آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آیا به ربات ها نیاز داریم؟

جواب این سوال رو نسل های جدید به راحتی میدن که بعله.

نسل هایی مثل من هم که باید اینها رو میساختندو تبلیغ و توزیع میکردن هم میگن بله؛ چون حد واسط نسل شاعر قبلی و نسل های جدیدی هستیم که هرچند وقت یکبار دلشون یک ربات میخواد. یک رباتی که حتی اگر انسان هم باشه، بد نیست!

تعجب نکنید. دقیقا رباتی که خود انسان باشه. چیزیکه من ازش متنفرم. ماها به این ربات ها میگیم مامور. یک بار هم تو همین وبلاگ گفتم که اگر تف تو صورت طرف مینداختم، بازم همونطور رباتیک نگام میکرد. آی، که او انسان بود. یعنی دستامو الآن ببینید که مشت شده!

کوتاه هم نمیان!

رفته م مسجد، کناریم زنیست که باید بهش بگیم مامور و ربات. برای اینکه حس بهتون دست بده. باید این عکسو توصیف کنم که سال 97 بود که تو رژه اهواز تیراندازی کردندو یک عده بسیجی مخصوصا زن، ازشون عکس گرفته شد، همونطوری. یک عکسی دیدم، اه، زنه رفته بود پشت اون یکی زنه قایم شده بود. میشد قشنگ جیغ یک زن رباتیک رو اونجا حس کرد.

حالا فکرش رو بکنید، اون زنه هرچند وقت یک بار میاد مسجد! منم نمیتونم از حریم خودم دورش کنم. میادو میچسبه به حریم من. دهنشو که باز میکنه، چی بگم دیگه.

اون روز اومده، برای خودنمایی. میاد برای خودنمایی، و ما بهش میگیم مامور. چیزیکه خارجی ها دوستش دارند و بهش میگن رباتو دارن هی میسازندشو تعمیرش میکنندش. این زنه، ماموریت داره لابد. هربار میاد که بگه آی ایها الناس بدونید من امروز روزه ام! بدونید و آگاه باشین که چیزی رو باید بهتون بگم. یعنی هر بار روزه است، همه باید با اون لیوان گنده اش بفهمن که روزه گرفته. اصلا باید همه بدونن. چی کار میکنه؟ حتی اگر شده، میره جای خادم مسجد که یک لیوان آبجوش بگیره. روزه بوده دیگه، حالا برای باز کردن روزه اش باید بره و آبجوش بگیره.

یا مثلا من میام کنارش به نماز خوندن. این چی کار میکنه؟ همه از سجده بلند شده ان. اصلا درست نیست در سجده تاخیر بدیم. این همینطور میمونه تو سجده. میمونه تو سجده که آی ایها الناس! گیر کرده ام تو سجده دیگه بلند نمیشم!

مگر یکی دوتاس؟! بیشتر؟

بله، مثلا اونروز من اومدم تو وبلاگ به یکی گفتم کارداش! اون فرداش اومد چایی پخش کنه و گفت بهم خواهر! فکر کنم حتی فی البداهه هم بود!

حالا اینا کیان؟ اینا مامورن. و همه به وجودشون احساس نیاز میکنن. کسیکه خارجی ها بهش میگن ربات، و میسازند، هوشمندش میکنندو تعمیرش میکنن.

البته، از آنجا که تاریخمون پر بوده از این رباتها، بعد از مدتی هم یک وقتی دیدی جاسوس دراومدن. میبینی طرف این کارها رو رسما میکنه، تا به زندگی جاسوسیش رنگ و لعابی داده باشه. اینم هست دیگه، اینا اول مامورن، بعد چون در واقع ربات نبوده ان، جاسوس از آب درمیان. و همه ماها بهشون نیاز داریم، چون تا رهبر بوده و هست، مامور بوده و هست.

اینم عکسشه. البته، این زنه از این زنای جای من خوشگل تره. باز یک کم شاید بتونی تحملش کنی. تیراندازی شده دیگه. ولی، فکرشو بکنید یه زنی با جیغ بهتون خواااااااهر. چه حسی بهتون دست میده؟

بسیج، و سپاه. پر هستن از این زنا. خیلی هم خوشگل، اصلا یه تیپ خاصی هستندو فکر کنم منشور خاصی هم دارن.



بعدا اضافه کرد:

من اون روزای تشییع جنازه سردار سلیمانی، که زن ها و مردها به حالت تظاهرات آمده بودند، که به قول رسانه ها موج خروشانی (!) از مردم بودن، نگفتم که چقدر در این مدت دختر دیدم که چادر پوشیده، رفتن تظاهرات کردن و در کوچه مشهور ما که معروف است به کوچه چادر کندن، چادراشون رو درآوردن. من اون روز نگفتم که چه زن خوشگل پوشی دیدم که با بچه کوچکش چقدر عشق بازی میکرد، ولی چادرش در دستش بود، خیلی تمیز!

بعد میان جلو دوربین میگن: من این بچه ام رو الآن، همین الآن، میکنم سردار سلیمانی! که جاش رو بگیره!

اما، امروز ذکر مصیبت میکنم از روضه مرحوم کافی در شهادت مسلم بن عقیل:

امام حسین (علیه سلام) مسلم  (ع) را به کوفه فرستاد. چهار، پنج روزی که مسلم در کوفه بود هیــــــــــــــــــــــجده هزار نفر با مسلم بیعت کردند. مسجد کوفه مسجد بزرگی است. وقتی مسلم نماز می خواند، تا دم در مسجد از جمعیت پر میشد. یک شب عبیدالله اعلام کرد هر کس اطراف مسلم باشد، و از مسلم طرفداری کند، دستگیرش میکنیم. مسلم بن عقیل نماز مغرب را خواند. بین نماز مغرب و عشا پشت سرش را نگاه کرد، دید یک نفر هم پشت سرش نیست. همه رفته بودند. تمام مردم شهر مضــــــــــــــــطرب هستند. در شهر پخش شده بود که طرفداران مسلم را دستگیر میکنند. یکی شوهرش خانه نیست، میگفت: نکند، شوهرم را گرفته باشند. یکی پسرش بیرون است. یکی برادرش نیست. مسلم کنار کوچه ای از استر پیاده شد، و سرش را به دیوار گذاشت. زنی جلوی در نشسته بود. اسمش طوعه بود. او هم منتظر پسرش بود تا برگردد. دید، آقایی از استر پیاده شد و سرش را به دیوار گذاشته است. گفت: آقا جان! چرا سرت را به دیوار خانه من گذاشته ای؟ چرا به خانه ات نمی روی؟ دفعه سوم که زن سوال کرد، مسلم گفت: آب داری برای من بیاوری؟ زن رفت آب آورد. مسلم باز همان جا ایستاد. آن زن گفت: آقا جان چرا به خانه ات نمی روی؟ صدا زد: مادر من خانه ندارم. زن گفت: شما کی هستی؟ گفت: من مسلم بن عقیل هستم.

جان ختم المرسلین در کوفه جا دارد، ندارد/  بهتر از روح الامین در کوفه جا دارد ندارد

افسر جانباز حق در کوفه سرگردان و بی کس نایب سلطان دین در کوفه جا دارد ندارد

مسلم بی خانمان در کوچه ها میگردد. امشب یک جهان ایمان و دین در کوفه جا دارد ندارد

امتحان حق نگر از آن مسلمان و مسلم مسلم است ای مسلمین در کوفه جا دارد ندارد

آن شب مسلم در خانه طوعه ماند. هنگام صبح پسر این زن به دارالاماره خبر داد در خانه آن هاست. عبدالله بن عباس با هفتاد سوار آمد و خانه را محاصره کردند. یک وقت زن آمد داخل اتاق صدا زد: آقا جان! مسلم بن عقیل! خانه را محاصره کردند. مثل اینکه فهمیده اند شما داخل خانه ما هستید. مسلم بن عقیل از خانه بیرون آمد، سوار اسبش شد. شمشیر می زند و میکشت. دشمنان را روی زمین میریزد. این بی انصاف ها، دسته های نی را آتش زدند و از بالای بام بر سرش ریختند. همه بگویید: غریــــــــــــــــــب مسلم! غریب مسلم! بعد از پیکار عظیم، مسلم را گرفتند. دست مسلم را به پشت سر بستند. او (مسلم) را به طرف دارالاماره آوردند. وقتی عبیدالله رسید، مسلم شروع کرد به گریه کردن. عبیدالله گفت: چرا گریه میکنی؟ کسی که در این کارها می افتد، باید پی کشته شدن هم به تنش بمالد. چرا گریه میکنی؟ صدا زد: عبیدالله! به خدا قسم اگر برای کشته شدن خودم گریه کنم. گفت: پس برای چه گریه می کنی؟ گفت: دلم می سوزد، که نامه نوشته ام تا حسین (ع) به کوفه بیاید. میترسم امام حسین دست زن و بچه اش را بگیرد و به طرف شما مردم بی وفا بیاید. هنگامی که میخواستند او را بکشند، فرمود: عبیدالله! سه وصیت دارم. اول وصیتم این است وقتی مرا کشتید، بدنم را روی خاک ها نگذارید! مرا دفنم کنید. وصیت دومم این است که هفتصد درهم در کوفه قرض دارم، زره من را بفروشید و قرض هایم را ادا کنید. یک وصیت دیگر هم دارم، و آن اینکه دلم می خواهد یک نامه بنویسید که حسین (ع) نیاید. آی غریب حسین! حسین! .... اللهم نسالک و ندعوک باسمک الغظیم یا الله...

___________________________________________________________

ذکر مصیبت دیگه که جاش همین جاست، بگم. باز هم از روضه های مرحوم کافی. این بار در باب شهادت امام جواد (علیه السلام):

بعد از هلاکت مامون، برادرش معتصم به جای او بر مسند خلافت نشست و تصمیم گرفت امام جواد (ع) را که در مدینه دارای شخصیت و احترام بود، به بغداد احضار کند. در تاریخ 28 محرم 220 هجری، امام جواد (ع) با همسرش ام الفضل به بغداد آمدند. در این ایام، ام الفضل با برادرش جعفربن مامون تصمیم به قتل امام (ع) گرفتند و ام الفضل مامــــــــــــــــــــــــور مسموم کردن امام (ع) گردید. معتصم و جعفر، سمی را در انگور رازقی تزریق کردند، و برا ام الفضل فرستادند. ام الفضل نیز آن را در میان کاسه ای گذاشت، و جلوی همسر جوانش امام جواد (ع) نهاد و از آن انگور توصیف بسیار نمود، و سرانجام امام جواد (ع) از آن انگور خوردند و طولی نکشید که آن حضرت (ع) آثار سم را در جگر خود احساس نمودند، و کم کم درد شدید بر او عارض گردید. همچنین گفته اند که بر اثر زهر، امام جواد (ع) عطش شدیدی پیدا کردند و درخواست آب نمودند. اما ام الفضل، از دادن آب به آن حضرت (ع) خودداری کردند و حتی جنازه آن حضرت (ع) چند روز بالای پشت بام زیر آفتاب بود، و پرندگان هوا بر بالای بدن مطهر امام (ع) می آمدند و سایه می کردند. سن آن حضرت هنگام شهادت 25 سال بوده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد