آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

نیاز به یک سری آدم داریم، با درصد رذالت بالای 5

اغلب مردم که من دیده ام، این طورین: از در خونه که میرن بیرون، یک لیست دارن که در اون طلب‌هاشون رو نوشته اند. بنابراین، لزوما وقتی به کسی برخوردی اون شخص نمیتونه دوستت باشه؛ احتمال اینکه طلبکار باشه بیشتره. اصلا شاید همین کلمه اصلاح طلبان هم از همین شخصیت اکثریت مردم ریشه گرفته باشه.

حالا تو یک همچین جامعه ای، چطور میشه یک آدم خوب قرار بگیره؟ به سختی. البته، باید تعریفی هم از آدم خوب داشته باشم. آدم خوب، یک آدم معمولی که وقتی به تو میرسه، طلب چیزی ازت نداشته باشه، و شاید رابطه تو بتونه با اون برای هر دو منفعت هم داشته باشه. آدم خوب، بخشنده است و هنگام تعریف رابطه با دیگران فاکتورهای بیشتری نسبت به فقط طلبکاری و بدهکاری (اون هم معمولا یکطرفه به نفع خود طلبکار) دارد. این آدم خوب، تا اونجا که من سی و چند ساله عمر کردم خیلی خیلی کم پیدا میشه.

حالا فرض کنید یکی از همین مردم بخواد دسته خودش رو برای طلبهاش شکل بده. چی کار میکنه؟ از اولین خواسته ها و نیازهاش اینه که نیاز به یک سری آدم داره، که درصد رذالت بالای خوبی داشته باشه. این کار هم روال مرسومی داره. بعد از اینکه درست زمانی رسید که باید دسته ها توسط دولت و ساختار اجتماعی مشخص بشن، خانواده روال رو آموزش میده. خانواده هم نشد، کسیکه پدرش یادش نداد، جامعه این رو بهش یاد میده.

حالا کار به چه صورته؟ خیلی ساده است. اول اینکه یکی رو پیدا کنیم همه باهم بهش فحش بدیم. نیازی نیست اون شخص حتما درست همون لحظه کار نامتناسبی انجام داده باشه، همینکه مثلا بدونی این از بچگی بقدری نامرتب بوده که تا به سن بزرگی تو فاصله زیادی داره تا مرتب بشه، کافیه که بهش دسته جمعی فحش بدین؛ دشمن مشترک گزینه خوبیه. البته قبلا درباره دشمن مشترک اینجا و اینجا گفته ام، ولی این بار موضوع رو تنوع داده ام. اینکه حالا اون شخص قبلا نامرتب الآن مرتب شده باشه اهمیتی نداره. مهم اینه که یک زماااااااانی دیدی که این شخص نامرتبه. تو هم که میخوای گروهت رو با یک درصدی از رذالت شکل بدی، پس گزینه خوبی محسوب میشه.

اینجا فوقش یک عده آدم میتونن بگن: «خوب، من این بدی ها که تو میگی رو تو این آدم نمیبینم، بهش نمیاد و از این جور حرفا.» خب، مشخصه، تو دسته تو قرار نمیگیرن. قرار شد که کسی در دسته ات قرار بگیره که وقتی تو داشتی به کسی فحش میدادی اون هم تایید کنه. فوقش بعد از اینکه کلی شخص مورد نظر بد و بیراه و فحش خورد میتونی بری و به اون شخص نامرتب بگی میبینم که مثلا تو دیگه اون نامرتب و اون کثیف سابق نیستی! به هر حال، هدف مهمتر از این حرفاست، که بخوای حق کسی رو پایمال نکرده باشی.

اشکال مختلفی هم داره دار و دسته رذیله جمع کردنا. برای دار و دسته جمع کردن تبلیغ هم میکنن، یک مثالم جمله معروف دوران نوجوانیه که تا حالا خیلی ممکنه شنیده باشین: «خیلی حال میده» است؛ «اونایی که میدونن همیشه یک کسی باشه تقصیرها گردنش بیافته، خیلی حال میده!» با این جمله، منظور رو میرسونن!

من خودم بشخصه خیلی از این رفتارها رو در تکرار دیده ام. دیده ام هم که واقعا دسته تشکیل میدن، ولی خودم معمولا تو این دسته ها قرار نمیگیرم. آخه شرایطشون برای رذالت یک مقداری سخته برآورده کردنشون. مثال میزنم. مثلا رفتی اردو به یک آدم خوب که رذالت نداره چه نیازی هست؟ ممکنه ازت بخوان چادر اردو رو تو براشون تمیز کنی. نمیکنی، پس تو دسته قرار نمگیری.

یک مثال مرسوم ترش تقلب رسوندنه. آدمای رذل چه نیازی به بچه زرنگ هایی دارن که اهل تمیزکاری و خوب درس خوندن هستن؟ تو اگر بهشون تقلب بدی تا زمانی که تقلب میرسونی در دسته شون قرار میگیری. من خودم چندین بار تا زمانیکه تقلب میدادم تو این دسته ها بوده ام. نه اینکه حالا بگم شماها خوب هستین و از این کارها نمیکنین، نه. دلیل این اعترافم اینه که جاهایی که درس میخوندم اختصاصی بودن، و شرط باهم بودن رو آدمایی برامون تعیین میکردن که قرار بود در قالب اونا ما باشیم. منم به دلیل حالا هرچی، حتی بغل دستیم رو هم نمیتونستم با خودم همراه کنم، مگر با تقلب رسوندن. تقلب رسوندن هم دوره ای داره و تمام. سالها بعد هم نمونه کارهای آدمای اطرافم رو دیدم به همین نتیجه رسیدم که آدم خوب کم پیدا میشه.

عادت فراموش شوندگان

من دو پیرزن سراغ دارم که تو فامیل تا حالا به خیلی کهولت رسیدنشان رو دیده ام. عالم غریبیه. اینکه هم خودت دوست داری فراموش بشی و هم دیگران بیشتر از خودت دیگه حوصله ات رو ندارن. در این روزگار نامرد، سال هاست که دلم براشون میسوزه. ناراحتی آدم از اونجایی شروع میشه که آدم ببینه زن میانسالی از یک سنی به بعد دیوونه خطاب بشه. حتی دیگران که بهشون میرسن با انگشت اشاره دست به سمت سرشون ببرندو اصلا حتی به خودشون زحمت ندن که بگن طرف دیوونه است. فقط یک ادایی و هشداری برای روبرو شدن تو با یک پیرزن بدعنق و دیوونه ای.

آدم موجودی بسیار اجتماعیه. وقتی شروع کنی به فراموش شدگی، ممکنه فکر کنی که خیلی کارهایی که داری انجام میدی برات سخت میشن. با خودت فکر میکنی که این تویی که انتخاب میکنی مثلا دیگه نماز نخونی. من هم ننجون خدابیامرز رو دیدم که اینطوری کم کم زوال عقلشو نشون میداد و هم بی بی رو. بی بی بدبین هم شده بود. این خیلی مهمه که بدونی کسایی که بیماری زوال عقل میگیرن، فکر میکنن بیماریشون در واقع خواسته ای خودآگاهه. البته خیلی موارد هست که مشخص میکنه میتونسته خودآگاه باشه. ولی در اصل خیلی اینطور نیست، و ناخودآگاهه. سمی در ازای خوردن بعضی غذاها در مغز آدم تولید میشه که اونها کار رو مختل میکنن. کم کم با قرآنی که حفظ کرده بودن، میونه شون بد میشه و فکر میکنن که این کار مورد علاقه شون نبوده که قبلا انجام داده بودن. حتی گاهی مرده ها رو زنده میپندارن و زنده ها رو مرده. کم کم کنترل ادرارشون رو از دست میدن. و شاید اشکالی نداره که از یک سنی به بعد که فراموش بشن، فراموش هم بکنن. ولی بعضیا به جد دنبال راهی برای درمان این ها میگردن. حتی تلاش هم میکنن. شاید اگر تا حالا اونها تلاش نکرده بودن، ما واقعا با خیلی ها مشکل داشتیمو نمیدونستیم که خیلی بیماری ها هستن که ناخودآگاهن، ولی خودآگاه پنداشته میشن.


پ.ن: ننجون خدابیامرز که به عمه ام میگفت دختر همسایه. تو خونه با ننه و عمه ام زندگی میکرد، ولی مثل همسایه جدا بود. بی بی هم همینطور. یک وقت هست آدم داره باهات زندگی میکنه و سالهاست که در حال سپرده شدن به فراموشیه. اینا که این بیماری رو معرفی میکنن معمول میگن یادگیری مهارت های جدید کمک به بهبود شرایط مغزی این بیماران میکنه.

لهو لعب

فرض کنید که امروز من داشتم لپ تابم رو تمیز میکردم. بعد مثلا یک سری نون و پنیر خورده بودم روش و با دستم یک سری کلمات رو اینطوری ریختم وسط کدهام:

برق<p>

</h1><h1>

اینطوری: قشنگ داشتم دستمو از اینطرف میبردم اونطرفو این کلمه برق هم لای نون خشکای رو صفحه کلید بودن. حالا بعد اون وسط چی میشه؟

هیچ، یکی ممکنه سریع از اونطرف رو خط خبر بنویسه: بچه ها موضوع امروز برقه! شایدم بنویسه آها، تیر چرا غ برقه! یا شایدم چمیدونم بشینن طوفان فکری از روش درست کنندو بگن نه، منظورش ارتباط تیرچراغ برق با پسر فراموش شده فوتباله!

حالا چی، من بابا داشتم کامپیوترمو تمیز میکردم. اصلا اشتباهی دستم رفته روش. اصلا مثلا می خواستم تایپ کنم Hatchling و شماها خوندین: Hatching. اشتباهی تایپ شده. فرداش خبرهایی رو تلویزیون برای پخش دسته بندی میکنه که اغلب کلمه ای معادل فارسیش یعنی حاشورزدن وجود داره. این بجز این نیست که دنیا محلی برای لهو لعب هست؟ خدا هم از انسان می پرسه: نفهمیدین که این دنیا همه اش لهو و لعبه؟!

بالا و پایین

خواهرم گاهی بهم میگه من مثل تو نیستم که با یک اس ام اس بالا و پایین بشم. البته منظورش بیشتر اینه که مبادا بالا پایین بشم. در واقعیت هم همین طوره. آدم تا یک مدتی میتونه خودشو گول بزنه. یا لااقل من اینطوریم. شما هم فکر میکنید از این slide-showها صفحه اول بلاگ اسکای متناسب با احوالات عشقتون تغییر میکنه؟ من نه. اگر فکر کنم نهایتش فکر میکنم کنار یک زنو شوهری نشسته امو شوهری رابطه اش به زن تازه عروسی عشقی هست و اون رو اینطوری دوست داره. دقیقا سوم شخص مخاطب. در اعماق وجودم فکری نیست که منجر به این تفکر بشه که من حتی خواستگاری یا شوهری داشتم که من اول شخص رو دوست داشت. تفکراتم اینطوریه که مردی زن زشتی را د وست داشت، یا مثلا این مرد شوهر زن زشتی بود. اینطور نیست که من بخوام خودم رو گول بزنم که مردی من که زن زشت و سبزه ای هستم رو دوست دارد یا دوست داشت. یا مثلا من کنار زن و شوهر جوانی بودم که ندار بود، اما در فضای دانشجویی تنها زنو شوهری بودن که باهم بودن و آن زن باردار بود. دیگه کارگردان ذهنم دنیا رو تقریبا اونطور که هست می بینه. نمیاد مثلا بابای من رو که الآن شوهر مادرم هست رو بیاره. باور کرده ام که پدر من شوهر مادرم نیست و در واقع داره نقش بازی میکنه. به اینکه تعداد زیادی زن ها و شوهران جوانی در کنارم هستن ایمان دارم، و شاید از آن ها بخوام برای پیشرفت کارام چیز یاد بگیرم. ولی اینطور نیست که تصور کنم من عشق و شوهری ممکنه داشته باشم و بخوام داشته باشم و این رابطه اول شخص برقرار بشه.

بی بی

شخصیت بی بی تاحالا تو این وبلاگ خیلی ازش حرف نزدم. در واقع اصلا میخواستم کسی چیزی ازش ندونه تا اینکه یک انیمیشنی این اواخر دیدم در مورد یک زن موفق مکزیکی که بعد از ترک همسرش با کفاشی تونسته بود یک چندنسل خانواده پایدار درست کنه. اتفاقا انیمیشن پیکسار هم بودو جایزه هم برده بود. این زنه رو که دیدم یاد بی بیم افتادم؛ مادر مادریم. از جمله خصلتای بی بی من این بود  که برای مرده ها غذا میذاشت. میگفت روحشون میاد و ازشون عکس میگیره. بهش میگفتم این کار بودایی هاست، ولی حالا نگاه میکنم که اشتباه میکردم. نه تنها در دو نسل قبل از من مسلمون ها، بلکه مسیحی ها هم برا مرده هاشون گل و یادبود میذاشتن.

البته این تا بخش خنثی و حتی خوب ماجراست. کارتونه دیگه، نمیتونه که بیشتر در نمایش گوه و عن ماجرا پیش بره. بی بی گوه تر بود. من تا تو اتاق تنها میشدم وایمیستاد نگام میکرد. بعد خب خونه پیرزن پیرمرد بودم دیگه. انگشتش رو طرفم میگرفتو تهدیدم میکرد که مبادا شوهرش، یعنی پدربزرگ من تو اتاق روم بخوابه. اصلا میگفتم که مادرم از بین چاه و چاله این بابا چاه رو انتخاب کرد یا براش خوب شد از دست این پیرزن؟!

حالا پدربزرگه هم خواسته یا ناخواسته این رو تقویت کنه؟! دیگه، البته نه به خاطر این تفکرش، بلکه به خاطر هر روز بیشتر کوزت کردانشون اومدم بیرون. آه، چی بودن اینا؟! حالا نه اینکه حالا پدر مادرم بهتر بوده باشندها! نه، حتی اگر پدرم بدی داشته باشه شاید نسل پیرو این نسل تربیت شده باشه. ولی، دیگه همینه دیگه. فکر کنم باز اگر یک استودیو موفقی بعد از دو-سه نسل فقط کمی از بدی های این پدر من رو هم به تصویر بکشه، برای سه نسل دیگه خوب جا بیفته که من الآن یا شایدم نسل های بعدی ما الآن بفهمن که ماها چی میکشیدیمو قدر آزادی بیشتر خودشونو بیشتر بدونن!