! شاید به خاطر بازی بین خودشون. این وسط ما گفتیم یک سر بریم حرم امام علی!

به نزدیکی خانه علی که رسیدیم، مواجه شدیم با شط و آبهای مختلف. رود بود ماهی بود و رطوبت هوا و شرجی اهواز و عراق! گفتیم اینجا ماهی چطور میگیرن؟ از این ماهی ریزها که مجموعه آن ها رو میخوریم؟

کاری نداشت. در استخری و یا دریاچه ای تور بزرگ با دانه های ریز مثل حریر پهن میکنن و آن را آرام و کم کم بالا می آورند. این ماهیگیری بود!

رفتیم آثار باستانی و جاهای فرهنگی منطقه رو ببینیم. در خانه ای قدیمی مثل خانه جواهری دو طرف پنجره فروشگاهی باز کرده بودند. حیاط تراس داشت و آثار فرهنگی در تعداد بالا کنارهم تا جای ویترین درست شده روی حیاط چیده بودند. شیرینی ها از جمله شیرینی های قطاب، حاجی بادام، کیک یزدی، باقلوا، لوز، پشمک، نان برنجی، و سوهان و یک مدل حلوا که در عراق به آن دهین میگویند مجموعه شیرینی های تو ویترین بود. ما که علاقه داشتیم ماهیگیری یاد بگیریم به آنها نگاه میکردیم با این هدف که ایده بگیریم. برای خانواده ما ایده گرفتن عادی بود. شاگرد مغازه به ویترین فروشگاه آنطرف حیاط اشاره کرد و گفت آنها اجناس دیگر ما هستند. او امید داشت که ما با دیدن آنها قصد خرید پیدا کنیم. ویترین مقابل پر از آثار چرم از جمله کیف و کفش و ست های مختلف مثل ست سفره هفت سین بود.

ما طبق معمول قصد خرید نداشتیم. فقط دوربین در آوردیم عکس بگیریم تا شاید بعدا به کارمان بیاید!

کمی بعد صاحب مغازه که مرد چشم آبی و یا شایدم سبز بود آمد. او جوان بود و همسرش هم چشم آبی بود. تک فرزند آنها که پسری 17-18 ساله میخورد هم چشم آبی بود. چند نفری از بیرون آمدن و آنها را به عنوان یهودی به هم معرفی کردن.

پشت ساختمان قدیمی تاریخ تغییرات جامعه را مثل موزه مردم شناسی و بالاتر از آن گویی تئاتر بود که میدیدیم. در زیرزمین خاک گرفته و پر از خرت و پرت که در حد خانه های قاجار الآن قدیمی بود و شاید هم قدمتی بیشتر، تاریخ هزار ساله در جریان زندگی را میدیدیم.

از پنجره مردی را دیدیم که تئوری پرداز جامعه بود. تئوری او این بود: «من جایم کثیف است، برای تمیز کردن آن هی باید کار کنید!».

تئوری او یک چیزی شبیه این حرف هایی است که از اروپایی ها امروز میشنویم که میگن اروپا باغ است و بقیه جهان جنگل! مثلا بورل گفته جنگ اوکراین باعث رسیدن به مقطعی جدی از تاریخ شده و نظام قانون محور فعلی به شکلی که قبلاً سابقه داشته نیست!

او بی هیچ انقلابی کنار رفت و نفر بعدی آمد.

تئوری پرداز بعدی طرح هیچ کار نکنید داشت. او مقداری اسکناس و پول را کپه کپه زیر سرش گذاشته و زیر نیمکتی در خاکها خوابیده بود. یک پارچه کثیف خیلی خاک گرفته هم روی سرش انداخته بود و میگفتی سالهاست که خوابیده است! مثل اصحاب کهف بود. با این تفاوت که هر آن ممکن بود یکی در را باز کند و از پشت سر حمله کرده و جای او را بگیرد!

البته، این اتفاق هم نیوفتاد. فقط در این حین که همه متعجب بودن. در رفت و آمد های پشت در یکی وارد اتاق شد و در حین اینکه با تعجب داشت تئوری پرداز قبلی را نگاه میکرد به چشمانش عینک تحصیل کرده ها را زدند. روی سرش ردای پشمی آبی رنگی گذاشتن و مثل زن گاندی پوشیده شد. دیگر معلوم نبود که او زن است و یا مرد. از قد کوتاهش شاید تصور میکردی که زن است.

همه ایستادند پشت پنجره و از پایین به ما نگاه کردند.

بعد از اینها شاید ما داریم تحت تئوری جانشین ترامپ پیش میریم که میگه به 142 کشور سفر کرده و به جز اینها  سایر کشورها وصله شلوار جینش هم نمیشن!

البته، ما داشتیم تغییرات جهانی را نظاره میکردیم! اسم این جابجایی را شاید مناظره انتخاباتی میگذارن! اینجاس که میگی اینها که آن بالا خود را مسئول زندگی مردم میدانند، برای خود زندگی میکنن! برخورد ما مردم با آنها تعاملی نیست و این تئاتری است که وظیفه اجرای آن را دارن!

شاید همین باشد که وقتی از ما بپرسن دنیا را چه دیدی؟ چیزی بیشتر از این نتوانیم جواب دهیم که به چند ثانیه ای هزار سال بیشتر نبود! از طرفی قیامی هم نیست. انقلابی نیست. واقعا شاید اگر فقط 313 نفر پیدا میشدن که بخواهند تغییر کنند زندگی بهتر میشد!

کی نوبتم میشه که یکی راضی نگهم داره!

نگهش داشته بودم برای بهمن جمعش کنم اونموقع یکجا بگم. ولی نمیگذارن خب!

میری استخدام بشی، بهت میگن تو کارمند مخابراتی مثلا! مثلا اسم یک شرکتی رو میاری مخابرات بهش اجازه فروش داده. یک لیست قیمت میگذارن جلوت و خیلی راحت قیمت هایی که تو برای فروش به عنوان نماینده فروش گذاشتی مبلغی بیشتره. تو به عنوان اپراتور باید بگی عدد و رقم ها برابرن و فقط یک پوآن مثبت برای من داره که میفروشم! البته، من روزهای اول میگفتم پورسانت داره که کارمند قبلی رو خیلی عصبانی کرده و بعد از اینکه به صورت خودکار من رو عروسیش دعوت نکرد، سرم داد کشید که خییییلی خنگم انگیزه کافی برای فروش ندارم و من هم روز بعد از آن داد کشیدن دیگر کارمند مخابرات نبودم و دیگر فروشنده سرویس اینترنت محسوب نمیشدم!

در مدتی که در شرکت هدفون روی گوشم بود و با ویپ شرکت که قفل شکسته تحت ویندوز بود مشتری راضی میکردم اینترنت بخره، برخی تماس ها از سمت مشتری قطع میشدن. مشتری ناراضی حاضر نبود گوش کنه و من مثلا میدیدم وسط حرف هام بی صدا گوشی رو قطع کرده! خیلی ها که راضی میشدن پول رو به حساب یکی دیگه واریز میکردن و اینها همه بعد از اون بود که اینترنت رو فیلتر کرده بودن!

به یک تعداد میگفتیم اینترنت در حال ملی شدنه و همه این قطع و وصلها میتونه دردهای زایمان ملی شدن اینترنت باشه! مثل همون زایمان سوریه توسط آمریکایی ها رو تصور کنید! همونکه با حکومت داعش قرار بود کامل بشه و نشد و این حرفها!

حالا هرکی ندونه فکر میکنه این یعنی مشتری مداری ملی که تو سایت مخابرات قیمت ها ارزانتر از نمایندگیشه! ده سال پیش دختری از همون مخابراتی ها به ما رسید و از یک شرکت همینطوری تعریف کرد که چطور خیییییییلی خنگ بودن و بعد از اینکه مخابرات کارش باهاشون تموم شد این شرکت به گلدون فروشی روی آورد! از نظر آن دختر این آآآخر ناتوانی و بی کلاسی بود!

اما آیا از نظر شرکت هایی که با مخابرات همکاری میکنن واقعا همینطوره؟!

نه اینطور نیست! مثال زیاد داریم که کسیکه نماینده یک جایی میشه کلی امتیاز میگیره. یکی از مثالهایش نمایندگی فروش IP از IPM هست. موسسه تحقیقات فیزیک (اسم دهن پرکن برای IPM) آی پی ها رو به یورو و دلار میفروشه. پس اگر تو همون رو از نمایندگیش بخری که داره به تومان میفروشه پس سوده کرده ای. بنابراین چه بهتر که بری نمایندگی!

مثال دیگر آژانسهای مسافرتی طرف قرارداد شرکت رجا است. این آژانسها امتیازات مختلفی دارن. یک اینکه قیمت درج شده روی بلیت رجا رو اگر خودت از اینترنت بخری برابره با اونی که از نمایندگی مراجعه حضوری داشته باشی و بخری!

دوم اینکه سایت بدقلقه و مثل کلید که کلی پروکسی توش هست، یک کاری میکنه از خرید اینترنتی پشیمون بشی! میری تو سایت و حتی اگر خریدت رو تکمیل کرده باشی و حتی اگر پیغام خرید آمده باشه میبینی که برات بلیت صادر نشد. میری زنگ میزنی پشتیبانی و 1539 کلی منتظری که جوابت رو بدن. اول یک نفر میگه که به منظور حمایت از مشتری کلیه مکالمات ضبط میشه و بعد دختری با کمال پررویی گوشی رو برمیداره. تو میای براش توضیح بدی و اون گوش نمیکنه. از سکوتش مجبور میشی هی ازش بپرسی صدای من رو داری؟! گوش میکنی چی میگم؟! اون هم بعد از مدتی به زور یک صدایی ازش درمیاد! بعدی میگی که حالا چیکار کنم الآن فقط یک نفر مونده که به من نمیرسه و بلیت هم نمیرسه بهم میگه. صبر کن! تا بیست دقیقه هی چک کن! اگر نتیجه نیومد(!) بلیت بخر و امیدوار باش که بلیتی که بهت ندادیم رو بهت نداده باشیم تا 72 ساعت بعد پولت بهت برگرده!

این البته، پاسخی هست که حق با مشتری باشه. در حالات دیگه که ممکنه تو اشتباهی بلیت خریده باشی و اون وسط اینترنت هم اتفاقی قطع شده باشه و ساعت های 8 و 9  شب هم باشه که خداحافظ بلیتت پریده و چه اشکالی داره که 300 هزار تومان (پول دو روز کارگری) باشه و یا 600 هزار تومان!اینم همین شهریور واسم اتفاق افتاد...

اینها همه درحالیه که اگر یکی مثل من هربار نوبتم بشه مشتری باشم من باید حرف بزنم و نوبتم بشه فروشنده باشه و بازهم من باید حرف بزنم. نمیدونم قدرت دست کیه من اگر بخواهم فروشنده و یا خریدار باشم دائما این من هستم که باید طرف مقابل رو راضی نگه دارم!

یا دیروز که یک ماشین بتن گردان در اوج آلودگی هوا و امکان بارش برف اومد پشت خونه مون. گشت و گشت و دمای مشهد رو بالا برد و کلی گازوئیل در کرد. ساعت 2 بعدازظهر گازمون قطع شد. گفتیم این هم احتمالا و تصادفا مثل چند روز پیش با علمک گاز یکی کار داشته و گاز ما رو هم تحت تاثیر قرار داده! گاز تا ساعت 6 بعدازظهر قطع بوود. زنگ زدیم اتفاقات گاز. ظرف یک ربع یکی اومد در زد و گفت مگر نمیبینید یکی پشت خونه تون داره زمین رو میکنه؟! این زده گاز شما و همسایه تون رو قطع کرده! نباید هم بهم میگفتین که بیام!

دیگه ما در تعجب بودیم که کار درست چی بوده! ساعت 8 شب شدو گفتیم بریم ببینیم کی گاز میاد. رفتیم از همسایه پرسیدیم که گفت دو ساعت پیش گاز ما رو مامور گاز وصل کرده. برین زنگ بزنید بیاد گاز رو وصل کنه! حالا این بار با اجازه همسایه مجاز بودیم که زنگ بزنیم گاز رو وصل کنن! ساعت 8 شب ما با اجازه همه بزرگترها گاز داشتیم!


پ.ن: این مطلب برای بهمن بود. خودتون دیگه این مطلب رو چند بار تا بهمن بخونید. البته، نگران نباشید تا بهمن کلی مطلب براتون پیدا میکنم!

ماندن یا رفتن در ساختار اشتباه؟!

از سال 95 داریم فکر میکنیم طبق اصول جذب و اصول مدیریت چطور کار جدیدی رو راه بندازیم؛ کار مفید!

می افتادم دنبال مامانم و اطرافیان و از آنها میپرسیدم که دقیقا به چی نیاز دارن؟ یا مشکلشون تو زندگی چیه؟ من اون رو براشون حل میکنم.

بعد رفتیم تو کار و دیدیم در ارتباط با دیگران اونها نیازی ندارن که من براشون حل کنم. در واقع اگر نیاز دارند یک شخص بخصوص باید اون نیاز رو حل کنه. حالا سوالی که در من تغییر کرد اینه که چطور اون شخص بشم؟ که خوردم به سد ارتباطات فامیلی و خونی! مردم اگر نیاز دارند میگن عمه و دایی ام باید حلش کنه! پول رو به غیر از خودی نمیدن!

البته، سال 95 هم به این نتیجه رسیدم که کل نیازهای بشری حل شده. در مقابل زندگی مردم که 400-500 سال پیش که نیاز به آب گرم داشتند امروز کسی نیازی نداره! دنبال تنوع و برای تشکیل ارتباطات تفریحی هستند!

حالا ما چطور شایستگی های برطرف کردن نیازهای دیگران را بدست بیاریم؟! استانداردهاش رو تو اینترنشنال نشون میده! انواع خانومهای خوشگل با انواعی از تیپهای مرتب از اون نوع از خانوم! مثلا برای سبزه موفرفری یک نوع از استاندارد داریم. خارج از اون استاندارد ناشایسته! برای کوتاه سفید یک نوع دیگه استاندارد دارن. فقط این شبکه رو ببین و استانداردهای لباس و آرایش رو دربیار!

این حرف ها هم کشکه که پنتن و اینها چی میگن!

حالا من رفتم سر کار جدید. مدیر از توی شش تا دوربین داره شایستگی های ما رو چک میکنه و من هم خبر ندارم! دستم رو آوردم کنار دماغم از آلودگی هوا که منطقه شون داره خاروندم. همون لحظه به من تلفن میزنه و خود مدیره! میگه شما دیروز باید دو ساعت بیشتر میموندین! درسته که پریروز دو ساعت استخدام شدین! حالا دیگه به نظرمون اومده نواقص زیادی در نوع برخورد و ادبیات شما موجوده!

ما از قدیم فهمیده بودیم این ادبیات از ریاضی و هندسه و علوم مهم تره، ولی دیگه الآن به طور فیزیکی هرجا میریم سرکار میگن ادبیاتت چند؟! این رو بعد از اینکه من دستم رو سمت دماغم بردم میگه. یعنی ادبیات صرفا به کلام مربوط نمیشه! چند بار گفت من دارم تو دوربین ها تو رو نگاه میکنم. پشت سرش گفتن پذیرش رو تحویل بده و جاهای کثیف (!) رو برو تمیز کن!

این لفظ کثیف اولین بار بود از دهان مدیر دوم درمیامد. اصلا دهان نبود، تایپ کرده بود کثیف! معمولش این بود که این میگفت نظافت و این حرفها!

همان جا من عصبانی شدم و کلا از آنجا اومدم بیرون. گفتم دیگه براشون کار نمیکنم! یعنی چی که دوده سیاه گرفته صورت من باید بشه ملاک و معیار این ها برا گرفتنم در پذیرش! در این پست و جایگاه طرف یکی از سرهنگ های سپاه هم بود! تعریف کرده بود که حتما باید گواهی نامه رانندگی رو داشته باشی اگر خود ماشین رو ندارین!

یعنی حتی الامکان انقدر دسترسی به ماشین داشته باشی که بعد از حمام در خونه بسییییاااار تمیزت اومدی جای ما فقط یک پرش به سمت در اتومبیل نظیفت زده باشی و همان جا هم با یک پرش وارد پذیرش جای ما بشی! یک وقت خاک به کف سالن تمیز برق زده ام نزنی!

هواشون انقدر آلوده است که نمیتونی نفس بکشی! هیچ به روی خودشون نمی آرن. من فکر میکردم هوای جای ما آلوده است. اونجا فهمیدم هوای آلوده یعنی چی! از تو دوربین نگاه میکنه ساعت 7:13 میگه چرا پرسنل نیومدن؟! حواسش کی بیاد کی نره، ولی حواسش نیست من هفت ساعت اومدم نشسته ام و صبحانه نخوردم! صبحانه رو گفته بودن که خودمون میدیم که یک وقت بخاطر اون تاخیر در ورود نداشته باشیم! بعد ساعت سه بعدازظهر تازه نهار دادن؛ برنج و تفاله سویا! از همین غذا سی پرس درست کرده بودن و خیریه کردن گلستان علی! یعنی با زدن از غذای ما اسمشون همیشه تو خیرهاست!

حالا میفهمم چرا کارگر دود زده معادن اگر صورتش دوده ای باشه یک من هم دوده اضافه تر به خودش میماله و یک کلاه زرد هم سرش میکنه که اصلا بگه آقا ما کثیف! ما عمله، ما کارگر! حق ما رو بدین!

الآن حقوق کارگر که از صبح میره ساعت 7 تا ساعت 7 شب سرکار روزی 150-300 تومن. مرسومش ماهی 4 میلیون تومنه! طوریکه سالانه درآمدش دو-سه سکه میشه! همین موقع معلمه که روزی 4-6 ساعت میره مدرسه تو محیط به اون ترگل برگلی با بچه های خوشگل مینشینه و لم میده رو صندلی (هر زنگ تفریح هم یک عالمه شیرینی و میوه و تخم مرغ جشن تفریح دارن!) حقوقش ماهی یک سکه است. سالانه 12 سکه به نرخ دلار روز! یعنی با درنظر گرفتن ساعت کاری این معلمه 36 برابر کارگره پول میگیره. حالا بگین مشکل مملکت کیه؟!

معلمه، استاد دانشگاهه سرش شلوغه یک کارگر هم میاره قابلمه ها رو بشوره! چون بقیه ظرفهاش هم ماشین ظرفشویی میشوره!

بعد اون فوتبالیستهای پول ملت رو خورده میان میگن ما حق اینها رو میخوایم بگیریم! نوبتی هم هست! یک بار رامبد جوان میاد حق این ها رو بگیره. میگیره باهاش میره کانادا! یک بار فوتبالیسته میاد. یک بار هم این سپاهی بازدید کرده از جامعه قضاوت و داوری فرانسه! حق رو میگیره و میره فرانسه که بازدید کنه

از فرانسه بازدید کرده به این نتیجه رسیده که موقع آلودگی هوا معلم ها رو تعطیل کنه! چون بالاخره دخترش و زنش معلم هستن دیگه!

دیگه راه حل اساسی نداره! فقط فکر خودشون هستن. رو غذا سلفون بزنید که کرونا نگیریم! خیار رو پوست بکنید سمیه! حوله تمیز هی از دست و برتون آویزون باشه که خانوم روانشناس1 معلم خادم به همه ملت به این نتیجه رسیده!

هر کدوم هم یک کتاب برامون مینویسن: قانون جذب! میگن تو نگرشت اشکال داره! نگرشت رو باید اصلاح کنی! همه چیز تصادفیه!

دیگه با اینها میشه ساختار درست کرد؟! من بگم جوون 15 ساله نیاد دانشگاه و یک سر بیاد اینجا خالی نمونه؟! اصلا کسی میذاره؟!

یا مثلا اون روز رستوران بودم. گفتم از مدیریت بابت همکاران راضی نیستم. نمیخوام بمونم. گفتن بمون. تحمل کردم و ده روز بیشتر موندم. وقتی رفتم تا یک سال بعد فکر میکردم فامیل مدیرش که سید هم بود و به نوعی فامیل خودمان محسوب میشد رو یادمه! اتفاقا کلی زحمت کشیدم تا فامیلش فقط یادم بیاد. باخودم فکر کردم. اینها مشتری هاشون همه به نوعی خاندانی و یا با معرفی نامه هستن! حالا من نخواستم براشون کار کنم. یک کارت بهم ندادن شاید دلم خواست به نفر بعدی بدم که شاید اونم دلش بخواد یک دوهفته ای اینجا کارگری کنه! توقع زیادی هم نبود! ولی قسمت این شده که تو یا در ساختار اشتباه باشی و یا از ساختار اشتباهی بری بیرون و نه خودت و بلکه اطرفیانت بروند و دیگر برنگردند!

الآن اگر این رو به یک بچه بی خبر از دنیا که بگی میگه خوبه دیگه! جای اشتباه نرو، جای اشتباه نمون! فقط بخش بعدیش که کجا برو و کجا بمون بی جوابه. اینجاست که ماها گیر کرده ایم!

جوابش ظاهرا اینه که جایی برو که خودت ساختی، جایی بمون که خودت ساختی! ساختنش وقتی ساختار اشتباهه و همه اطرافیانت در ساختار اشتباه هستن، سخته!



_____________________

1- تو این وضع که اینها دوره مون کرده اند و میخواهند بیچاره مون کنند، قدرت ذهنی من به یک بخش از اون چیزهایی برمیگرده که میبینم.

بنی آدم اعضای یکدیگرند

دیروز که کنگره آمریکا گفت پول بیشتری به اغتشاشات میدیم پشت سرش ملت دنبال بامبولهای مختلف گشتن! عینا هم این کلمه را به هرکسی رسیدن گفتن!

طرف گفت ببین من مودم ایلان ماسک رو میخوام وارد کنم و هیچ چیزی رو با اینستا عوض نمیکنم! حالا من هی جوابش رو میدادم مثلا من تولیدکننده  ام از تولید داخل حمایت میکنم!

حدود دو-سه سال پیش باهم میگفتیم اینجا یک چیزی فروش داره. غیرقانونی بفروشیم خوب میشه! همون موقع هنوز رمزارزها رو آمریکا کامل دستش نگرفته بود و ملت داشتن اون رو باد میدادن! ما دیدیم دست کثیف آمریکا توش رفت، ما رو باهاش شروع کرد به تحقیر کردن ازش اومدیم بیرون!

ناراضی باشیم. میخوایم با کی درگیر بشیم؟! سران سپاه خوبه؟

اونا که آماده درگیری هستن!

من نظرم رو گفته ام. یک کم صبر میکنیم و بعد تولید منحصر بفرد خودمون رو میزنیم. از درگیری پرهیز کنیم که راه به جایی نمیبره. چون ما دقیقا نمیدونیم دست خائن کی در کاره، نمیتونیم برگردیم دو نفر آدم رو که آماده ان بزنیمشون بزنیم!

آمریکا اومد اسم این مریم رجوی رو آورد که این رئیس جمهور باشه! قیافه پمپئو رو دیدین؟ چطور ضد زنه؟! این داره مریم رجوی رو رئیس جمهور اعلام میکنه! چه کسی!

حالا چرا اینطوری؟!

بنظر نمیاد که داره میگه بیاید سر آشغال بودن جنس زن ها با هم بخندیم و مسخره شون کنیمم؟!

من که زن هستم احساس کردم به من توهین شد! از هر دوطرف جریان درگیر.

ایران اول سال شمسی تو این سازمان ملل بی صدا رفت کمیسیون «مقام زن»، و خیلی باصدااا نزدیک سال نوی مسیحی انداختنش بیرون!

خوبه سردرش هم این شعر سعدی هست که میگه بنی آدم اعضای یک پیکرند!

هیچ چی که نخوان درست کنن، انگار خیلی دوست دارن علیه این زن ها دشمنی کنند. چند روز پیش داشتم این کتاب پرسش و پاسخ جوادی آملی رو میخوندم. برام جالب بود که در مورد مقام زن نوشته بود که زن قبل از تفاوت فیزیولوژیکی با مردها روح هست. روح ها با هم فی الذات تفاوت ندارن. بنابراین، اگر مثلا زنی تحصیل کرد و دانشمند شد، در آن زمینه میشه ازش مشورت گرفت!

این جواب خیلی مسلمانان (!) هم هست که به راحتی میگن با زن مشورت نکن! و یا اینکه مثلا من خیلی شنیده ام که میگن با زن مشورت کن و برعکسش عمل کن!

حتی زن میشه مرجع تقلید بشه، و البته در این مورد پیروانش مرد نباشد که این احتمالا به خاطر تفاوت فیزیولوژیکی اش هست!

هرچیزی رو راحت نپذیریم. اول بررسی بشه، بحث بشه و بعد. و تازمانی که میتونیم کارهای خوب بکنیم و حرفهای خوب بزنیم از درگیری، ولو با فرض اینکه طرف مقابل درگیری خودش میداند (!) بپرهیزیم

گفتم بنی آدم اعضای یکدیگرند. این خیلی جای بحث داره.

امروز، میگن اقتصاد داره به بلوکهای رقیب تقسیم میشه! آیا این از نظر اجتماعی هم همین هست؟

منکه نمیبینم. فقط گاهی میبینم از این نظر عقب گرد میکنیم به هزار سال پیش. شاید هم دلیلش اینه که هرچی کاشتیم رو برداشت میکنیم.

امروز اگر مهاجرت بنی بشری از یک کشور خارجی به ایران صورت بگیره، آیا مثل سابقه؟ شاید روش مهاجرت مثل هزار سال پیش شده باشه! ولی خب، اگر مثلا این مهاجر استاد دانشگاهی بود که از کشور سرمایه دار اومد به روش هزار سال پیش و اذیت شد، شاید تقصیر خودش بوده. حالا اون روز که مثلا من دکترا گرفته رو راه نداده بود خوب بود؟! حالا من هم یادم نمیاد این اصلا کی بود!

بنی آدم اعضای یک دیگرند. شورای مشورتی تشکیل میدیم و برا منافع خودمون تصمیم گیری میکنیم؛ این بلوک اقتصادی مال من و اون ته آشغال ماهیم مال تو که زرنگی! بعد که صدای طرف درمیاد میگیم برای «بویو» این کار رو کردم! به خاطر منافع ایران این تصمیم رو گرفتم!

یک کار دیگه که خیلی رایجه میبینم این هست که میگیم مثلا تو داری بمب اتم میسازی! نگاش میکنی همین دیروز که دهه هفتاد بود اساسا دنبال «Gold Quest» بود. بعد که این رو برداشتن و معلوم شد که چیز بدیه، حالا هنوز هم دنبال همون گلد کوئیست و شرکتهای اخلال گر ارزیه، ولی به تو که میرسه میگه: دنبال گلد کوئیستی؟! چه غلطا! خودش این کاره است و به تو نسبت میده! خودش بمب اتم میسازه و پیشدستی میکنه و میگه تو داری بمب اتم میسازی!

مثال در این مورد زیاد هست. دروغ بزرگی به نام اتم! "بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند" در این دوره بودی اگر سعدیا و می دیدی از ما دروغ و ریا چنین شعرِ زیبا و با قیمتی نمی گفتی از ما به این


بعدا اضافه کرد: یک چیز دیگه تا یادم نرفته، اساسا نظام آموزشی مختل ماست. کلا نگاه کنی از جنگ جهانی دوم چقدر میگذره؟! از اونموقع تا حالا نظام آموزشی ما تغییر نکرده! آموزش ایران سه مرحله داره:

1- آموزش به 10000 روش هیتلری

2-

3-

2و 3 مهم نیست. خیلی ها تو همین بخش 10هزار روش هیتلری میفهمن که این آموزش براشون فایده ای نداشته! نگاه میکنن به مادرشون مثلا، یا به پدرانشون که اونها هم با همین روشها بازی داده شده ن! از اسمش معلومه که روش حسابی تبلیغ شده. الآن، حتی کتاب آشپزی هم که انقدر دایره المعارفه و کلی تبلیغش میشه 10هزار تا تو تبلیغش نیست! اصلا همینکه گفتم رو جستجو کنید نتایج جالبی براش میاد:

یکی اینه: طرز ساخت اینورتور 12 ولت به 220 ولت!

دومش جالبه: کت ادولف هیتلر به قیمت 10000 دلار فروش رفت (عکس)

یادمه سر کلاس مثلا معادلات مینشستیم و از استاد اعظم که همه موهایش سفید شده بود میپرسیدیم این معادلات و این انتگرال ها برای چیه؟! میگفت بعدا خودتون میفهمین! انقدر هم حل کردنشون سخت بود که یا کامل باید میفهمیدی و نمره کامل میگرفتی و یا با مرز نمره ده چند بار باید می افتادی!

من خودم تو مدارهای الکتریکی نمره کم آورده بودم. نگاه کردم این استاد دانشگاهمون که نمره یک دانشگاه فردوسی بود کلی این درس رو حفظ بود! در نتیجه، به نظرم اومد برای دکترا لازمه! حتی تو کنکور هم آورده بودنش که فکر کنیم با ساخت یک چیزی مثل چیپست و آی سی طرفیم! من هی همه درسهای کنکور رو گذاشتم کنار و هی خرج این مدار الکتریکی حل کردن کردم. هی به روش های مختلف کاغذ سیاه کردم و تونن نورتن زدم. هی مدار اتصال کوتاه کردم و هی منبع ولتاژ و جریان کردم! نتیجه چی شد؟! اول دانشگاه اونی که مستحقش بودم قبول نشدم. دوم با کلی هزینه دانشگاه که قبول شدم دیدم اصلا خبری از ساخت کامپیوتر و چیپس و مدار نیست! استاده اومده یک چندتا کلمه میگه کاتالوگی! بعد هم میگه من استرالیا بودم و فلان و بیسار! تفکر نازیسم در خونهای این استااااااد جاری بود! انقدر که اصلا شاید حتی عمدا موقع ارائه من بااینکه از اساتید مدعو رساله دکترام بود نیومد و با قدرت بی نهایتش خودش رو بازنشسته کرد!

کل چیزی که به کارم اومد فقط برنامه نویسی بود که اونم خودم پایه اش بودم سایتم رو بعنوان یک کسب و کار خرد ببرم بالا و دیگه حالا که میگم آموزش ما به روش هیتلری بود و با تبلیغات دهن پر کرده بود!