آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

بنزینمون خوب نبود

از روزی که کوهسنگی رفتیم بدنم شروع کرد به ضعیف شدن. کوه، بله پر از طراوتو سلامتیه. ولی مجبور بودیم قبلش این جاده های پر از دودو گازوئیل رو طی بکشیم. خلاصه، ضعیف شدمو این روزا زاهدی هی میگه میدونم تو نیومده ای امضا بگیری؛ اومده ای التماس کنی. از اون طرف، برای این امضا من بلافاصله راهی شاهرود شدمو حسابی دیگه تو این راه ضعیف شدم. نتیجه اینکه امروز افتادمو از دیروز که ترافیک مشهد توسط خودشونو غیره زیاد شده هی بدتر شدمو سرما خوردم. امروز دیگه بدجوری سرما خوردگیم کامل شده و احتمال زیاد برنامه ام برای رفتن به مرکز شهر رو کنسل میکنم. حالا دیروز تلویزیون گفته بنزینمون خوب نبوده! و به تدریج داریم بنزین سوپر رو جایگزین میکنیم. بنزین سوپر یک سری استانداردهایی رو داره. قبلا اطلاع رسانی نمیکنن که دارن هوا رو آلوده میکنن!

آپارتاید

انقدر ما درگیر این مساله فلسطین و اسرائیل شده ایم که خودمون یادمون رفته شبیه اسرائیلی ها هستیم، و کشورمون با آپارتاید مدیریت میشه! من یک کتاب ریاضی مهندسی از این آقای برادران حسینی معروف برداشتمو موقع امتحانا خوندم، ولی حیف که استادم از یک کتاب دیگه سوالاش رو درآوردم. بعد از اون اسم این خاندان برادران حسینی رو تو لیستی دیدم که شرکت برق برای فروشنده های پنل خورشیدی مشهد معرفی کرده بود. اونجا آقای صداقت هم بود. تقریبا اغلب اساتید خاندانی مشهدی رو میدیدی که اسمشون تو لیست بوده و وارد کننده پنل خورشیدی بودن. وارد میکنن تا زمانی که شاید دلشون بخواد بگن که تنها مونوپولی تولید کننده و تنها پژوهشگران زمینه هوا-خورشید همین اساتید دانشگاه هستند و میانگین سنشون هم 24 ساله! پس به افتخارشوووون.

اون روز مدیرعامل زن کارخانه البسکو رو دعوت کرده بودیمو میگفت که تز ارشدش مدیریت خوشه ای کارخونه هاستو خلاصه هر قطعه ای که یک کارخونه میسازه باید وابسته به یک تولیدکننده دیگه به صورت زنجیره ای باشه. چند وقت پیش تو تلویزیون هم همینو شنیدمو مثلا میگفتن که تعاونیها این جا خیلی پرمسئولیتن. اما چند روز پیش دختری که رفته بود چینو برگشته بود یک حرف دیگه میزد. دختره تولید کننده تجهیزات پزشکی بود و میگفت رفته چین کارخونه دیده که حتی پیچشون رو هم خود کارخونه تولید میکنه و به کس دیگه نمیده. یعنی عکس اون چیزا که به ماها یاد میدادن. دختره میگفت ما رفتیم کارخونه خودمون رو بزرگتر کنیم و زمین کنار مرکز رشد رو بگیریم که دست نخورده بود، ولی دولت ندادو اتفاقا خوب شدو ما تو همون کارخونه مون دوبرابر ظرفیت کار کردیم. در عوض الآن همه چیز خوبه الا یک استیل روکش دار که نداریمو با این نوسانات دلار برای ما وارد کردنش گرون تموم میشه. مجریه این جا سوال خوبی پرسید و گفت حالا اگر یکی تو ایران بهت استیل روکش دار فروخت حاضری بخری ازش؟ دختره هم خیلی رُک گفت که نه فقط باید از تایوان واردش کنیم. دولتش هم دندش نرم بره به من دلار 4200 تومن بده تا با همون قیمت ارزون تر از تولیدکننده هایی که مواد اولیه شون وابسته به کارخونه های دیگه داخلی هستو شاید وابسته به خارج هم نباشن استیل روکش دار از تایوان وارد کنیمو از بالای تولید ما چیزی به کسی نماله.

چیزای بیشتری هم دختره میگفتو مثلا میگفت من پشت میز ننشستمو اینا چون خودم به باباییم گفته ام که من کپیم رو خودم میگیرمو... معلوم شد باز لابد برادرش که زودتر ازش کنار بابا بزرگ شده پشت میز نشین بوده. مجری از پسره پرسیدو پسره گفت که آره من تا دیروز کنار بغل بابا مینشستمو هی سعی میکردم ازش بزرگی یاد بگیرم. ولی حالا تفکیک موقعیت شده و به من مقام قائم مقامی داده اندو ...

کدخدای ده که مرغابی بود

دیروز این قطار سالن مسافرا شاهرود بودم. این شاهرودی ها و سمنانی ها یکسره به خاطر خدمات پزشکی مشهد و زیارت تو مسیرندو هرچی بی ادبی کل ایران بهشون یاد داده رو یک جا دارن. خلاصه من کنار صندلیم آقایی بودو گفتم فعلا بشینم اینجا که هنوز کسی نیومده. یک خانوم پیر چاقی اومد با پیرمردی که مرد جوونی بهش گفت شما جاتون اینجاست. من این موقع سرم پایین بودو مشغول کار خودم بودم. یکباره پیرزن شروع کرد به داد زدن که بلند شو! بلند شو سرجای ما نشسته ای! در عرض چند ثانیه حجم بالای بی ادبی! به خانومه میگم برای چی بی ادبی تو؟! کوتاه نمی آمد در بی ادبی. مرده میگه خانوم شما بلند شو این مریضه! حالا بلند شده ام هُلم میده! هُلش میدم اون خانوم دیگه میگه ولش کن این از تو بزرگتره! همون خانوم که این رو گفت به دو تا آقا گفت شما اینجا بشین، شما اونجا بشینو به من هم گفت که کنارش بشینم. یعنی مدیریت اسلامی کرد. همون جا من گفتم هرچی بدی هست ما از این شاهرودی ها و سمنانی ها دیدیم. نیایید شهرمون. میان خدمات میگیرین اونطوری هم بی ادبین! حالا نشسته ام کنار خانومه. پول صندلی رو داده ام و همه چیز هم مشخصه. خانومه درمیاد معذب میشه که آی جام رو تنگ کردی! دختر خانوم خوشبخت بشی برو اونجا بشین من پام درد میکنه! حرصم درمیاد. باز هیچ چی نمیگم دوباره میگه خوشبخت بشی! برو. دارم میرمو همین طوری این بار سوم میگه خوشبخت بشی! فکر کنم یک سه-چهار باری گفت.

حالا این ها که بزرگترمون هستن. کوچکتر ها و هم سن ها چیکار میکنن؟ کار رو میدن دست همین ها. باز هم من طرف بزرگتره میشم. مثلا دختره تا حالا اصلا دلش نمیخواست گوشیش رو شارژ کنه. من پریز پیدا کرده امو نوبت میرسه به این بزرگترها که آی حالا یادمون اومد که گوشیمون شارژ نداره. خلاصه، میشن یک ایلو تباری که آی بلند شو پریز ماست! بعد معلوم میشه اون دختره هم سن من بوده سپرده دست مادره! چون مثلا داری میری دختره میاد گوشی رو شارژ کنه و میگه چه عجب! در موارد درگیری مستقیم با بچه هاشون هم زودی به یک نحوی دیگه یاد گرفته ان که کار رو بسپرن دست این مثلا بزرگترها! اونا هم میگن مثلا این دختر آی غریبه! آی کوچکتره و .... کدخدای ده که مرغابی بُوَد...

پیام تسلیت عقربا

خاله ام اومده بهم پیام پدربزرگ رو بده این طوری:

ناراحت نباش.

قدر یک اس ام اس. گفت همه چیز رو بهم گفته! بهش میگم درباره چی داری صحبت میکنی؟!

مثل حمید حسن پور! اون هم همین طوری بود. وقتی که اصرار داشت که اسم مهدی یعقوبی رو نگذاشته ام و داشت انتقامش رو همراه با مرتضی زاهدی میگرفت. اون جا که بهش گفتم نمیدونم درباره چی دارین صحبت میکنین. زاهدی گفت ما تا حالا کسی با این ادبیات نداشته ایم! بعد هم یک بار دیگه که پرسیدم درباره چی صحبت میکنین؟! از جلسه دفاعم کردم بیرون!

اون روز که سیم کارتم رو هم درآورده بودم. محمد عبدالهی باهام تماس چشمی برقرار کرده که چه کار خوبی! من نمیدونم این ها درباره چی دارن باهام صحبت میکنن. ولی حتی فکر نکنم خودشون بدونن درباره چی دارن صحبت میکنن!

در عوض بچه هاشون اصلا چشم دیدن ماها رو ندارن. نه فامیل بابام و نه فامیل مامانم. حتی اگر خونه شون بریم با نیومدنشون (حتی الامکان دیر اومدنشون) و با ابراز ناراحتی از دیدن کثیفی هامون این رو به چشممون میارن! در حالی که ما هیچ از زندگی اون ها نمیدونیم. حتی نمیدونیم که در سال چند نفر به تیر و طایفه شون اضافه میشن و چند نفر کم میشن! حتی مادرم عروس هم گرفته همین کار رو باهامون میکنه. هرچند وقت یک بار که ماها نمیفهمیم خوشی هاشون چی بوده، گاهی دعواهاشون رو میارن خونه مون؛ این با این نمی سازه، اون از اون بدش میاد! این داره طلاق میگیره و از این حرفا. در عوض ما که خوشی هاشون رو ندیدیم! این بزرگاشون هم تنهایی میان وسط این دو تا والدین بنده یک جمله میگنو استارت چرت و پرت نثار کردن این زنو شوهر رو میزنن! به همین الکی ای. فکر نمیکنم تا حالا کسی به این نرخ بالای غیبت پشت سرش دیده باشین! این همه حرف و حدیث پشت سر یک نفر نتیجه اش چیه؟! نتیجه اش کمترینش همین وبلاگه!

کوهسنگی

دیروز سمت کوههای سنگی مشهد رفته بودیم. بعد از اون هم رفتیم سمت بالای کوههای پایین تر از اون. جایی که ساختمان های آپارتمانی چند طبقه خوشگل خیلی وقته تو کوه کاشته اند و امید دارن در دراز مدت بر سرنزاع شهر کردن کوههای آن طرف موفق شوند و یک چیزی مثل تجریش تهران سمت جنوب مشهد در بیارن. ولی خب، مقاومت ها خیلی سنگین و زیاده. تا حدی که درسته که زمین ها و کوه های آن جا به صورت مشاعی خریده شده، ولی اجازه تفکیک و ساخت و ساز ندارن. با این احوال، ما رفتیم بالای آن کوهها و از آن بالا مشهد رو نگاه کردیم. مشهد، شهری سفید از سنگ های چند وجهی و مکعبی. نور خورشید آن را درخشنده کرده بود. هر از گاهی هواپیمایی از آن بالا رد میشد و ما از دیدن منظره مشهد از آن بالا کلی کیف میکردیم. با خودم فکر کردم که سنگهای زیبای ساختمانی مشهد که همه یک جا آنطوری منظم چیده شده اند در طول قرون جمع شده اند. نزدیک غروب اما منظره دیگه ای به چشممان می آمد. زمین ها بی آب و علف شده بودند. آن درختانی که چسبیده به خانه ها اضافه شده بودن پاییزی و کم به نظر میرسیدن. به نظر مشهد شهری غرق در ابر آلودگی هوا می آمد. کوه را تراشیده بودند تا ساختمان شود. شاید دیگه این طوری لازم نبود از کوه بالا برویم. فقط کافی بود که مثل بالا-پایین خیابان های تهران، در خیابان قدم بزنیم. به جای برنامه منظم حفظ مرتع و جنگل، برنامه در حال نزاع ساختمان سازی و جاده سازی برپا بود. سال 94 سازمان حفظ جنگل و مرتع گفته بود که پول نداریم برای این کار و در عوض کشاورزی در اولویت ماست. سال 96 گفته بودن که آب و پول برای کشاورزی نداریم. شاید باید باغات رو حفظ کنیم. در چرخه ای که نه قراره در آن مرتع و جنگل حفظ بشه و نه کشاورزی رفته بودیم بالای کوه ها و نظاره گر مشهد بودیم. اون طرف، موازی جاده سنتو خیابانی بود وسیع موقوفه امام رضا که پسری سوار بر موتور فقط گاز میداد و بازی می کرد. وقتی داشتیم بر میگشتیم پیک های موتوری غذای آماده و حمل چیزی از کنارمان رد میشدن. و سگ های روستایی رو دیدیم که دو دختر شهری از ماشین پیاده شده بودن و داشتن به آن ها غذا میدادن و فیلم میگرفتن. نگهبان گذاشته بودن برای جلوگیری از تفکیک اراضی و ساختو ساز. جاده کناری نگهبانی به جای اینکه پوشیده از چمن و گل باشه، پر شده بود از ریختن غیرمجاز نخاله های ساختمانی. بین نخاله ها داروهای گیاهی کوهی سخاوتمندانه درآمده بودند. غافل از اینکه دیوی چشم دوخته که این جاده رو کی آسفالت کنه و بکندش راه شوسه. در کوهها و شایدم از نظر کوتاهی تپه بودن، پر بودن از جاده. جاده های نیمه کاره. کم کم روستای آن جا شاید باید نقش ضایعات جمع کنی شهری رو تکمیل میکرد.

در طول برگشتمون به محل تجمع مردم شهر با پلاستیک هایی مثل بسته های گیاهان دارویی مواجه شدیم اینطوری:

به این ها ناس میگن. در سطح شهر این پلاستیک ها زیاد مشاهده میشه؛ جایی که محل تجمع چند نفر آدم بیشتر میشه، مخصوصا در مشهد از این ناس ها زیاد دیده میشه. البته سیگار هم هست. ولی سیگار حالت عام تری نسبت به مشهد پیدا کرده. تا کمی جو عمومی میشه خفه میشی از بوی سیگار. گاهی در کوپه ات که تو قطار نشسته ای و از کوپه کناری و گاهی هم در پارکی که مثلا باید هی بوی عطر گل و گلاب بشنوی. این پلاستیک فقط برای مشاهده شما عکس گرفته شده. وگرنه خیلی کثیفه. مردم توی آن تُف میندازن. یک ذره اش رو لای دندانشون میذارن و جزو مخدراته.