آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

جریمه حجاب زنان

یک مدتیه به اسم دهه کرامت از صبح تا شب خبر پخش میکنن که آی ما قانون داریم که وقتی دیدیم زنی تنش روسریو اینا نیست ازش پول بگیریم، بندازیمش زندانو خلاصه جریمه اش کنیم. ازون طرف هم یک چند روزیه که راه انداخته ان، آی خرج جلوگیری از ورود مواد مخدر به اروپا رفته بالا و ما پول این چیزا رو نداریم بدیم.

در پی انتشار این دو خبر کنار هم ما به این نتیجه رسیدیم که دلیل پخش این اخبار قطعا پوله. قضیه هم از این قراره که این مسئولین نشسته ان دور هم چطوری مردم داری کنن. بعد دیده ان که کلی زن هست که هرکدومشون میتونه بالقوه بی حجاب باشه. یک حساب و کتاب کرده اندو به این نتیجه رسیده ان که توی این قانون بی حجابی زنا پول هست. پول خوبی هم هست؛ از هرکدوم اگر 100 تومن جریمه بگیرن، 90 تومنش میره تو جیب اینا و 10 تومنش هم صرف تبلیغاتو پخش ویدئوهای حجابی میشه. کلا سود خوبی تو این کار هست.

ماشین نحس

شهلا، از جمله هم اتاقی های من تو خوابگاه بود. زمانی که خوابگاهی هستی، به ترم های آخر که میرسی مخصوصا میخوای پول درآورده باشی. شهلا هم همین طور بود. اتفاقا رشته رباتیک و خیلی هم درس خون بود. البته، اون هم مثل خیلی های دیگه با من فرق داشت. از جمله تفاوتای من با دیگران اینه که به برنده شدن در قرعه کشی اعتقاد ندارم. شهلا برعکس من بود؛ اون برعکس، به نوع پول درآوردن من اعتقاد نداشت. اصلا فکر میکرد پولی که من درمیارم ظلمه به اونه. من هرگز چنین اعتقادی نداشته ام. هنوز هم که هنوزه معتقدم من به حقم و طرز فکر امثال آدمایی مثل شهلا اشتباهه. بقدری ما با هم اختلاف داشتیمو بقدری این دختر از من بدش میومد که اسمش امروز رسما بدون سانسور تو وبلاگ من میاد!

اواسط ترمی که باهم تو یک اتاق بودیم، شهلا دست به کار شده بود. اون از جمله کارهایی که کرد این بود که در مسابقات خوابگاه شرکت کرد و جزو تنها 5 نفری بود که در مسابقه پرشو استقامت خوابگاه مسابقه میداد. یک چند بار پریدو دراز نشست رفت تا بیست هزار تومن به دست آورد. من به این اعتقاد دارم. کاش منهم شرکت کرده بودم. اما، از جمله کارهای دیگه ای که کرد این بود که در قرعه کشی کرمی که به دستو صورتش میزد شرکت کرد. من به پولی که از طریق قرعه کشی برنده میشی اعتقاد ندارم. اصلا اون رو خیلی هم نحس میدونم. دلیلش هم تجربه دیگرانو خودمه. اینطور نبوده که تاحالا در قرعه کشی شرکت نکرده باشم. بعد از مدتی شرکت کردن، فهمیده ام که مثلا مثل جذب هیات علمی شدن دانشگاه یک جورایی اصلا پارتی بازیه؛ یک جورایی تو باید چمیدونم کارهای بخصوصی کرده باشی. باید مثلا اگر تو قرعه کشی برنج شرکت میکنیو میخوای برنده بشی، باید یکباری 300 کیلو برنج بخریو از این جور افزایش دادن شانس ها!

کاش ماجرا به این طرز برنده شدن ها ختم میشد. کاش آخرش که مثلا در قرعه کشی ماشین برنده میشدی بهت میچسبید. بارها و بارها من شنیده ام که اتفاقا این ماشینی که مثلا طرف برنده شده، عجیب بلای جون طرف شده. اولین بار از پدرم شنیدم؛ میگفت یکی از همکاراش چند وقت پیش یکی از همین ماشین ها برنده شدو بلافاصله باهاش رفت مسافرت. برنده شدن ماشین همانو در نهایت منجر به مرگ با تصادف شدنش همان. همکارش در تصادف مرده بود. این داستان در ذهن من موند، تا اینکه چند وقت پیش شنیدم که اتفاقا یکی دیگه در قرعه کشی ال جی ماشین برنده شده. یک شب خانومی که اون رو برنده شده بوده سوار ماشین بوده و کسی به اسم مامور نیروی انتظامی ماشینش رو متوقف میکنه. اون هم به اندازه ای که فقط کمی شیشه ماشین رو پایین داده میشه پنجره رو باز میکنه. مامور هم با سیمی سریع میزنه و زنه رو خفه میکنه! من این داستان رو باور کردم. دلیلم هم اینه که قبلا مشابه داستانش رو از بابام شنیده بودم! شاید خود کسایی که ماشین رو داده بودن، میخواستن بعدش پسش بگیرن! کلا من به مخصوصا برنده شدن ماشین در قرعه کشی ها اعتقادی ندارم. اصلا نحس میدونمش!

بیکاران

برنامه خندوانه تموم که میشد یکباری دوربین میرفت رو پرچم اسپانسرش "یامهدی"! این اواخر در اومد که این بابا رامبد جوان هرچی میگفت برعکسش عمل میکرد. مخصوصا که وقتی رفت کانادا بچه اش رو اونجا به دنیا بیاره. الآن سوالی که برای میلیون ها بیننده برنامه اش به وجود اومده اینه که چی شد، این دراومد؟ هربار هی میدیدیم داره به ما توهین میکنه، اون همه آدم میدیدن، چی شد حالا این رفتارش رو شد؟! من خودم بشخصه بعد از کمی قطع برنامه اش اصلا یادم رفته برنامه اش خنده بازار بود یا خندوانه؟ اصلا انقد از برنامه اش بدم میومد.

به جز این، نمونه رفتار زشت هم زیاد داشت. مثلا یک روزی که بیکار بودیمو از افسردگی نمیدونستیم که چی کار کنیم، تلویزیون رو روشن کردیم این برنامه رو ببینیم. یکی تو برنامه اش گفت برای بیکاران دعا کنیم. همین رامبد جوان دهنشو کج کرد: برای بیکاران؟! نه، بذار اصلاح کنم: برای بیکارانی که دارن دنبال کار میگردن، نه اونا که نشسته ان تو خونه! من بیکار نشسته ام تو خونه که تو میلیون میلیون پول دربیاری، بعد اینطوری؟! حالا دراومده که وطن دوست نبوده؟

یعنی 10 میلیون بیکار نفهمیدن و نمیدیدن که داره بهشون توهین میشه؟! اتفاقا مال همون موقع ها هم بود که وزیر سابق صمت گفته بود با پدیده بیکاران شیک مواجهیم. من بشخصه اعتراف میکنم هرکاری به عنوان راهکار در اومدن از این پدیده انجام دادم تقریبا اشتباه بود. مثلا، از راهکارام این بود که برم شبکه ایران کالا ببینم. همون موقع یکی تو پنبه ریز بازاریابی میکرد که بریم پنبه بفروشیم. فامیلش هم وطن دوست بود. اتفاقا هم کارآفرین برتر بود؛ چون 100هزار شغل ایجاد کرده بود! بعد این از افتخارات دیگه اش این بود که یک ساعتو نیم برنامه داشت تو شبکه ایران کالا. از جمله کارهایی که تو به عنوان جذب نیروی این پنبه ریز شدن باید میکردی این بود که باید یک ساعت برنامه این یارو رو میدیدی تا بعد از تحصیلات عالیه ت بری پنبه بفروشی!

ما مثل بچه ها بزرگ نشدیم؛ مثل خارجی ها بزرگ شدیم

اولین سال هایی که اومده بودیم مشهد، خیلی خونواده دار بودیم. اون یکی برادر بابام بود و یک چند تا از همشهری های اهوازیمون هم بودن. جمعهامون معمولا شامل کلی دختر و پسر میشدو سر ما بچه ها کلی گرم بود. بابای من یک دوستی داشت که در واقع اون دوستش شده بود و نه بابام. ما با دوستش رفتو آمد خانوادگی داشتیم، به طبعیت از شوهر. ذائقه ایرانی ها، خب میدونید به سمت ترشی و شوری میره بیشتر. تو مهمونی هامون هم معمولا همین انتظار رو داریم. مثلا میبینیم طرف که میخواد بگه خیلی دوستمون داشته حتما یک قلم فسنجون رو میپزه. فسنجون هم که میدونید معمولا گردو، رب انار و جوجه داره. این غذا به سمت ترشی میره. یا مثلا قورمه سبزی، که همه دوستش دارن. تو این غذا معمولا لیموعمانی میذارن. شما فکر کنید مادر من معمولا این چیزا رو میدونسته، ولی لزوما بچه هاش که نمیدونستن. این درحالیه که یک آدم معمولی خیلی زود این چیزها و اسم تمام فامیل رو همراه با بستگیشون میدونه.

یک روز ما از مسافرت اومده بودیم و نمیدونم چی شده بود که انگار کلید خونه مون گم شده بود. بعد رفتیم خونه اون دوست بابام که گفتم. خانوم خونه هم برامون ماکارونی شیرین درست کرد. از نظر یک بچه این چیز طبیعیه. ولی شما باید از نظر آدم بزرگ نگاه کنید. رفتی خونه کسی حالا سرزده یا سرنزده. اون داره ادا درمیاره که من انقدر خودمونی شدم که ماکارونی درست کردم. حالا دیگه انقدر هم خودمونی خودم رو نشون میدم که توش شکر هم میریزم! خانوم خونه که ایرانی باشه باید سریع عکس العمل نشون بده و دیگه پاش رو خونه طرف نذاره! چون این سبک غذا در ارائه هنگام مهمونی یک جور فحشه. حالا ما چی؟ هیچ، نه چون خودمون خارجی بزرگ شدیم، هیچ عکس العملی هم بالطبع نشون ندادیم. اتفاقا بعد از مدت کوتاهی هم زن دوست بابام مجبور شد خیلی رسمی و با کلی فحش و دعوا به وضوح تمام این رسم دشمنی خودش رو نشون بده! چون ما که با اون ماکارونی شیرینش چیزی دستمون نمیومد خودمون رو پس بکشیم!

دیگه تموم. مادرم رو از خونه اش انداخت بیرونو از اون موقع به بعد بابام تنهایی میرفت خونه دوست شریفش تا همین چند سال اخیر که خود دوستش هم سرش رو کلاه گذاشتو پاش رو از زندگی بابام پس کشید!

بعد از اون غذا من دیگه ندیدم کسی پیشنهاد خوردن و سرو ماکارونی شیرین رو بده! ولی مادرم خیلی اختراع میکرد. مثلا تو همون ماکارونی دونه های درشت ماهی یا مرغ میگذاشتو ما چون بلد نبودیم اونطوری غذا بخوریم بدمون میومد. الآن که بزرگ شده ام، میبینم این خارجی ها چقدر میتونن با خوردن غذاهای ما مشکل پیدا کنن. چون شماها که این خوردن ها براتون عادت شده، خبر ندارین نحوه خوردن غذا هم دستور داره، و کلی نکته هست کنارش تا آدم از غذایی که میخوره خوشش بیاد.

ما 4 نفر

خب من دانشگاهم سمنانه دیگه. یک مدتیه اخیرا مواجه میشم این خانومای خونه اون منطقه (این روزا کمتر کسی پیدا میکنی بچه اش دختر شده باشه) مثلا با شوهر کارمند دانشگاهیشون و تک پسرشون میانو تا بهشون سلام میکنی، میگیرنت زیر سوال! طوری هم تو سوال پرسیدن بی ادبی میکنن که تو احساس تحقیر میکنی، اگر از قبل برای جواب دادن دروغ آماده نداشته باشی. اصلا اون روز نصف شب هم گذشته بود. سرمو بلند کردم یکیشون پرسید: روزانه ای یا شبانه؟! حرصم گرفت بهش گفتم: چه فرقی داره؟! داد زد: خیلی فرق داره! حرصم دراومده بود. مونده بودم اگر تو همون حالتم که عصبانی شده بودم میتونم مثل یک آدم منطقی سرم رو بذارم بخوابم!؟ یا دیشب که باز یک خانومه ای به همین سبک گرفتم زیر سوال که درتنوع بپرسه شاغلی یانه؟ حالا اگر دقیق هم جواب ندی هی تند تند سوالش رو به صورتهای مختلف و خیلی بی ادبانه تکرار میکنه، طوری که میگی اصلا بلد نیستی تو جامعه زندگی کنی. همین خانومه یک پسر 4-5 ساله هم داشت که برعکس چون میخواست نیشابور پیاده شه حتی نمیذاشت ما چراغ کوپه رو خاموش کنیم. اصلا هی میخواست ماها رو همراه خودش بیدار نگه داره که یک وقت جا نمونه! یک توپ الکی داده بود دست پسرش که هی میکوبیدش تو سر ماها که رو تخت بالا خوابیده بودیم. حالا تو این کوپه 4 نفره همه داریم سعی میکنیم تو این سروصدا بخوابیم که این بچهه دستش میره لای نرده. گریه گریه... بعد هم مادرش اومد نجاتش دادو یک سری هم فقط بچهه عر زد که مادره با جیغو داد داشت میزدش.

بلند شدم چراغ کوپه رو بردم رو حالت چراغ خواب. همه راضی الا این زنه. بلند شد روشنش کرد. یک بار دیگه هم این کار رو کرد. با مهمان دار که صحبت کردم که کوپه ام رو عوض کنه، نشد. ولی درعوض اومدو کمی تذکر داد. ولی خانومه راضی نمیشد. اصلا پر رو تربیت شده ان بعضیا. گفت ما 4 نفر همه میخوایم چراغ روشن بمونه، ولی این نمیذاره! حالا مهماندار داشت میدید که همه خوابیده اند الا این زنه و بچه اش. چراغ روشن موند دیگه. منم نمیتونستم کوپه ام رو عوض کنم. درعوض اون خانوم کمی آرووم تر شد و این بار مجبور شد برا اینکه اون خانوم دیگه رو با پسرش راضی کنه و کمی همراهی اونو بگیره، چیپس گنده اش رو درآورد. افتاد رو خرج دیگه. یک چند سالی میشه که من از این سبک رای گرفتن ها میبینم. یکی میاد برا خودش شریک جرم پیدا میکنه و برای این کارش خرج هم میکنه. این زنه هم داشت از همین سبک استفاده میکرد. درسته که یک کمی برا همراه کردن اون زن دیگه فرصت خیلی زیادی نداشت. ولی برای پررویی، بی ادبی و از حد خارج شدنش داشت از راه مرسوم این دوره زمونه استفاده میکرد.