آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

خون دماغ و آلودگی هوا

بچه که بودم، یعنی دهه 70 شمسی، یک مینی بوس بود که همون هم قدیمی بود. سرویس ما از اون مینی بوس آبی های قدیم بود. کلی دختر باید پر میکرد تا برسیم مقصد. اون موقع من یادمه این دخترای مشهدی خب خیلی سفید و حساس بودن دیگه، بعضیاشون که اون عقب ماشین مینشستن خون دماغ میشدن. تصویر محوی از این ماجرا همیشه تو ذهن من بود تا اینکه دیروز-پریروز یکی از دخترای مسجد خون دماغ شد. خب شاید انقدر که زیرنویس کرده ان هوای مشهد آلوده است، تا حالا فهمیده باشین چی میخوام بگم. میخوام بگم آلودگی هوا بقدری زیاد شده که دیگه وقتی میری مسجد تو خیابون، انگار رفته ای تو این مینی بوس قدیمی های دهه 60 میلادی نشسته ای! (اونم ته اتوبوس که خوب گازوئیل بخوری، نه سرش)

این اتفاق البته تا حدی مشابهش امروز برای من افتاد. از اول که آبریزش بینی داشتم، ولی وقتی هر بار میرم مسجد، چهار بار که دولا-راست میشم، انگار شلنگ به این بینی من بسته ان. خون نه ها، آبریزش بینی. هرچند خب، بعضی وقت ها هم به این مویرگهای بینی خب فشار بیاریم پاره میشن دیگه. دیروز که اوج این آلودگی ها بود، تا ببینیم چی میشه بعدش.

داشتن روحیه تیمی

یادتونه پارسال چقد سر هوای آلوده غر میزدم؟ الآن هم هوای مشهد آلوده است. منتهی من دیگه از وقتی سرما خوردم و یک چند روز افتادم دیگه شب ها هم حتی برا مسجد بیرون نمیرم. یا مثلا پنج شنبه ها و شنبه ها که ساعت 11 صبح پیک ترافیکه، ممکنه ظهرش هم بیرون نرم. هی حرف میزنی هی حرف میزنی. بعد هم میبینی بی فایده است دیگه. اما موضوع امروزم گزینه روحیه تیمی این هاست که استخدام میکنن. مثلا میگن من باید بدونم کسی که برام کار میکنه حتما داره کار رو هر روز از صبح انجام میده و روحیه تیمی داشته باشه. برا سنجیدنش هم من معیارم زاهدیه. یعنی روش اون رو یاد گرفته ام که البته ازش خوشم هم نمیاد. زاهدی میومد سرجلسات گروهیمون اینطوری:

خب تو بگو چی کار کردی. بعد به نفر بعدی میگفت و این تو چی کار کردی در کل گروه و جلسه عمومی دور میخورد. بعد ولی وقتی میخواست دستور بده و یا مثلا کاری بکنه که عملی صورت بگیره اینطوری کار میکرد: به یک نفر یواش میگفت که دستورش چیه. بعد اگر قرار بود همه اون کار رو انجام بدن، اون یکی باید میرفت به نفر بعدی میگفت. همین طور ادامه پیدا میکرد این دستور درگوشیش تا مثلا برسه به یکی مثل من.

خب من از این روش استعماری خوشم نمیاد دیگه. برا همین یادش هم نمیگیرم. اون روز انقدر استرس گرفته بودم از این کار زاهدی که مثلا میخواست بگه جلسه بعدیمون کی هست. رفتم سر جلسه گروهیش که جلسه عمومیش بود این رو گفتم. گفتم من از راه دور میام و لطفا در جلسه عمومی چند روز قبل اعلام کنید که تاریخ جلسه بعدی رو کی گذاشته این! بعد زاهدی به حالت نمایشی در اومد از همه پرسید: من استاد بدی بودم؟! خلاصه، کلی ناراحتی خوکی کردو قضیه فقط به همون جا ختم نشد. نگو من نباید در جلسه عمومی مدیریت زاهدی رو زیر سوال! میبردم. دیگه اینطوریه دیگه، مدیریت سازمانی.

بنزینمون خوب نبود

از روزی که کوهسنگی رفتیم بدنم شروع کرد به ضعیف شدن. کوه، بله پر از طراوتو سلامتیه. ولی مجبور بودیم قبلش این جاده های پر از دودو گازوئیل رو طی بکشیم. خلاصه، ضعیف شدمو این روزا زاهدی هی میگه میدونم تو نیومده ای امضا بگیری؛ اومده ای التماس کنی. از اون طرف، برای این امضا من بلافاصله راهی شاهرود شدمو حسابی دیگه تو این راه ضعیف شدم. نتیجه اینکه امروز افتادمو از دیروز که ترافیک مشهد توسط خودشونو غیره زیاد شده هی بدتر شدمو سرما خوردم. امروز دیگه بدجوری سرما خوردگیم کامل شده و احتمال زیاد برنامه ام برای رفتن به مرکز شهر رو کنسل میکنم. حالا دیروز تلویزیون گفته بنزینمون خوب نبوده! و به تدریج داریم بنزین سوپر رو جایگزین میکنیم. بنزین سوپر یک سری استانداردهایی رو داره. قبلا اطلاع رسانی نمیکنن که دارن هوا رو آلوده میکنن!