آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

روزنامه خراسان، چاپ انگلیس

نشسته ام براش روزنامه دیروز رو میخونم. به این خبر مربوط به محمدرضا حیاتی که تیتر عجیب خبری رو میخونه میرسم. میخونم:

خبری با تیتر «انگلیس نشسته روی اره برگزیت؛ راه پیش و پسی که هر دو را دشوار می کند.» زده و توش نوشته مردم ما به این تیتر خیلی اعتراض کرده ان!

میگه: منظورش از مردم، مردم انگلیسه.

میگم: نه بابا! بذار دوباره برات بخونم.

دوباره میخونمو جای دیگه اش رو میخونم که نوشته «خواندن یک خبر با تیتری عامیانه و گاه بی ادبانه پیش آمده بود»!

میگه: منظورش اینه مردم ایران بدونید! این خبری که تو انگلیس باعث صحبت شده بود اینه!

دوباره اصرار میکنم که نه! نگاه کن نوشته موقع اعلام خبر شیمون پرز هم، همین حیاتی از واژه «هویج» استفاده کرده.

میگه: مردم انگلیس هم نسبت به اسرائیلی ها دید مثبت دارن. اصلا خیلی هاشون اسرائیل رو بوجود آورده ان. الآنم خیلی هاشون نمیگن: Free Palestine، میگن Free Gaza.

اصلا بهش میگم، بیا این روزنامه. و روزنامه رو میدم دستش. بعد از یک ساعت با تعجب میگه: راست میگی، منظورش از مردم، مردم انگلیس نبوده. من یادمه زمان شیمون پرز، رسانه ها و مردم خیلی از جمله سیاست چماق و هویج با شیمون پرز استفاده میکردن! بعد فکر میکنه و میگه منظور روزنامه  اون بیست و پنج میلیون مغازه دارن که الآن با آخوندا مشکل پیدا کرده ان. میخوان آخوندا رو بکنن بیرون، در حالی که اون پشت نشسته اندو اولین کسی که باید از این مملکت بیرون بشه خودشونن. اونا هستن که با پولو مال مردم ثروت روی ثروت جمع کرده اندو به مردم هم کاری ندارن. بهش میگم راست میگی، یک جای دیگه همین روزنامه نوشته که مغازه دارا وقت ندارن دیجیتال مارکتینگ کار کنندو ایده بدن؛ اونا از صبح تا شب انقدر سرشون شلوغه که فقط باید به مشتری ها رسیدگی کنن!

میگه: میدیدم این روزنامه طبیعی نیست، الآن دیگه داره واضح تر میشه. این نشون میده که چقدر انگلیسی ها تو چاپ روزنامه های ما دخیل اند.

کلی بعدش هی نگاه کردو سعی کرد مطمئن بشه که من دارم خبر روزنامه خراسان رو براش میخونم.

جوجه رو اول پاییز میشمرن

بالاخره  زیر مرغ کون گشاد تخم گذاشتیم. گاهی که آفتاب بود میبردیمش آفتاب بگیره. این بدبخت، یک بار نگاش کردم که داره با چه احساس بدبختی به آفتاب نگاه میکنه، که یعنی چه حیف که از اون محرومه. بعد از مدتی یک روز وقتی خواست دوباره رو تخم ها بشینه احساس خوبی بهش دست داد. قشنگ انگار صورتش میخندید. همون شب به نظر میرسید ما نمیذاشتیم بخوابه، برای همین ساکت شدیم. فرداش دیدیم که یکی از تخم ها باز شده. قبل از این، یک تخم دیگه رو که رگ هاش دراومده بودن دیده بودیم که انگار حواسش نبوده و شکسته بودش.

جوجه اش که دراومد اولش حالش خوب بود. ولی کم کم اونقدر مریض شد که عفونت زد به سرش. عفونت که گرفت دیگه کاریش نمیشد کرد. باید منتظر میموندیم که دیگه بمیره. البته از کسی که مرغداری داشت، پرسیده بودیمو گفته بود بهش تتراسایکلین بدین. کی میرفت برای این جوجه چند روزه خرج کنه. به هرحال من دوست داشتم مرگش رو به تعویق بندازم. مادرش هم هر بار منو میدید دست به دامنم میشد که جوجه ام از دست رفت. تو میتونی براش کاری بکنی. تا اینکه امروز بالاخره فرا رسید.

جوجه بیچاره اول از دستم خوب غذا خورد. با خوشحالی. بعد، نه غذای گربه و یا کلاغ نشد. یک لحظه من رفتم براش آب بیارم. سرمو که برگردوندم فکر کنم رفت زیر دستو پای مرغای دیگه. یا شایدم اونا دست پاچه شده بودندو تو یک لحظه یک نوک کاری به سر این بدبخت زده بودن. یعنی انقدر سریع مرد. نگاش که کردم دیدم هنوز گرمه، ولی انگار خوابیده. مرغای دیگه بهش به چشم غذا نگاه میکردن، حتی مرغ مادر..

به خواهر که گفتم، گفت از نظر امداد نباید بیمار رو تو جمع تنها میذاشتی! بعد هم گفت: از نظر من این جوجه نه بدنیا اومد و نه مرد. با این وجود، اومد که در مراسم خاکسپاریش براش سنگ تموم بذاره. یک قبر رو به قبله کندو گذاشتش تو خاک. یک سنگ لحد هم براش گذاشت. جوجه مرحوم مغفور. من حتی بیشتر از مادرش براش ناراحت شدم. هنوز صدای بیز بیزش تو گوشم بود. مادرش هنوز بیوه بیوه میکرد که یکی و شاید جوجه اش بیاد و باهاش غذا بخوره. با وجودی که مرگ جوجه اش رو به چشم دیده بود، ولی هنوز عادت نداشت که بدون جوجه اش زندگی کنه.

البته که این عفونت بیشتر به خاطر کم تجربگی ما بود. به جز این، دفعه دوم بود که از باغ تخم نطفه دار می آوردیم. باید میفهمیدیم که از هر ده تای این تخم ها فقط یکیش و یا نهایتش دو تا نطفه داره.

چقدر خوشبختم؟

در  حال حاضر، خیلی. یک جوون از خدا چی میخواد؟ به نظر من شغل خوب از مهم ترین نیازهای یک جوونه. حتی  فکر میکنم که از نیاز ازدواجش هم، اینکه بیکار نباشه مهم تره. پس من خیلی احساس خوشبختی میکنم. هرچند خب، یک جاهایی ناراحتم که مثلا چرا بابام جلوم رو گرفت تا مثلا نرم ترکیه، و یا مثلا چقدر خوب میشد که ترکیه همین زندگی الآنمونو 20 سال پیشمونو داشتیم، با این تفاوت که مثلا من میتونستم امکانات بیشتری1 از نظر مغز مردان داشته باشم، ولی در کل راضیم. راضیم ازینکه میدونم  از نظر اینکه بیکار نباشم، پس چیکار کنم، بعنوان یک جوون سرم حسابی  گرمه و کیفور.



____________________________________________

1-امکاناتی مثل مثلا انتخاب محل متفاوتی برای کار، مثلا کار در  کافی نتی خودمختار، ولی در محیط سبز و استریل دانشگاهی. یا مثلا امکان تحصیل و یا کار دوباره شاید بدون کنکور، در رشته جدیدا مورد علاقه ام (دندان) که اتفاقا این روزا همه آرزشون شده و از این امکاناتی که مردم پولدار، جانبی و اضافی دارندشون، ولی برای من الآن آرزو و هدف میتونن باشن.


ماها بد نیستیم، ماها خاکستری هستیم

قبلا یک بار با این خاکستری اینجا مطلب داشته ام. این تکراره به این خاطره که مردمی که من باهاشون سروکار داشته ام و مخصوصا دهه شصتی ها به این طرف با مفهومی به اسم خاکستری که مفهوم خاصیه بزرگ شده ان.

اخیرا خیلی تو این وبلاگ ها و مطالب اینترنت همه میگفتن Game of Throns و اینا. یه مدتی مشغول دانلود فصل های این فیلم بودم. فیلمیه که براساس داستانی درست میشه که نویسنده اش مثل J.K. Rowling فصل به فصل کتاباش رو منتشر میکنه. مردم هم بیشتر به خاطر همین این فیلم رو دوست دارن. فیلم البته جاهایی داره که نیاز به سانسور دارن، ولی خیلی راحت میشه اونها رو برداشت، و این تیکه های فیلم ربطی به خود جریان اصلی داستان پیدا نمیکنن.

اما برام این مفهوم خاکستری جالب بود. چون وقتی تو تبلیغاتشون، مردم میگفن Game of Thron، مثلا تعریف که میکردن ازش، میگفتن توش پره مردم خاکستریه (مردم خاکستری، به این مفهوم که آدما نه توش بدن و نه خوب). دیگه ما هی نگاه میکردیمو هی دنبال مردم خاکستری بودیم. اصلا دریغ از یک خاکستری. همه توش یا بد بودن یا خوب. انواع بدها. شاید منظور ملت مبلغ از خاکستری، اون هایی بوده که مثلا وقتی در جریانی باهاشون کاری داشته اند و اتفاقا تشری چیزی رفته اند و اینا، اون بدها بدیشون رو به تعویق انداخته اندو بعدا حسابی انتقامشون رو گرفته ان. نمردیمو مفهوم خاکستری از دید مردم هم برامون جا افتاد؛ ماها بد نیستیم، ماها خاکستری هستیم.

شکار و شکارچی

نصف شبی، یعنی همین الآنا، با صدای ماشین پلیس و تیراندازی از خواب بیدار شدم. کمی فکر کردم، دیدم هفته نیرو انتظامی تازه شروع شده!  دیگه نشد خودمو برسونم جای پنجره دقیقا ببینم چه خبره. به تعداد کمتر از انگشتای دست تعقیب و گریز دیده ام. یکیش همون بچگی هام دهه شصت بود که با برادر بزرگترم رفته بودیم نون بخریم.من ماشین پلیس رو که دقیق یادم نیست پیکان بود، یا بنز قدیمی، مثلا سر میدون میدیدم که داره آژیر میزنه و دور میزنه. بعد انگار برادرم ماشین دزده رو هم میدیدو من تصور میکردم که دارم مثلا موشه رو هم میبینم که گربه دنبالش میره :)

چند وقت پیش گفتم که من از بچگی دشمن داشتم. یک کم فکر کردم راجع به اون دختره که یهویی مثل خروس موهام رو میکشید. ما بچه که بودیم این دختره همسایه اونطرفی ما میشد. تا اونجا که یادمه مادرش پسر سربازی داشت و این بچه ته تقاری خونه شون میشد. اسمش بهاره بود، و شاید پدر نداشت. چون پدرش رو یادم نیست. مادر بهاره کشک های خوشمزه ای میپخت که میذاشت سر تاقچه. من از برادرام یاد گرفته بودم که به اینا ناخنک بزنم. احتمالا مادرش ماها رو در حین ارتکاب جرم میدیده و اتفاقا دخترش خیلی بی سروصدا وظیفه خودش میدونسته که هر چند وقت یک بار بیاد و موهای منو در ازای اون کشکا که خورده بودم بکشه!

مشهدی ها تا اونجا که من شناختمشون اینطورین. یعنی در اصل بیشتر شکارچی بوده ان تا حالا و ماها شکار. هرجا دیدین یک اتفاقی داره میفته، و خیلی هم پرسرو صدا، بدونید اون ماها هستیم. و برعکس هرجا دیدین خیلی بی سروصدا داره اتفاقی میفته بدونید که اونا مشهدی ها هستن که چون شکارچیندو کارشونو خوب بلدن، شاید بعد قرن ها از رابطه، معمایی بتونی حل کنیو بفهمی چرا بی سروصدا فلان مشهدی فلان روز فلان کار رو خیلی بی مقدمه کرد و حسابی خلاصه شکارش شدی.