آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

ما فرهنگمونو حفظ کردیم

دیروز داشتم درایوهای کامپیوترمو مرتب میکردم. به مطالب جالبی برخوردم. یکی فایل صوتی درباره مدارس ابتدایی ژاپن بود که میگفت وقتی با هواپیما از بالای شهرهاشون رد میشی مدارسش رو با استخرهایی که وسط حیاطشون گذاشته ان تمیز میدی، و دیگری فایل صوتی مرغی بود که جای خونه ما خرداد ماه یعنی همین موقع ها از سحر تا صبح میخوند. البته، الآن که یک چند برجی دارن اینجا احداث میکنن که دیگه اون صدا تکرار نمیشه. حالا نمیدونم این مرغ به خاطر حضور مداوم کامیون هاست که دیگه این موقع نمیخونه، و یا اینکه کلا یه حدی لازم داره که درختو باغ ببینه، بعد بخونه.

در مورد ژاپن بگم که جدا جدا، ما ایرانی ها هر موقع هرکاری میکنیم میگیم ببین ژاپن هم همینطوره. حتی برای همین برجهایی که الآن میبینید دارن ساخته میشن، من میدیدم که تو مجلات کمک درسی رشد دانش آموزان تبلیغشون رو قبلا ماها میکردیم تا حالا که وقتش رسیده کاشته بشندو یکی مثل من صد البته باید بپذیره. بپذیره، مثل هر موضوع اجباری دیگه ای که نمیپذیره.

روز آخری که این زاهدی خواست بهم نمره بده، گفت: تو باید نوزده میشدی، ولی چون تغییر نمیکنی کمترین نمره ممکن رو بهت میدم. قبلا هم تو همین وبلاگ براتون از این کلمه «بپذیر» یک بار، فقط با این جامعه دانشگاهی گفته ام که بهم گفتندو گفتن من ادبیاتم باهاشون فرق میکنه.

دیگه فرق میکردم که با وجود دکترایی که بهم آخرش مجبور شدن بدن، الآن یکسره هی دارم میپذیرمو میپذیرم.

از بالا، با هواپیما که به منطقه جدید ما نگاه کنید، امسال و سال آینده و دو سال دیگه، تعداد بسیار زیادی برج میبینید. حتی باوجودی که اجبار شده، به ازای تراکم بالا در نقطه پرتراکم شهر باید مثلا انقدر ساختمون با کاربری مدرسه داشته باشین، چون لابد نیاز نداریم یه همچین چیزی هم نیست. ولی تا حد امکان، نه جایی برای درخت هست، و نه نیازی. حتی بعضی ساختمون ها که جلوشون تا حالا درخت بوده، صرفا برای رد شدن ماشین لابد (!) جاهای درختی میبینید که طوری قطع شده ان که دیگه در همون نقطه حتی نمیتونی رد شی. چون یک مربعی کوچک، وسطش دایره درخت، طوری هستکه جای پای عابر پیاده هم محسوب نمیشه.

چند وقت پیش خواهرم میگفت این مدارس ایرانی واقعا دارن دربرابر برداشته شدن مبارزه میکنن. نیازی بهشون نداریم! واقعا نیازی بهشون نیست. اون مدارس ژاپن رو میبینی مختلط تعریفشون کرده ان، اقلا دختر و پسر اون جا با هم آشنا بشندو بعد ازدواج کنن. خروجی مدارس ما، وقتی حتی ازدواج نیست، به چه درد میخورن؟ الآن، همه دخترهای خونه ما سی سال سن رو رد کرده ان، ازدواج هم نکرده ان. نه شاغل شدیم، نه ازدواج کردیم، نه چیزی بهمون یاد داده ان، نه شنا بلدیم، نه حتی گذاشتن غذای درست در اون ساعات محبوس بودنمون تو اون مدارس بخوریم. یه اجباری، یه زوری، جدایی از پدر و مادری که نتیجه اش بشه جمعیت پیر ایران با برج هایی که جایی برای پرنده ها نمیشناسه1. نتیجه اش فقره. فقر اجتماعی، مالی و معنوی. بچه هم که آرزوی انجام نیفتادنی و تقریبا غیرممکنیه. الآن که کرونا هم اومده ازدواج برای یه عده از ماها که دیگه تقریبا غیرممکن هم شده، دیگه چه برسه به بچه دار شدن!

اونی که سعی کرد بهترین نمره و درس خون کلاس باشه، درست روزیکه شاگرد اول شد، جایزه ها به ته رسید. فقط بسنده کردن به یک کارت تبریکی. حالا تا دیروز و پارسالها داشتن جایزه میدادن. کاری میکنن، آدم با خودش فکر کنه، الآن میفهمم که با من یکی مشکل داشتن. به جز اینه؟

ژاپن تحت اشغال آمریکا چی میگه؟ به جز اینکه بگه ما فرهنگمونو حفظ کردیم ولی شما نه؟ جز اینکه تاکید کنن که بر کفرمون صبر کردیم و خوب شد، حالا ایران رو ببینین چیز دیگه ای هست که بگن؟



___________________________________

1- خدا رحمت کنه سهراب سپهری رو. خیلی زود قدیمی شد شعرش: بام ها جای کبوترهاییست که به فواره هوش بشری مینگرن! کدوم بام؟ کدوم هوش؟ و کدوم بشر؟

توکایی در قفس

یادمه برای خریدنش خیلی اذیت شدیم. بابام تو ماشین گذاشته بودمونو خودش یه جایی رفته بود به اسم کتابفروشی. به خیالش، شاید میخواست اذیت نشیم. ولی تو ماشین، اون غروب سرد، اصلا راحت نبودیم. انتشارات کانون فرهنگی، پرورشی فکری کودکان بود. ولی وقتی بابام برامون خریدش دیگه شد جزو اموال ما. خواهر بعدا گفت که با یه چیزی از دوستش عوضش کرده. بعدا که بزرگتر شد و ارزش کتابو دونست دیگه اون کتابو پیدا نکرد. فقط یک کسیو پیدا کرد به اسم توکا. توکا هم بهش گفت که میدونم کدومو میگیو همون که تصویرگرش فلان بود. معلوم شد که اونم فهمیده ما کیو میگیم. ولی خیلی ها میگفتن دیگه دنبال کتاب نگرد، پیداش نمیکنی.

تو خونه ما، بابام همیشه به فامیل میگفت بیاین سوار ما بشین. برخوردها متفاوت بود، ولی اغلب خشن بود. اینطور بود که همه کتابهایی که اثری از داستان داشت یک باره از خونه مون گم شدن. کتابهایی که بعدا مثلشون پیدا نکردم. کتابهای خوبی که به زبان فارسی و با نویسنده ایرانی نوشته شده بودن. اون کتاب ها چی شدن؟

ایرانی ها جزو معدود آدمایی هستن که فرهنگ خودشونو نگه نمیدارن. واقعا، گاهی به رفتن فکر میکنم. به رفتنی که توکا هم تصویرش کردو گفت بعد از 50 سال دیگه، مثل یک درخت میکنمو میرم. البته من مثل توکا نمیگم که به پپسی علاقه دارم. برام از اول جز ضرر چیزی نداشته، و میدونم دشمن دیرینه م، شیطان، راضی نمیشه که هیچ وقت انسان با اون دوست باشه. ولی من میخوام فرهنگمو کتابام رو حفظ کنم. چی کار کنم؟ ایران بمونم؟

تونستم کتاب توکا رو دوباره بخرم؟ توکایی در قفس رو؟

اون کتابی که با خوندن داستان های کوتاهش برای اولین بار یاد گرفتم که فلانی اجاقش کور بود، اونو دیگه جایی پیدا نکردم. کتابی که جلد روش با زمینه سفید آبی بود. تو همون کتاب نقش آجر و میخو تو دیوار یاد گرفتم، همون کتاب مجموعه داستان های کوتاه درباره نقش ننه سرما برام صحبت کرد، اون زمان، سی سال پیش. کتابی که خیلی قبل از به دنیا اومدنم چاپ شده بود. من، با اونها بزرگ شدم. کتاب کاوه آهنگر؟ کتابایی که نویسنده هاشون سیاسی بودندو به نوعی آدمایی بودن که الآن ممکنه اسمشونو فقط رو خیابون ها ببینیم، چه طور؟ آه، همه تون فقط یاد کتاب مهدی آذریزدی افتادین؟ همونی که بعدا یه هشت جلدی به اسم قصه های خوب برای بچه های خوب چاپ شده بود؟ فعلا که هنوز هست. خب، آخه نویسنده ش تازه مرده. بعد هم خیلی معروف بودن دیگه. حتی منم نسخه هایی که قبل از اینکه به اسم قصه های خوب بشند رو جداگانه یه دور خونده ام. ولی، همونا هم الآن دیگه شاید فقط یه چند برگی ازشون تو خونه ما پیدا کنیم.

البته، فامیل ما همه چیو مینداخت. مخصوصا اگر ماها رو میدید بیشتر مینداخت. حتی چیزهای ما رو هم. حتما کتابامونو همون موقع به اسم "آشغال" داستانی انداخته بوده، و یا اون هاون برنجی، یا شاید اون سینی های برنجی یادگار ننجون......

بمونم؟ برم؟

آیا انقلاب کردیم؟

تعداد خائنان فرهنگی ما چند تان؟

میدونم که میگین نباید موند. ولی همون خارجی هم اینطور نیست که بذاره تو راحت بری اونجا. اونقدری بهت میده که مطمئن باشه، پیشرفتی نمیکنی. اونا هم تو رو از خودشون نمیدونن. من مسلمانم، و هربار بهم پپسی تعارف کنن، میگم نه ممنون، از زندگیم سیر نشده ام.


بعدا اضافه کرد: از رفتار مردم در قبال کرونا بگم که ما رو کشت. چه بگی زلزله اومده و چه بگی کرونا اومده. دیده ان ماسک کمیاب تر از ماشینه، با ماشیناشون از ساعت 7 ریخته ان تو خیابون. ترافیکه تا الآن ده شب، و آلودگی شدید هوا که از صبح توسط ماشین خادم ساختمان سازی شروع شد. البته اینا ضعف وزارت بهداشت هم هست، که نگفته این آلودگی هوا احتمال گرفتن کرونا رو صد برابر میکنه. نگفته بشینید تو خونه هاتون، گفته با کسی تماس نداشته باشین. اونا هم ترافیکو نشستن تو ماشینو برا خودشون توجیه کرده اندو ریخته ان تو خیابون. الآن دمای هوا با ترافیک به شدت متغیره. یک بار سرد میشه و باز ماشینا که گیر میکنن هوا گرم میشه و باید بخاری کم کنیم.

جامعه بی فرهنگ... طرف میخواست کاندید نمایندگی مجلس بشه شعارش این بود که ساختمون سازیو از سه ماه میرسونم به سه روز. ماها بین اینا داریم زندگی میکنیم...

فرهنگ بیمارستان نشینی

گاهی، مثلا در یک شهری اونم مرکز شهر باشی، چنان فرهنگ نشستن در آن نقطه با تو عجین شده که اگر با کسی صحبت کنی انتظار داری اونم مثل تو فکر کنه. خبر نداری که همه مثل تو نیستن. یکی از چیزایی که مثلا من و خونواده ام با فرهنگش کاملا آشنا شده ایم فرهنگ بیمارستان رفتنه. در جایی که من زندگی میکنم تعداد زیادی بیمارستان و درمانگاه هست و به اندازه سی و چند سال زندگی و همنشینی با این دو نقطه و به تعداد بی نهایت ما از این بیمارستان های همسایه خاطره داریم.

البته، بیمارستان ها مثل هم نیستن. کمو بیش به هم شباهت دارن، ولی متفاوتن. تفاوت اونها رو هم خودت باید به چشم ببینی. چند روز پیش مطلبی گذاشتم که در اون نوشته بودم آمبولانسهای ما برای مردم عادی بی صدا میان، و یکی نظر گذاشته بودو حدس زدم که اینکه گفته تامل برانگیز بوده، احتمالا منظورش رفتار آمبولانسها در قبال مردم بوده. گفتم براتون، پس امروز از بیمارستان ها بگم. یکی از چیزهای جالبی که ما همسایه این بیمارستان ها زیاد باهاش مواجه هستیم، تعداد آدمایی هستن که میرن توشونو زنده برنمیگردن. از نمونه هایی که خیلی عجیب من در این زمینه دیده ام، کلینیک بیمارستان قائمه. کلینیک، همونطور که از اسمش پیداست، محل مراجعه مردمه. پس حفظ وجهه در اون باید برای لااقل رئیسش اهمیت داشته باشه. تنها چیزی که ندیدیم از این بیمارستان، هیچ وقت، هم همین بوده!

اون روز، درست یادم نیست، سر چه موضوعی رفته بودیم همین کلینیک بیمارستان قائم و شما فکر کنید من یه ده سالی جوون تر بودم. دنبال میگشتیم همینطوری اونجا. همینطوری که میرفتیم از یک سالنی رد شدیمو یه مرده از جلومون رد کردن. خیلی عادی و طبیعی. بعد ماهم جوون بودیمو دیدن مرده برامون عادی بود. رفتیم طبقه زیرزمین، اونجا هم یک زنی دیدیم همینطوری دهنش باز روی تخت تو سالن. هیچ کس و هیچ پرنده و هیچ چیز، دور و برش پر نمیزد! این تخت یه جایی بین پله ها و آسانسور بود. همینطوری دهن بازو بدون هیچ سرمی که بگیم به دستش زده اندو یا شاید نشانی از حیاتش. ما هم جوون بودیم دیگه، خیلی جوون و عادی از کنار اون زن که خیلی عادی همون جا رها شده بود رد شدیمو رفتیم. گفتیم عادیه که ببینیم بعضی مردم هم مرده ان!

حالا دیگه نمیدونم این زن خانواده داشت، قرار بود کسی برای مرده اش گریه کنه و عزا بگیره و یا چیز دیگه ای! ما فقط به عادی بودن همه چیز در اون شرایط فکر میکردیمو اینکه بعضیا با دهن باز میتونن بعد از اینکه مثل مرده شدن، وسط یه سالنی همینطوری اون پایین باشن.

خلاصه دیگه عادیه. یکی میبینی پولداره، یه سکته میکنه از چاقیش کم میشه و آب میره تو بیمارستان و در عوض زنده میمونه، بعد از 70-80 سال عمرش، ولی یکی هم میبینی جوونه، ولی خیلی پولدار نیست، خیلی زود، مثلا در سن 22 سالگی میبینی نتونست مقاومت کنه و رفت. اینا هم طبیعیه. اصلا این فرهنگ زندگی در چنین محیط و شرایطی بقدری برای ما عادی شده که وقتی مثلا من میرم به یکی میگم از دکتر رفتن، از پزشکا و بیمارستان بدم میاد، اینا تابو هستنو اینا یه وقت دیدی براش عادی نبود! یه وقت دیدی دعوا شد سر این مطلب. شاید، طرفی که مثلا به این چیزا اعتقاد داره پولداره و شاید بیمارستان های جای خونه اش بیمارستانه و نه کشتارگاه. خلاصه اینکه بگم فرهنگ شهرها و مناطق مختلف حتی برحسب بیمارستان هایی که در اطرافشون هست هم میتونه متفاوت باشه!


پ.ن. الآن مشهد تند باده و کمی بارش پراکنده داره. طفلکی بی شانسه، چون فردا قراره مردم بریزن تو خیابونو گرمی هوا رو دو چندان کنن. ضمنا بگم که دلیل تندباد هم همون گرمی بیش ازحد و طبیعی زمینه دیگه. یه وقتایی میگفتیم جاهای دیگه برف میاد، سرماش میاد مشهد، حالا باید بگیم سرماش هم دیگه نمیاد!

شما جدا از جامعه این

و مدیریت شما دست ماست. این مهم ترین رکن یک مدرسه اس، تا زمانیکه بچه بزرگ شه و در سن 18 سالگی گواهی رانندگیشو بگیره و بعد هم بچه دار بشه. تا اون موقع ما پدرمادرا به کمک مدارس، اینو به بچه هامون یاد میدیم.

البته، از نظر ماها اشکال نداره که بچه یک بار بره مغازه و خرید کنه، یا حالا یک بار (یا شایدم چندبار) هم با مادرش برن مسجد موقع روضه. البته، اونم دقیقا وقتی که کیکی، نذری ای چیزی میدن. اونجا، مادر آموزش های لازمو میده:

1- تو بی دستوپایی، یا شایدم مردم دزدن. دیدی سینه ریزت گم شد؟

2- مردم کثیفن، حتی اگر ما از همه کثیف تر باشیم. پس تردد با کفش تو مسجد جایزه.

بعد، معلم پرورشی بچه ها میادو بهشون بستنیو نمره میده که بیاینو یک روزی که از والدینتون اجازه گرفتیمو مدیریتتون دست ماها بود، باهم بریم مسجدو بستنی بخوریم. آخر دو نماز هم، همه بستنی به دست یک عکس یادگاری میگیرندو یکی سینه ریزش گم میشه. اون وقته که بچه خیلی دوست داره بگه، همه مسجدی ها خواهشا تا من کیفاشونو نگشته ام، مسجدو ترک نکنن!

خاک تو سرتون

این کمترین فحشیه که زائرین محترم حرم  امام حسین با لهجه های مختلف فارسی نثار موکب دارها میکنن. بعد، تظاهرات عراقی ها، امسال، در مسیر حرکت این زائرین هست. چی؟ شهرهای شیعه نشین عراق مثل نجف، کربلا، العماره و غیره. آیا حق ندارن؟

شماها بگین کار آمریکایی هاست. ولی از اونطرف تو رو و پشت سر عراقی ها تا میتونین فحش بدین! خود من بشخصه چقدر دیدم زن های به اصطلاح محجبه تا تونستن به این ها فحش دادن؟! هم داخل و هم خارج؟ صداهاتون به گوششون نمیرسه؟

یا یک سرچ بزنید ببینید چقدر شایعه درست کرده این، علیهشون، تو همین ایران. بعد اون وقت تلویزیون ما، زائرا رو نشون میده به چه خوشگلی دارن راه میرن. من اصلا مونده ام دوربین چه طوری اون راه قشنگا رو برا فیلم گرفتن پیدا میکنه. دو سال پیش، خواهرم که رفته بود کربلا، میگفت بقدری ظرف یک بار مصرف این ایرانی ها در مسیرشون پرت کرده بودن که هرچقدر میگشت دنبال یک فضای خالی از آشغال، اصلا پیدا نمیکرد.

از عمد هم هست. موکب دارا باید مترجم پیدا کنن تا به این ایرانی ها بگن: لطفا آشغال نریزید. یا ایرانی میاد با یک پارچه که توش چیزی مثل گوهه! به موکب دار میگه برام بشورش! حالا موکب دار سمت عراقی باید مترجم پیدا کنه تا به ایرانیه بگه لطفا گوهتون رو ندین به ماها بشوریم! خیلی هم مودب باید این کار رو بکنن که یک وقت به توی ایرانی برنخوره!