آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

قرارداد خونه آذره

من میدونم همه جگرکی ها سراسر کشور اینطوری دودهای سرطان زا پخش میکنن. ولی ما سه ساله که همسایه این ناجوانمردا شده ایم. فکر میکنم حق مطلب رو هم تو این وبلاگ تا حدی برآورده کرده ام. حتما گردشگر خارجی از این اوضاع و استانداردها اداره بهداشت لابد راضیه که 50درصد بیشتر شده. تو خونه قبلی که شاشیدین بهمون لطفا تا قبل از آذر یک پروژه توپی با این سگهاتون که کم هم نیستن رومون برینو ما رو نجات بدین. قرارداد آذره و ترکیب سرماخوردگی امروز من با این دود جگرکی نزدیک به استفراغ شد. مجبور شدم یک دو-سه ساعتی اجباری بخوابم.

سه سال همسایه جگرکی بودن یعنی ایثار خالصانه مورد علاقه شما. هنوز زنده ایمو منتظر مرحمت شما تا قبل از آذر 97 که قرارداد بی برو برگرد توسط پدر مرد خدا امضا میشه....

کفش هایش

کفش هایش رو اومده در آورده اینطوری:

فقط این تو خونه انقدر قلدر و پر رو هست. تو مسجد کفش زنی رو میدیدم تکلیفش رو روشن میکردم. ولی اینجا چون خونه مادرم هست و براش هم مهم نیست دست بهشون نمیزنم. حالا کی درباره حساسیت ما درباره کفش ها بهش گفته معلوم نیست. سخته که با کسی زندگی کنی که از عمد زندگیت رو در فلاکت گذاشته باشه. فقط خونه ماست که هر سه ماه باید کلش رو بریزیم بیرون. فقط خونه ما انقدر کثیفه که توش موش میفته ولی منشاش باعث میشه هرقدر سم موش بذاریم نمیره. چون کثیفی ای خونه از اساس داره که مال خودش هست. یک کمد دیواری خیلی کار رو میندازه. این سه سال پیش که میخواست خونه رو تعمیر کنه فقط به فکر دیوار کردنش بود. اصلا قرار نبود به ذهنش برسه که مثلا تو دیوار یک کمد دیواری هم دربیاره. آوردمون خونه ای که تو خیابونه. پشتش جگرکی هست و همه اش از عمده...

اواخواهر عوضی. کفشاش رو گذاشته اینطوری. یعنی برات مهم نیست که کفشام رو اینطوری وسط میذارم؟! بیا حالا سر این موضوع دعوا کنیم...


پ.ن: حمید حسن پور سرجلسه دفاعم گفت:« چرا جواب میدی؟! وگرنه همین الآن بهت میگم برو بیرون! بپذیــــــــــــــر». بقدری تعداد این آدما که براحتی اینطوری ظلم میکنن زیادندو بابام هم یکیشون هست که میگم شاید ایراد از منه! چرا به رخ میکشم؟! باید بپذیـــــــــــــــرم...

پ.ن 2: رفتار اینها که کفش هاشون رو اینطوری درمیارن مثل کسایی میمونه که رفته اند تو کوپه قطار نشسته اند و حالا کفش هاشون رو روی تخت قطار درآورده اند و جفت کرده اند گوشه اش. خیلی منطقی هم هست. چون پایین کوپه موکتش کثیفه. پاهاشون رو هم که میخوان کثیف نشه. پس کفش رو باید بالا تخت دربیارن...

پ.ن. 3: حالا موضع فامیل در قبال ما چطوره؟ دو دسته ان: 1- برا باباهه کار میکنن چون در قدرته. دسته دیگه از ما بدشون میاد مثل اینکه از معلول بدشون بیاد. حالا گاهی بنظرشون لطفی هم شاید به معلول میکردن

آدم تازه وقتی میمیره عزیز میشه

عادت کرده ایم که خبر حوادث بد رو از هم بگیریم. دوست داریم مخاطبمون اتفاق ناگواری براش رخ بده تا بهش بگیم آخی مثلا تو فلان مشکل رو داری؟! اون هم گیر کنه و ندونه چی بگه. مثلا تو در میای میگی من آبهای جنوب رو دیده ام و هنوز نگفته ای که آب های شمال رو ندیده ای، زودی میچسبه بهت که آخی طفلکی تاحالا شمال نرفتی؟! این یک ادب اجتماعیه، که چون احتمالا یادش نگرفته ام زاهدی هی داره ازم التماس میگیره و حداقل نمره رو داره بهم میده. مثلا حداقل نمره رو گرفته ای. تا دیروز که همه گرم دادن حداقل نمره بهت بودن میگن حقش بود. بعد که کم کم درمیاد تقریبا منافعت از مدرکت صفر بوده میان شروع میکنن به شمردن تعداد بچه های خونه و نقاط ضعفت که آخی طفلکی! حالا دیگه نمیتونی جایی تدریس کنی؟! بعد از فارغ التحصیلی چی کار میکنی؟! اون موقع تو باید بگی دارم برنامه گداییم رو جور میکنم. وگرنه سناریوشون برای اجرای گریه روت خراب میشه...

بنزینمون خوب نبود

از روزی که کوهسنگی رفتیم بدنم شروع کرد به ضعیف شدن. کوه، بله پر از طراوتو سلامتیه. ولی مجبور بودیم قبلش این جاده های پر از دودو گازوئیل رو طی بکشیم. خلاصه، ضعیف شدمو این روزا زاهدی هی میگه میدونم تو نیومده ای امضا بگیری؛ اومده ای التماس کنی. از اون طرف، برای این امضا من بلافاصله راهی شاهرود شدمو حسابی دیگه تو این راه ضعیف شدم. نتیجه اینکه امروز افتادمو از دیروز که ترافیک مشهد توسط خودشونو غیره زیاد شده هی بدتر شدمو سرما خوردم. امروز دیگه بدجوری سرما خوردگیم کامل شده و احتمال زیاد برنامه ام برای رفتن به مرکز شهر رو کنسل میکنم. حالا دیروز تلویزیون گفته بنزینمون خوب نبوده! و به تدریج داریم بنزین سوپر رو جایگزین میکنیم. بنزین سوپر یک سری استانداردهایی رو داره. قبلا اطلاع رسانی نمیکنن که دارن هوا رو آلوده میکنن!

آپارتاید

انقدر ما درگیر این مساله فلسطین و اسرائیل شده ایم که خودمون یادمون رفته شبیه اسرائیلی ها هستیم، و کشورمون با آپارتاید مدیریت میشه! من یک کتاب ریاضی مهندسی از این آقای برادران حسینی معروف برداشتمو موقع امتحانا خوندم، ولی حیف که استادم از یک کتاب دیگه سوالاش رو درآوردم. بعد از اون اسم این خاندان برادران حسینی رو تو لیستی دیدم که شرکت برق برای فروشنده های پنل خورشیدی مشهد معرفی کرده بود. اونجا آقای صداقت هم بود. تقریبا اغلب اساتید خاندانی مشهدی رو میدیدی که اسمشون تو لیست بوده و وارد کننده پنل خورشیدی بودن. وارد میکنن تا زمانی که شاید دلشون بخواد بگن که تنها مونوپولی تولید کننده و تنها پژوهشگران زمینه هوا-خورشید همین اساتید دانشگاه هستند و میانگین سنشون هم 24 ساله! پس به افتخارشوووون.

اون روز مدیرعامل زن کارخانه البسکو رو دعوت کرده بودیمو میگفت که تز ارشدش مدیریت خوشه ای کارخونه هاستو خلاصه هر قطعه ای که یک کارخونه میسازه باید وابسته به یک تولیدکننده دیگه به صورت زنجیره ای باشه. چند وقت پیش تو تلویزیون هم همینو شنیدمو مثلا میگفتن که تعاونیها این جا خیلی پرمسئولیتن. اما چند روز پیش دختری که رفته بود چینو برگشته بود یک حرف دیگه میزد. دختره تولید کننده تجهیزات پزشکی بود و میگفت رفته چین کارخونه دیده که حتی پیچشون رو هم خود کارخونه تولید میکنه و به کس دیگه نمیده. یعنی عکس اون چیزا که به ماها یاد میدادن. دختره میگفت ما رفتیم کارخونه خودمون رو بزرگتر کنیم و زمین کنار مرکز رشد رو بگیریم که دست نخورده بود، ولی دولت ندادو اتفاقا خوب شدو ما تو همون کارخونه مون دوبرابر ظرفیت کار کردیم. در عوض الآن همه چیز خوبه الا یک استیل روکش دار که نداریمو با این نوسانات دلار برای ما وارد کردنش گرون تموم میشه. مجریه این جا سوال خوبی پرسید و گفت حالا اگر یکی تو ایران بهت استیل روکش دار فروخت حاضری بخری ازش؟ دختره هم خیلی رُک گفت که نه فقط باید از تایوان واردش کنیم. دولتش هم دندش نرم بره به من دلار 4200 تومن بده تا با همون قیمت ارزون تر از تولیدکننده هایی که مواد اولیه شون وابسته به کارخونه های دیگه داخلی هستو شاید وابسته به خارج هم نباشن استیل روکش دار از تایوان وارد کنیمو از بالای تولید ما چیزی به کسی نماله.

چیزای بیشتری هم دختره میگفتو مثلا میگفت من پشت میز ننشستمو اینا چون خودم به باباییم گفته ام که من کپیم رو خودم میگیرمو... معلوم شد باز لابد برادرش که زودتر ازش کنار بابا بزرگ شده پشت میز نشین بوده. مجری از پسره پرسیدو پسره گفت که آره من تا دیروز کنار بغل بابا مینشستمو هی سعی میکردم ازش بزرگی یاد بگیرم. ولی حالا تفکیک موقعیت شده و به من مقام قائم مقامی داده اندو ...