آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

پیام تسلیت عقربا

خاله ام اومده بهم پیام پدربزرگ رو بده این طوری:

ناراحت نباش.

قدر یک اس ام اس. گفت همه چیز رو بهم گفته! بهش میگم درباره چی داری صحبت میکنی؟!

مثل حمید حسن پور! اون هم همین طوری بود. وقتی که اصرار داشت که اسم مهدی یعقوبی رو نگذاشته ام و داشت انتقامش رو همراه با مرتضی زاهدی میگرفت. اون جا که بهش گفتم نمیدونم درباره چی دارین صحبت میکنین. زاهدی گفت ما تا حالا کسی با این ادبیات نداشته ایم! بعد هم یک بار دیگه که پرسیدم درباره چی صحبت میکنین؟! از جلسه دفاعم کردم بیرون!

اون روز که سیم کارتم رو هم درآورده بودم. محمد عبدالهی باهام تماس چشمی برقرار کرده که چه کار خوبی! من نمیدونم این ها درباره چی دارن باهام صحبت میکنن. ولی حتی فکر نکنم خودشون بدونن درباره چی دارن صحبت میکنن!

در عوض بچه هاشون اصلا چشم دیدن ماها رو ندارن. نه فامیل بابام و نه فامیل مامانم. حتی اگر خونه شون بریم با نیومدنشون (حتی الامکان دیر اومدنشون) و با ابراز ناراحتی از دیدن کثیفی هامون این رو به چشممون میارن! در حالی که ما هیچ از زندگی اون ها نمیدونیم. حتی نمیدونیم که در سال چند نفر به تیر و طایفه شون اضافه میشن و چند نفر کم میشن! حتی مادرم عروس هم گرفته همین کار رو باهامون میکنه. هرچند وقت یک بار که ماها نمیفهمیم خوشی هاشون چی بوده، گاهی دعواهاشون رو میارن خونه مون؛ این با این نمی سازه، اون از اون بدش میاد! این داره طلاق میگیره و از این حرفا. در عوض ما که خوشی هاشون رو ندیدیم! این بزرگاشون هم تنهایی میان وسط این دو تا والدین بنده یک جمله میگنو استارت چرت و پرت نثار کردن این زنو شوهر رو میزنن! به همین الکی ای. فکر نمیکنم تا حالا کسی به این نرخ بالای غیبت پشت سرش دیده باشین! این همه حرف و حدیث پشت سر یک نفر نتیجه اش چیه؟! نتیجه اش کمترینش همین وبلاگه!

کوهسنگی

دیروز سمت کوههای سنگی مشهد رفته بودیم. بعد از اون هم رفتیم سمت بالای کوههای پایین تر از اون. جایی که ساختمان های آپارتمانی چند طبقه خوشگل خیلی وقته تو کوه کاشته اند و امید دارن در دراز مدت بر سرنزاع شهر کردن کوههای آن طرف موفق شوند و یک چیزی مثل تجریش تهران سمت جنوب مشهد در بیارن. ولی خب، مقاومت ها خیلی سنگین و زیاده. تا حدی که درسته که زمین ها و کوه های آن جا به صورت مشاعی خریده شده، ولی اجازه تفکیک و ساخت و ساز ندارن. با این احوال، ما رفتیم بالای آن کوهها و از آن بالا مشهد رو نگاه کردیم. مشهد، شهری سفید از سنگ های چند وجهی و مکعبی. نور خورشید آن را درخشنده کرده بود. هر از گاهی هواپیمایی از آن بالا رد میشد و ما از دیدن منظره مشهد از آن بالا کلی کیف میکردیم. با خودم فکر کردم که سنگهای زیبای ساختمانی مشهد که همه یک جا آنطوری منظم چیده شده اند در طول قرون جمع شده اند. نزدیک غروب اما منظره دیگه ای به چشممان می آمد. زمین ها بی آب و علف شده بودند. آن درختانی که چسبیده به خانه ها اضافه شده بودن پاییزی و کم به نظر میرسیدن. به نظر مشهد شهری غرق در ابر آلودگی هوا می آمد. کوه را تراشیده بودند تا ساختمان شود. شاید دیگه این طوری لازم نبود از کوه بالا برویم. فقط کافی بود که مثل بالا-پایین خیابان های تهران، در خیابان قدم بزنیم. به جای برنامه منظم حفظ مرتع و جنگل، برنامه در حال نزاع ساختمان سازی و جاده سازی برپا بود. سال 94 سازمان حفظ جنگل و مرتع گفته بود که پول نداریم برای این کار و در عوض کشاورزی در اولویت ماست. سال 96 گفته بودن که آب و پول برای کشاورزی نداریم. شاید باید باغات رو حفظ کنیم. در چرخه ای که نه قراره در آن مرتع و جنگل حفظ بشه و نه کشاورزی رفته بودیم بالای کوه ها و نظاره گر مشهد بودیم. اون طرف، موازی جاده سنتو خیابانی بود وسیع موقوفه امام رضا که پسری سوار بر موتور فقط گاز میداد و بازی می کرد. وقتی داشتیم بر میگشتیم پیک های موتوری غذای آماده و حمل چیزی از کنارمان رد میشدن. و سگ های روستایی رو دیدیم که دو دختر شهری از ماشین پیاده شده بودن و داشتن به آن ها غذا میدادن و فیلم میگرفتن. نگهبان گذاشته بودن برای جلوگیری از تفکیک اراضی و ساختو ساز. جاده کناری نگهبانی به جای اینکه پوشیده از چمن و گل باشه، پر شده بود از ریختن غیرمجاز نخاله های ساختمانی. بین نخاله ها داروهای گیاهی کوهی سخاوتمندانه درآمده بودند. غافل از اینکه دیوی چشم دوخته که این جاده رو کی آسفالت کنه و بکندش راه شوسه. در کوهها و شایدم از نظر کوتاهی تپه بودن، پر بودن از جاده. جاده های نیمه کاره. کم کم روستای آن جا شاید باید نقش ضایعات جمع کنی شهری رو تکمیل میکرد.

در طول برگشتمون به محل تجمع مردم شهر با پلاستیک هایی مثل بسته های گیاهان دارویی مواجه شدیم اینطوری:

به این ها ناس میگن. در سطح شهر این پلاستیک ها زیاد مشاهده میشه؛ جایی که محل تجمع چند نفر آدم بیشتر میشه، مخصوصا در مشهد از این ناس ها زیاد دیده میشه. البته سیگار هم هست. ولی سیگار حالت عام تری نسبت به مشهد پیدا کرده. تا کمی جو عمومی میشه خفه میشی از بوی سیگار. گاهی در کوپه ات که تو قطار نشسته ای و از کوپه کناری و گاهی هم در پارکی که مثلا باید هی بوی عطر گل و گلاب بشنوی. این پلاستیک فقط برای مشاهده شما عکس گرفته شده. وگرنه خیلی کثیفه. مردم توی آن تُف میندازن. یک ذره اش رو لای دندانشون میذارن و جزو مخدراته.

طبقه حاکم، طبقه محکوم، تاریخ را دوباره بنویسید

دیگه آخرین مدرکم رو گرفته ام و حسش نیست هی برم مقاله چاپ کنم. اون هم بعد از این همه بی مروتی و دزدی ادبی که شد و تموم شدو رفت. ولی نکته ای که موند و پرسیدم این بود که چرا آخه؟ دلیلش رو بهم گفت: «نمی دونی؟ برای اینکه تو در قدرت نیستی. تو در طبقه محکوم هستی.» بهم گفت «گاهی دلم میخواد برا پزشکی دوباره بخونم. شاید به خاطر اینکه مثل تو برمو له بشم. اونطوری با خودم میگم اقلا رفتمو اون طوری لهم کردن!»

حقیقت اینه که قرن هاست ما جزو طبقه محکوم جامعه هستیم. از دیرباز بر سر اداره حکومت بین طبقه حاکم و روحانیت مناقشه بوده. یک طبقه ای هم بوده که محکوم بوده و ما جزو اونا هستیم. سال های سال هست که بین ایرانی ها و رومی ها جنگ بوده. جنگ یمن که این روزها میشنوین قدمتی به اندازه حضور ساسانی ها دارد، ولی ما که مثلا نهایتش 30 سالمون هست میگیم تاریخ یمن شاید 10 ساله! تاریخ باید دوباره نوشته بشه. چون قبلا هم همین بوده و ما طبقه محکوم هربار بهش میرسیم انگار تازه کشفش کرده ایم. یمنی ها در زمان زندگی پیامبر و هنگام نزول قرآن هم درگیر جنگی با عرب ها و رومی ها بوده اند. زمانیکه ما تاریخ صدر اسلام رو میخونیم انگار فقط یک اسلام بوده و یک عربستان و کاری به ایران و روم نداریم. در صورتی که این طور نیست و در تاریخ آن زمان عربستان این دو بلوک نقش داشته اند. یک سری از جنگهای آن زمان که تجاری هم بوده اند از همان زمان هم بوده اند. مثلا همین جنگ ابرهه یمن، که خیلی هم معروف هست. اون زمان یمنی ها از رومی ها درخواست کمک میکنن که چون خود رومی ها در واقع اون جنگ رو به پا کرده بودن کمکی نمیکنن. بعد یمنی ها از ایران درخواست کمک میکنن که ایرانی ها هم در 4 جمله میگن راه ما دوره برای کمک به شما. قضیه تجاریش هم این بوده که میخواسته اند یمنی ها رو از نظر تجاری دور بزنن و در واقع سرجنگ باهاشون رو داشته اند. مثل الآن. الآن همین ایران رو هم بارها سعی در دور زدن از نظر تجاری با کمک همسایگانش کرده اند و در واقع سرجنگ با ایرانی ها داشته اند. ولی، چیزی که ماها باهاش مواجه میشیم اینه که چون در طبقه محکوم جامعه هستیم نباید از تکرار تاریخ کور و کَر سر دربیاریم...

دزد ادبی خارجی ها

مقاله ام مثل رساله ام شد. درسته که 2 مقاله چاپ شده در ژورنال اشپرینگر داشتم، ولی در هر حالت کارهام رو خیلی راحت دزدیدند. مقاله اولم بقدری نوآوری داشت که وقتی ریجکتش کردندو دادن به دانشجوی خودشون که از روش کپی بزنه، من هنوز کلی حرف برای گفتن داشتم. به علاوه اینکه نیاز به فارغ التحصیلی هم داشتم برای همین کار کردم و در ژورنال دیگه ای که نه قدر الزویر، بلکه کمی سطح پایین تر چاپش کردم. این مقاله امروزم رو ریجکت کردن با برچسب دزدی ادبی 42%!. چهل و دو درصد خیلی عدد بالایی هست. یعنی من مقاله رو کپی-پیست کرده ام. اصلا ادیتور ژورنال گفت از اینکه مقاله ات رو برای ما فوروارد کرده ای متشکرم! اصلا شک کردم که چه بسا کل تیم اشپرینگر این کار رو با هم کرده اند! آخه چرا؟!

این هم مثل رساله ام. نمیدونم چرا همه اش قسمت من اینطوری میشه! نگاه میکنم کار خیلی قشنگ در میاد و زیبایی داره. ولی بعد از اون همه زحمت دانشگاه باهام اونطوری میکنه و ژورنالهای داخلی و خارجی اینطوری! از کیه هی میگیرن کارهام رو کپی-پیست میکنن!؟ از وقتی شروع کردم به مقاله نوشتن! مال بقیه رو هم همین کار رو میکنن؟!

نبض دانشجو!

تلویزیون پر هست از آدمای حال به هم زن نمایشی که برنامه های "از لاک جیغ تا خدا"، "دخترانه"، و از این آشغالا تحویل آدم میدن تا حالا که امروز میخوام درباره برنامه جدیدی تحت عنوان "نبض دانشجو" صحبت کنم که تو شبکه خبر پخش میکنن. بابای من همیشه صبح از خواب بلند میشه و میزنه شبکه خبر، حتی حالا که خیلی وقته نسبت به اغلب برنامه هاش بی توجه شده. بابای منو دست کم نگیرین. یکی از دولتی ترین و عشق دولتی ترین آدمای رو زمینه. اون اوایل انقلاب با چه عشقو علاقه ای روزنامه های جمهوری اسلامی رو جمع میکرد. واقعا هم قشنگ هم بودن برای آدمی مثل من که روزنامه های امروزو میبینه. ولی خب، برعکسش مادرم تقریبا روزی یک کارتون از اون ها رو مینداخت تو کوچه!

خلاصه، اینا رو گفتم که بگم شبکه خبر شبکه پدرها و مادرهاست (مخصوصا هنوز عشق دولتی هاش). حالا شما فکر کنید یک برنامه درست کرده اند تو این شبکه تحت عنوان نبض دانشجو. دیروز اَه اَه این دانشگاه صنعتی امیرکبیر رو نشون میداد، یعنی دانشجو ترم اولی داره توسط دانشجوی ترم بالایی راهنمایی میشه. یک عالمه جمله الکی که توسط یک مشت آدم عوضی ردوبدل میشد که من صداشون رو نشنیده تف تو روشون میکردم. مثلا یکی میگفت که بله فیلتر دانشگاهها کنکوره و نه اخلاق! بعد دیگه از این حرفا که میخواستن به پدرمادرها بگن دانشگاه جای شورشو از این چیزا نیست.

من نمیدونم چرا پخش برنامه های تلویزیونو پولی نمیکنن که انقدر آشغال تحویل ماها ندن! تاکی میخوان به این اداهاشون ادامه بدن!؟ امروز دختر-پسرهای هم سن من دیگه خودشون پدر و مادر هستن. همون هایی که دیروز جاش بود تو دانشگاه ها شورش کنن! حالا اگر شورش نکردن در عوض این تلویزیون گوهی رو خیلی وقته که توف و حذف از زندگیشون کرده ان. من نمیگم که نسل مثل من الآن نوه داره. ولی خیلی ها هستن در نسل من دهه شصتی که دارن حقوق از کارافتادگی و بازنشستگیشونو میگیرن. این پیرهای تلویزیون گردون تا کی میخوان ماها رو بچه و پپو فرض کنندو تحویل بگیرن!؟