آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

کمد من

همیشه همین طور بوده. از همون بچگی نمیدونم چطوری تربیت شده بودم که هر چیز به نظرم با ارزش میومد نگهش میداشتم تو کمدم. بعدترها که خواهرام به دنیا اومدن، کمد من گنجینه ای دوست داشتنی شده بود برای خواسته ها اون ها. فکرش رو بکنید کلی کتاب کودک، مجله نوجوان، عروسکی که با پول هفتگی های خودم خریده بودم. همه این ها در انتظار خواهرام و یک لحظه غفلت من مینشستن تا خواهرام برسن به کمد و هر چی توش هست دربیارندو باهاش بازی کنن. من هربار که سر میرسیدم این چیزهای با ارزش تو کمدم دست بچه ها بود. نمیدونم بعضی بچه ها چرا این طوری تربیت میشن؟!

واقعا حقی بر وسایل من نداشتن. ولی دیگه کمد من بود و ... همین خودش مایه دردسر من بود. یک روز انقدر عصبانی شده بودم که هر چی تو کمدم بود گفتم بیاین این ها مال شما. انقدر سرشون با من کلنجار نرین...

بعدها بزرگتر که شدم اصلا نفهمیدم که چطوری شد کتاب های کودک و کلی خاطرات بچگی هام که با اون چیزهای با ارزش جمع میشد گم و گور شدن... قسمت خواهر بزرگتر بوده دیگه... خواهر کوچکترم که حالا دیگه بزرگ شده میگه باز هم باید مقاومت میکردیو هر طور بود نگهشون میداشتی؛ ما هنوز بچه بودیم...

اینها رو گفتم که مطلب رو به این جا برسونم که بعدها بزرگتر هم که شدم احساس کردم قرار نبوده حتی خاطراتم رو به عنوان چیزهای با ارزش برای خودم نگه دارم. یک سری آدم میومدن و تو گوشی هرطوری دوست داشتن خاطراتم رو از من میدزدیدن. یا مثلا بعدها خب، مقاله هام رو به اسم خودشون میزدن. برای همین بعد از کلی کلنجار یک سری هاشون رو تو این وبلاگ رها کردم... بیا این ها مال شما...

محرم و صفر تاریخ استقلال من

محرم و صفر تاریخ رسمی استقلال من این سالهاست. نه اینکه خودم به خاطر و به موجب این تاریخ خواسته باشم مستقل باشم. دیگه تو این تاریخ انقدر تحت فشار قرار گرفته ام که بارها ترجیح داده ام مستقل بشم. سالهاست همین طوره. توی این تاریخ بارها در مثلث و گاهی هم در مربع و پنج ضلعی اشخاص طوری قرار گرفته ام که هربار به اطرافیانم گفته ام محبتتون رو نمی خوام. نمی خوام. مثلا مامانه شب میره روضه و معلوم نیست تو این روضه چی پرش میکنن. فردا صبحش میبینی حسابی صورتش از گریه پر شده و حالا وقت قیامه. مثلا داره نون میپزه و وای به حالت که ازش سوالی بپرسی. همون جا یک گیری بهت جواب میده. اون دخترش هم همون موقع ظاهر میشه و به خودنمایی. خودش هم میره باباهه رو مثلا اگر حتی خوابه بیدار میکنه. اینطوری میشن مثلث. اون روز هم براتون گفتم که این دختره زن برادره ماه خاص محرم کرمش اونقدری گرفته بود که باوجودی که از خونه ام بیرونش کرده بودم بازهم اومده بود. خب، این رو بگیرین مربع. بعد گاهی هم اضلاع دیگه ای از سراسر دنیا تو همین ماه روی من تشکیل میشن دیگه خود به خود... خلاصه، به طور اتفاقی شاید، این ماه ماه استقلال من شده. از من انکار به نخواستن محبت اطرافیان و از اون ها اصرار...

هسته آلبالو

مجموعه آمریکایی ها، انگلیسی ها و استرالیایی ها جمع شده بودن رفته بودن تایلند تا مثلا نشون بدن تایلندی ها به فیل ها بی توجهی میکنند و در عوض ما بودن خودشون رو به رخ بکشن. منم به جای اینکه بهشون بگم رفتین کشور مردم غذاشون رو خوردین به شماها چه؟! هیچ چی دیگه کلی چرت و پرت تو وبلاگ طرف نوشتمو رفتم زیرش. متاسفانه درد امروز ما تو ایران هم همینه. یارو شده آمریکایی، انگلسی و استرالیایی، بعد میاد و درباره نحوه مدیریت گوسفند توسط چوپان به سبکی ایراد میگیره که این اداره محیط زیستمون هم که خودش آمریکایی هست بیاد و در خونه چوپانمون رو تخته کنه! میگم سنت استدراجه که ماموتها رو ازمون گرفته. ولی یک زمین که بیشتر نیست. خب چی کار کنیم؟ نگیم؟! از اون طرف باید به مساله فاصله طبقاتی بپردازم. شاید راه حل تو کم کردن اون باشه! این روزا که هی فاصله طبقاتی بیشتر میشه، فاصله نسل ها هم بیشتر میشه. از کسایی که به این مساله پرداخته اند، هوشنگ مرادی کرمانی هست که به خاطر معروفیتش کتابهاش شناخته تر شده است. امروز میخواستم خلاصه ای از داستان هسته آلبالو کتاب لبخنده این نویسنده بگم. داستان هم خیلی خلاصه و تکراری که هر روز میبینم ولی به قشنگی نوشته شده. بچهه یک هسته آلبالو میکنه تو گوش باباهه. باباهه هی میگه آخی حوصله بچه شیطونم سر رفته، به جای بازی با اسباب بازیهاش دیگه داره با ما بازی میکنه. بعد هی بچهه هسته رو بیشتر میکنه تو گوش باباهه. باباهه آخرش هی میگه نکن و بچه ادامه میده. دست آخر باباهه تا مرز کر شدن پیش میره و مامانش میگه چه بچه زرنگی من دارم. من بشخصه از این چیزا تو دهه هفتادی ها زیاد دیده ام. مثلا بچهه الآن شده بیست ساله. اومده خوابگاه و با فاصله 9 سال دانشگاه بی در و پیکر کردتش هم اتاقی من. باباهه بهش زنگ میزنه بچهه بهش میگه سلام بابایی (با لحن کسایی که هنوز 4 سالشونه). بعد باباهه شروع میکنه با صحبت کردن با یک بچه 4 ساله. بعد بچه به باباش میگه مامانو ببوسو ماجرای من هم اتاقیش تازه باهاش شروع میشه. چون همین بچه به باباش میگه من اینجا غریبمو یک کاری بکنین هم اتاقی من که 9 سال ازم بزرگتره و داره دکتراش رو میگیره باهام همون طوری رفتار کنه که مامان بابام هستن. خلاصه بچه بیست ساله از کاست فرهنگیان میشه غریبو کوچولو. خانوم کوچولوی هوشمند در پی استخدام هم اتاقیش باید در بیاد به مفت تا مثلا من که نشده ام ربات خدمتکارش، بشم کادر اجرایی و ندیمه خانوم کوچولوی عاخولی. دست آخر هم به مناسبت بزرگداشت کوچولو خانوم فرهنگی زاده من باید توسط اداره امور خوابگاه ها و سرپرست خوابگاه ها توبیخ بشم و از مقام دفاع در بیام، تا برم تو فکر که این ماجراهای فاصله طبقاتی همراه با فاصله نسل ها از کیه چه خوب به نفع نسلهای تازه تُف شده.

پ.ن: نظرسنجی کرده اند سال 94 از دانشجوها که به ترتیب بگین اعتماد شما به کیا بیشتره. دانشجوها هم اول گفته بودن اساتید، بعد فرهنگیان و بعد پزشکان و بعد هم سایر. تا حدی به نظر من این نظرسنجی درسته. تو خوابگاه وقتی یکی میگفت مادرم معلمه، یک اعتبار دیگه براش باز میکردن، هم سرپرست های خوابگاه که تو سایتشون گزینه خاصی برا اون دانشجو و تخفیفای مورد نظرش داشتن و هم خود هم اتاقی هام. ولی اساتید، کمی مشکوکه. شاید دانشجوها میدونستن که حتما نتیجه این نظرسنجی رو اول اساتید میخونن برا همین مراعات کرده اند. به هر حال من که فکر نمیکنم هسته آلبالوی این گوگولی ها حالا حالاها از گوش پدرمادراشونو نسل هایی مثل ما دهه شصتی ها دربیاد.

برادر پاسدار مظفری

اخیرا دولت اعلام کرده مردم سپرده های ارزی بگذارند، و دیگه اون اتفاق نمی افته که مردم سپرده ارزی گذاشته بودند تو بانک ولی به جاش بهشون ریال داده شده بود. برادر پاسدار مظفری بیت کوینی این ها رو گفته. باور کنید این دولتی ها وظیفه حمایت از منافع ملی رو دارند و دارن از مرزهای ارزی کشور نهایت دفاع و حمایت خودشونو نشون میدن...

دیروز این یارو گلسرخی رو نشون میداد که مثلا مارکسیست بود، ولی در دادگاه سخنرانی کاملی با شروع از تعریف از مولایش امام حسین جلو دوربین های داخلی و خارجی کرد. منکه تا حالا دادگاه رفته ام دادگاهامون رو انقدر دوستانه ندیده ام! اصلا از اولش اومد شعر از حفظ خوند بدبخت. درسته که کلا زبان بدنش زبان گریز من از اون شخصیت و چهره بود، ولی به هر حال آدم دلش برای این شخصیت ها می سوزه که اونطوری الکی الکی همین چند سال قبل از تولد من به اسم تشکیل گروهی کمونیستی و کتاب خوندن اعدام میشدن. دیگه اینکه میگن شعر سهراب سپهری هم که بعد از گلسرخی تو شعرش "گل سرخ" اومده بود به خاطر اینکه تشابه داشته با فامیل گلسرخی سانسور کرده اند!

شنونده‌ها

ماها خیلی هامون دوست داریم که شنونده داشته باشیم. امروز به خاطر همین علاقه مون میخوام در مورد شنونده ها بنویسم. شنونده ها دو دسته هستند. یک دسته گوش میکنند و همون جا ایده های خودشون رو هم میگن. دسته دوم فکر میکنی مثل دسته اول شنونده هستند، چون حتی یک سری ایده هایی هم ممکنه ازشون بشنوی. ولی این ها اغلب نقش سکوت کننده ها رو دارند و منافقن. تمام مدت حتی ممکن بوده که مخالفت باشن. زاهدی از اون دسته بود. برای دادن حداقل نمره بهم از تمام چیزهایی که از خودم شنیده بود علیهم استفاده کرده بود. قبل از اون، اون یکی خواهرم هست که در لحظه ای باورنکردنی روکرد که خیلی دشمن بوده و از تمام شنیده هاش علیهم استفاده کرد. محمد عبدالهی هم تو این دسته دوم قرار میگیره. در تمام طول مدت رابطه ممکن بود که حتی بدی حادی ازشون ببینم. ولی چون فراموشکار بودم و برام بدی خاصی معنی خاصی هم نداشت هشداری هم نبود برای دشمن بودنشون تا لحظه آخر که دیگه خودشون تصمیم گرفته باشن منافقانه رو کنن که چقدر دشمن بوده اند! کینه محفوظی داشته اند که نه اینکه از نظر خودشون اتفاقا خیلی هم صبور بوده اند، رو نکرده بودن تا یکباری انتقام بگیرن. البته دسته دیگه هم هستن که شنونده های خودفروش تلقی میشن. کسایی هستن که قلبا شاید با تو باشن ولی در عمل علیهت هستن. کسایی مثل زاهدی، و بابام خیلی اهل تمارض هستن. اینها تمام تلاششون رو میکنن که در نهایت خودفروشی خودشون رو به رخ زیردستاشون بکشونن. ممکنه این ها تو دسته منافقین قرار بگیرن، ولی در اصل خودفروش هستن. چون مثلا یکی مثل زاهدی که استاد راهنمای من بودو در اصل داشت نقش داور رو بازی میکرد، این با خودش فکر نمیکنه که با مثلا اون کارهاش و اون حرفهاش تو رو و پشت سر یک دانشجوی دکتری خودش داره خودش رو زیر سوال میبره و چیزی در نهایت از مثلا یکی مثل من کم نمیشه. ولی در عوض داره خودش رو نشون میده که چقدر خودفروش بوده....