آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

اکسیژن نیست

یه مدتیه که باید به عنوان اثرات آلودگی هوا به شمارش افتادن نفس ها رو هم بذارم. اما در این حیث نباید دست به گیرنده های خودتون بزنید، چون این هواست که خود اکسیژن ندارد.

این روزا، صبح های زود اکسیژن هوای مشهد تموم میشه. باید وایسیم تا یک چند ساعتی آفتاب بالا بمونه تا این آلودگی که نمیدونم منشاش چیه بره بالا و اکسیژن هوا به اندازه کافی بشه. من اول فکر میکردم خودم تنهایی اینطورم. فکر میکردم آهن بدنم کم میشه، ولی وقتی با بقیه چک کردم به این نتیجه رسیدم که این هواست که اکسیژن کافی به بدن نمیرسونه. یه مدتیه بوی چوب سوخته میاد گاهی. یک چند روز هم هست که ساختو سازی که سودساز شده و پر رونق شده باعث شده کلی دود گازوئیل کامیون تو دهنمون بدن هر شب. اینا رو دیگه چون محتوای تکراری داشتم نمیومدم اینجا بشمرم.

اون روز یکی آورده بودن به عنوان نماینده مردم که میگفت باید مازوت هم بسوزونیم. میگفت پالایشگاه های دیگه برای تولید بنزین 5% مازوت اضافی تولید میکنن، ولی ما پالایشگاهمون قدیمیه به عنوان محصول ناخواسته جانبی ما 25% مازوت اضافی میاریم. نمیدونیم هم باید چی کارش کنیم و برای همین به یک طریق میسوزونیمش تا پالایشگاهمون بسته نشه! این آلودگی ها براشون توجیه داره دیگه. میکنن، و میگن هم. شما با خودتون اکسیژن اضافی بردارین!

پسرت و دخترت

دو تا سکه مامانه داد به باباهه، به اسم قرض. دیروز اومده بهش میگه باید قرضت رو بدم. البته، من این دو تا سکه رو هم دادم به پسرت و به دخترت. خیلی عادی. بقدری عادی این جمله رو گفت که من حسابی گیج شدم. منظورش کدوم دختر مادرم بود؟ منظورش عروسی نوه خواهر ناتنیش نبود که رفتو یک سکه بهش داد؟ منظورش دختر دیگه ای بود؟ آخه به دخترا جدیدا راه میفته سکه هدیه عروسی میده.

نه، منظورش یکی از سه تا دخترش بود که داد و زنش اونا رو زایید. اگر در جمله پسرت و دخترت رو معادل دو تا پسر و سه تا دختر بذاریم. حداقل در شمارش در حق ما کوتاهی کرده. بعد هم کدوم سکه؟ سکه از مادرم قرض گرفت که بده به من؟ به اون یکی خواهرم؟ یا به این یکی؟ خب، این مادر که میخواست به من بده، چرا اول به خودم نداد؟ تا بعد بدمش به باباهه

اون بار هم برادر کوچیکش اومد با زنش و بچه اش. اومدن تو اتاق ما دخترها و بین ما دخترها نشستن. نشستن و فقط خوابیدن. سعی میکردن محرم فقط مو و لباس بمونیم. پسرش کوچیک بود، اونقدری که ازش رو نمیگرفتم. 6 ماه تموم تو اتاق ما دخترها بودن. بعد هم مامانه به قول خودش 4 تا سکه و به ثبت خودشون 2 تا سکه داد بهشون تا از اتاق ما با مرحمت لطف کنندو برن.

اون از برادرش. اون از شوهرش. اون از پدرش. رفته ام خونه پدرش زن برادرش از خونه اش میکندم بیرون! همون که شش ماه تمام تو اتاق ما دخترها با هزار دسیپلین خوردن و خوابیدن و ما غیرمحترمانه تارزان و جامون غیر از اتاق خودمون بود.

از اول همینطور بود. پستی در هر حالت. حق این مادره نیست هرچی فحش پدر و مادره که بدم بهش؟ ما از اول از این مادره جدا بودیم. چه حقی دارن خودشو شوهرش که هر کار میکنن به اسم ما بذارن. سکه این به اون قرض داده، اون میگه به من داده! کی دادی؟!

چرا دهن اینا رو گل نمیگیری؟ چرا تو دهن برادرت نمیزنی؟ تو دهن مادرت؟ تو دهن پدرت؟ تو دهن شوهرت؟ بگی کی؟ نه اینکه ... شوهر رو بالا بدی بگی گفت اشتباه کردم. شوهرت هم از حفظ بگه اشتباه کردم. چه اشتباهی؟ داره میگه سکه بمن داده؟ گفته به دخترت! کدوم یکی؟

جاش نبود گوشیو بردارم و هرچی فحش ایلو تباره به بابای این زنه که اسمش مادرمه بدم؟ حقش نبود؟ من از حق خودم نمیگذرم. گور بابای مادرو پدر و هرچی ایلو تبار بی حد و اندازه اس که کرده ام. رعایتشونو میکنم گاهی به خواهر این باباهه -که برمیداره زبون درازی میکنه و یک ساعت بعد از اینکه تو خونه بهش فحش دادم زنگ میزنه به باباهه - هیچ چی نمیگم. میگم مادرم حق بیشتری داشت به من که بیام هرچی از دهنم دربیاد بهش بگم. به اون زن بی تربیت. با اون برادرش. حلالشون، متقابلا نمیکنم. و برای برادرش و برای برادر شوهرش، هر کدوم جدا نگه داشتیم که اون دنیا رو کنیم. و برای مادر اون شوهرش. مادر خودش که به اسم مادر شهید خودش رو باد داده. و اون که اسمش پدر شهیده. فحش به مادرم میدم. هرچی هست باید اون میکرد. اون باید وایمیستاد جلوی اون ...های بزرگ کرده. هرگز، خودم اگر جای مادرم بودم نمیذاشتم انقدر روم ...، چه برسه به بچه هام.

حس باقیمانده از دانشگاه

یه حس هایی باقی مونده از گذشته. اینکه چطور رساله ام رو تموم کردم. یادم نمیره، تقریبا هرکسی یک ترم بالایی داشت که بهش یاد میداد الآن مثلا به عنوان اهداف رساله باید اینا رو بگه و انقدر موارد رو برشمره. من از زرنگی هام اینو میدونستم که با کمک کوچکتر از خودم نگاه میکردیم به کارهاشونو اونا رو بعد از همه بقیه اضافه میکردیم. فرق هست بین کسی که راهیو میره که قبلا نرفته و کسیکه راهیو میره که تاحالا کسی طی نکرده. و شاید بشه گفت سخته. یک جایی، مثلا میز گرد که بذارن این تفاوت ها بیشتر دیده میشه. مثلا دور هم جمع میشیم و میبینم دختر هم سن من که البته درشت تره میخواد رساله درباره صید غیرمجاز ترال بده. اول میاد برای استاد میشمره که عکسی که برای ماهی هایی ته دریا گذاشته چیان. این مثلا سفره ماهیه، اون گربه ماهیه، اون خرچنگ دریاییه و غیره. و من باید نگاه کنم که چطوری تونسته اسم این همه ماهی رو برا استادش از مثلا برادرش بشنوه و حفظ کنه. حالا اینجا هم داره میگه. همه، وقتی جلسه میذاشتن تو دانشگاه اینو میدونستن. این چیز کوچکی بود در آن لحظه. سختی کار جایی بود که من خودم مینوشتم و کم مینوشتم. حالا، اونجاش رو باید از روی دست بقیه مینوشتم. اونجا که دختره اهداف رو شمرده و من ننوشتم. معجزه میشد، اگر پروپزال یکی از اونا دستم میفتاد و من کار رو کامل میکردم. البته که دکتری گرفتن من بین اون آدما چیزی مثل معجزه بود. چون کسیو نداشتم قبل از ارائه راهنماییم کنه و من فقط حفظ کنمو بدونم با این چیزا که از حفظ گفتم مدرکم رو و جواز حتی کار غیرمجازم رو بهم میدن!

این بخش نوشتنی کار بود. چیزایی پشت صحنه بود که اونو دیگه باید تو جمع خصوصی کادر دانشگاه میدیدم. اینکه وقتی به من میرسیدن یاد فلانی که همسنم بود و چطور تونسته بود با برنامه به اهدافش برسه حرف میزدن. نمیدونم حسادت میکردن به من یا نه؟!

البته که من باز هم باید به این ها از همون هفت-هشت سالگی عادت میکردم. مثلا یکی از هم سن هام رو در نظر بگیرین، در حین اینکه من داشتم اونطوری دکتری رو با حالت معجزه میگرفتم، حالا فشار اقتصادی هم اضافه شده، و انتظار میره که آدما زیرش کم بیارن. در این حین، حالا یک عده مثلا از کادر دانشگاه بیان بشمرن، با هم دیگه، جلوی تو که فلانی الآن نه ماهه باردار هم هست. تا من دهن باز کنم بگن، نه ناخواسته نبوده؛ با برنامه بوده! در این حین، حالا ذهنمو پر میکنن از موفقیت های بارداری اطرافیان هم سنو سالم. موفقیت در کسب مال و افزودن تعداد بچه! تا حرف هم بزنم، زود یکی تصحیح میکنه که نه، خودخواسته بوده! انگار مثلا من بهش گفته ام که اونکه چیزی نیست، هرکسی ممکنه ناخواسته باردار بشه، و یا کارش به یک بدبختی کشیده. در ذهنم تصور میکنم دختری خود خواسته باردار شده، درست اون موقع که کرونا اومده و همه خونه نشین شده ان، و حالا اون با برنامه در خانه نشسته، زیپ شلوار تدریسش در مدرسه رو داره روی شکم 5 ماهه اش بالا میکشه!

این دو اتفاق، که من با معجزه ای مدرکی و مجوزی هربار گرفته ام و اون که در اوج فشار رایج زندگی و انزوا، دیگران حرف از موفقیت هم سن هام میزنن در زندگی من خیلی عادی شده. گاهی فکر میکنم جامعه در بیرون چیز دیگه ای نداشته که به من بده. چیزی جز این دو! از اونطرف هم برام حرف از زیبارو ها میزنن که نه تنها خیلی زیبا بودن، بلکه با برنامه آدمای موفقی بودن، و این! خیلی مهمه.

تقصیر خودم بود که خودمو مجبور کردم برم تو جمعشون؟ نباید میرفتم؟ الآن که جمع ها هم که پشت و رو خصوصیو غیر خصوصی ندارن

اگر نمیرفتم که این خاطرات ثبت نمیشد. بالاخره باید میرفتم که هراز گاهی این خاطره ها رو مرور کنم. ولی آیا قسمتم از جامعه این بود که هست؟ آیا خدا میخواست؟ آیا این بهره ای بود از دانشگاه که من باید نصیبم میشد؟

جمعیت پانصد هزار نفری کشور

این روزا همه اش به این فکر میکنم که در این جمعیت 80 (100 میلیونی؟) میلیونی کشور، چقد فقط ما تو این پونصد هزار تاها که میشمرن قرار میگیریم. موقع انتخابات ریاست جمهوری اعلام کردن به میرسلیم 500هزار نفر رای دادن، و ما تو اون ها بودیم. موقع پر کردن سایت اظهارنامه مالیاتی، خواهرم گفت بیا به منم یاد بده چطور پر میکنی. بیش از یک ساعت طول کشید و بعد از اینکه سایتشون خراب شد، فهمیدیم کلا روی اون لینک نرم افزار فقط پانصدهزار نفر کلیک کرده اند، و باز هم یکی از اون ها ما بودیم. آخرش هم خواهر فهمید که کار خاصی این پر کردنه نداره، جز اینکه چند ساعت وقتت برود و بعد هم به علت نقص فنی و احتمالی سایت یک روز دیگه در یک ماه دیگه دوباره باید به سایت مراجعه کنی، تا شاید خود بخود برطرف شده باشه1.

اعلام کردن سهام عدالت رو میتونین بفروشین. باز هم فقط ما در همون 500هزار نفر فروشنده 30% یکجا بودیم!

اگر آمار اعلام کنن، باز ما تو اون پانصد هزار نفر قرار میگیریم که فیلترشکن ندارن، و ایضا ماهواره هم ندارن!

و بقدری هم اقلیت هستیم که کشوری بیکار بشینندو از تک تک کارهای این جامعه اقلیت صحبت کنندو فیلم پر کنن! وقتی تو کل اون 80 میلیون قرار نداریم و میریم تو پونصد هزار نفر، معلومه که بقیه حرف و حدیث ها و صحبت ها فقط باید راجع به ما اقلیت ها باشه!



____________________

1- این سایت اداره مالیات به جز اینکه بعد از پرکردنش همه فونت های فارسی رو علامت ؟ میکرد، خطای 504 میداد که درست نبود. یک چند کلیک تو خود سایت کردم و با خطاهای بیخودی که بعدش میداد حدس زدم یا باید حضوری مراجعه کنم، و یا اگر یک روز دیگه امتحان کنم شاید درست شده باشه. به هر حال، اگر شما جزو اقلیت پرکننده برگ خوداظهاری مالیاتی هستین، کار رو نذارین روز آخر که کلی دردسر داره.

ما فرهنگمونو حفظ کردیم

دیروز داشتم درایوهای کامپیوترمو مرتب میکردم. به مطالب جالبی برخوردم. یکی فایل صوتی درباره مدارس ابتدایی ژاپن بود که میگفت وقتی با هواپیما از بالای شهرهاشون رد میشی مدارسش رو با استخرهایی که وسط حیاطشون گذاشته ان تمیز میدی، و دیگری فایل صوتی مرغی بود که جای خونه ما خرداد ماه یعنی همین موقع ها از سحر تا صبح میخوند. البته، الآن که یک چند برجی دارن اینجا احداث میکنن که دیگه اون صدا تکرار نمیشه. حالا نمیدونم این مرغ به خاطر حضور مداوم کامیون هاست که دیگه این موقع نمیخونه، و یا اینکه کلا یه حدی لازم داره که درختو باغ ببینه، بعد بخونه.

در مورد ژاپن بگم که جدا جدا، ما ایرانی ها هر موقع هرکاری میکنیم میگیم ببین ژاپن هم همینطوره. حتی برای همین برجهایی که الآن میبینید دارن ساخته میشن، من میدیدم که تو مجلات کمک درسی رشد دانش آموزان تبلیغشون رو قبلا ماها میکردیم تا حالا که وقتش رسیده کاشته بشندو یکی مثل من صد البته باید بپذیره. بپذیره، مثل هر موضوع اجباری دیگه ای که نمیپذیره.

روز آخری که این زاهدی خواست بهم نمره بده، گفت: تو باید نوزده میشدی، ولی چون تغییر نمیکنی کمترین نمره ممکن رو بهت میدم. قبلا هم تو همین وبلاگ براتون از این کلمه «بپذیر» یک بار، فقط با این جامعه دانشگاهی گفته ام که بهم گفتندو گفتن من ادبیاتم باهاشون فرق میکنه.

دیگه فرق میکردم که با وجود دکترایی که بهم آخرش مجبور شدن بدن، الآن یکسره هی دارم میپذیرمو میپذیرم.

از بالا، با هواپیما که به منطقه جدید ما نگاه کنید، امسال و سال آینده و دو سال دیگه، تعداد بسیار زیادی برج میبینید. حتی باوجودی که اجبار شده، به ازای تراکم بالا در نقطه پرتراکم شهر باید مثلا انقدر ساختمون با کاربری مدرسه داشته باشین، چون لابد نیاز نداریم یه همچین چیزی هم نیست. ولی تا حد امکان، نه جایی برای درخت هست، و نه نیازی. حتی بعضی ساختمون ها که جلوشون تا حالا درخت بوده، صرفا برای رد شدن ماشین لابد (!) جاهای درختی میبینید که طوری قطع شده ان که دیگه در همون نقطه حتی نمیتونی رد شی. چون یک مربعی کوچک، وسطش دایره درخت، طوری هستکه جای پای عابر پیاده هم محسوب نمیشه.

چند وقت پیش خواهرم میگفت این مدارس ایرانی واقعا دارن دربرابر برداشته شدن مبارزه میکنن. نیازی بهشون نداریم! واقعا نیازی بهشون نیست. اون مدارس ژاپن رو میبینی مختلط تعریفشون کرده ان، اقلا دختر و پسر اون جا با هم آشنا بشندو بعد ازدواج کنن. خروجی مدارس ما، وقتی حتی ازدواج نیست، به چه درد میخورن؟ الآن، همه دخترهای خونه ما سی سال سن رو رد کرده ان، ازدواج هم نکرده ان. نه شاغل شدیم، نه ازدواج کردیم، نه چیزی بهمون یاد داده ان، نه شنا بلدیم، نه حتی گذاشتن غذای درست در اون ساعات محبوس بودنمون تو اون مدارس بخوریم. یه اجباری، یه زوری، جدایی از پدر و مادری که نتیجه اش بشه جمعیت پیر ایران با برج هایی که جایی برای پرنده ها نمیشناسه1. نتیجه اش فقره. فقر اجتماعی، مالی و معنوی. بچه هم که آرزوی انجام نیفتادنی و تقریبا غیرممکنیه. الآن که کرونا هم اومده ازدواج برای یه عده از ماها که دیگه تقریبا غیرممکن هم شده، دیگه چه برسه به بچه دار شدن!

اونی که سعی کرد بهترین نمره و درس خون کلاس باشه، درست روزیکه شاگرد اول شد، جایزه ها به ته رسید. فقط بسنده کردن به یک کارت تبریکی. حالا تا دیروز و پارسالها داشتن جایزه میدادن. کاری میکنن، آدم با خودش فکر کنه، الآن میفهمم که با من یکی مشکل داشتن. به جز اینه؟

ژاپن تحت اشغال آمریکا چی میگه؟ به جز اینکه بگه ما فرهنگمونو حفظ کردیم ولی شما نه؟ جز اینکه تاکید کنن که بر کفرمون صبر کردیم و خوب شد، حالا ایران رو ببینین چیز دیگه ای هست که بگن؟



___________________________________

1- خدا رحمت کنه سهراب سپهری رو. خیلی زود قدیمی شد شعرش: بام ها جای کبوترهاییست که به فواره هوش بشری مینگرن! کدوم بام؟ کدوم هوش؟ و کدوم بشر؟