آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

جوجه رو اول پاییز میشمرن

بالاخره  زیر مرغ کون گشاد تخم گذاشتیم. گاهی که آفتاب بود میبردیمش آفتاب بگیره. این بدبخت، یک بار نگاش کردم که داره با چه احساس بدبختی به آفتاب نگاه میکنه، که یعنی چه حیف که از اون محرومه. بعد از مدتی یک روز وقتی خواست دوباره رو تخم ها بشینه احساس خوبی بهش دست داد. قشنگ انگار صورتش میخندید. همون شب به نظر میرسید ما نمیذاشتیم بخوابه، برای همین ساکت شدیم. فرداش دیدیم که یکی از تخم ها باز شده. قبل از این، یک تخم دیگه رو که رگ هاش دراومده بودن دیده بودیم که انگار حواسش نبوده و شکسته بودش.

جوجه اش که دراومد اولش حالش خوب بود. ولی کم کم اونقدر مریض شد که عفونت زد به سرش. عفونت که گرفت دیگه کاریش نمیشد کرد. باید منتظر میموندیم که دیگه بمیره. البته از کسی که مرغداری داشت، پرسیده بودیمو گفته بود بهش تتراسایکلین بدین. کی میرفت برای این جوجه چند روزه خرج کنه. به هرحال من دوست داشتم مرگش رو به تعویق بندازم. مادرش هم هر بار منو میدید دست به دامنم میشد که جوجه ام از دست رفت. تو میتونی براش کاری بکنی. تا اینکه امروز بالاخره فرا رسید.

جوجه بیچاره اول از دستم خوب غذا خورد. با خوشحالی. بعد، نه غذای گربه و یا کلاغ نشد. یک لحظه من رفتم براش آب بیارم. سرمو که برگردوندم فکر کنم رفت زیر دستو پای مرغای دیگه. یا شایدم اونا دست پاچه شده بودندو تو یک لحظه یک نوک کاری به سر این بدبخت زده بودن. یعنی انقدر سریع مرد. نگاش که کردم دیدم هنوز گرمه، ولی انگار خوابیده. مرغای دیگه بهش به چشم غذا نگاه میکردن، حتی مرغ مادر..

به خواهر که گفتم، گفت از نظر امداد نباید بیمار رو تو جمع تنها میذاشتی! بعد هم گفت: از نظر من این جوجه نه بدنیا اومد و نه مرد. با این وجود، اومد که در مراسم خاکسپاریش براش سنگ تموم بذاره. یک قبر رو به قبله کندو گذاشتش تو خاک. یک سنگ لحد هم براش گذاشت. جوجه مرحوم مغفور. من حتی بیشتر از مادرش براش ناراحت شدم. هنوز صدای بیز بیزش تو گوشم بود. مادرش هنوز بیوه بیوه میکرد که یکی و شاید جوجه اش بیاد و باهاش غذا بخوره. با وجودی که مرگ جوجه اش رو به چشم دیده بود، ولی هنوز عادت نداشت که بدون جوجه اش زندگی کنه.

البته که این عفونت بیشتر به خاطر کم تجربگی ما بود. به جز این، دفعه دوم بود که از باغ تخم نطفه دار می آوردیم. باید میفهمیدیم که از هر ده تای این تخم ها فقط یکیش و یا نهایتش دو تا نطفه داره.

جوجه های وابسته

یکی از مرغ های حسودمون کرُُُچ شد. ما هم اصلا محلش نمیذاشتیمو تخما رو از زیرش برمیداشتیم. اصلا نمیخواستیم نون خور دیگه ای اضافه کنیم. تا این که یک روز مامانه کارتون برداشتو مرغ رو گذاشت توش با 10-20 تا تخم. طبق اصل قبلیمون تخم ها رو هم از تو کارتون برداشتیمو کلی فحش مادره دادیمو مرغ رو کردیم بیرون. چند روز بعد دیدیم خبری از مرغه نیست. مرغه رو مادره داده بود همسایه.

یک روز بعد از حدود 22 روز مادرم گفت امروز دیگه وقتشه، من مرغ رو داده بودم دوستم تا اون ازش نگهداری کنه. یک 12-13 تایی هم تخم نطفه دار از اون یکی همسایه گرفته بود  تا جوجه شون کنه. یک باری خونه مون صاحب 13 تا جوجه شد. بعد از مدتی همسایه اومدو 6 تا از جوجه ها رو برد. فقط 5 تا جوجه دستمون موند.

مادرم منتظر بود این جوجه ها لااقل نصفشون مرغ باشن. ولی خواهرم که ازشون تست گرفت، معلوم شد احتمال زیاد فقط یکیشون مرغ باشه. اینجا مادرم وا رفت. دیگه به جوجه ها رسیدگی نمیکردو ازشون خسته شد. اتفاقا من هم داشتم بار و بنه ام رو میبستم که از این کشور برم. برای همین برام فرقی نمیکرد که دو روز بیشتر به جوجه هاش توجه کنم. این شد که مخصوصا چشم یکی از جوجه ها که احتمال بیشتری میدادیم خروس باشه، باکتری گرفت. فرداش همه جوجه ها رهسپار اتاق من شدندو در حالی که من پشتم بهشون بود و دراز کشیده بودم هی اومدن به نوک زدن. این روزها مرغ مادر از بس بهش خوش گذشته همه اش هی میخواد 2 روزه لااقل صاحب یک دو تا جوجه دیگه بشه و بهشون اصلا رسیدگی نمیکنه دیگه. خلاصه، وابستگی جوجه ها به من بیشتر شده. اومدن نوک زدندو مخصوصا اون جوجه مریض بیشتر. منم البته بلند شدمو بهشون غذا دادم. ولی فرداش اون جوجهه مرد.

این روزا البته، سر راه جوجه ها مانع گذاشته ایم تا بالا نیایند. ولی میدونن اگر فقط بتون یکی از موانع رو رد کنن، میتونن خودشون رو به اتاق برسونندو هم کمی بیشتر خنک بشندو حتما یک غذایی چیزی هم گیرشون بیاد.