آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

شکار و شکارچی

نصف شبی، یعنی همین الآنا، با صدای ماشین پلیس و تیراندازی از خواب بیدار شدم. کمی فکر کردم، دیدم هفته نیرو انتظامی تازه شروع شده!  دیگه نشد خودمو برسونم جای پنجره دقیقا ببینم چه خبره. به تعداد کمتر از انگشتای دست تعقیب و گریز دیده ام. یکیش همون بچگی هام دهه شصت بود که با برادر بزرگترم رفته بودیم نون بخریم.من ماشین پلیس رو که دقیق یادم نیست پیکان بود، یا بنز قدیمی، مثلا سر میدون میدیدم که داره آژیر میزنه و دور میزنه. بعد انگار برادرم ماشین دزده رو هم میدیدو من تصور میکردم که دارم مثلا موشه رو هم میبینم که گربه دنبالش میره :)

چند وقت پیش گفتم که من از بچگی دشمن داشتم. یک کم فکر کردم راجع به اون دختره که یهویی مثل خروس موهام رو میکشید. ما بچه که بودیم این دختره همسایه اونطرفی ما میشد. تا اونجا که یادمه مادرش پسر سربازی داشت و این بچه ته تقاری خونه شون میشد. اسمش بهاره بود، و شاید پدر نداشت. چون پدرش رو یادم نیست. مادر بهاره کشک های خوشمزه ای میپخت که میذاشت سر تاقچه. من از برادرام یاد گرفته بودم که به اینا ناخنک بزنم. احتمالا مادرش ماها رو در حین ارتکاب جرم میدیده و اتفاقا دخترش خیلی بی سروصدا وظیفه خودش میدونسته که هر چند وقت یک بار بیاد و موهای منو در ازای اون کشکا که خورده بودم بکشه!

مشهدی ها تا اونجا که من شناختمشون اینطورین. یعنی در اصل بیشتر شکارچی بوده ان تا حالا و ماها شکار. هرجا دیدین یک اتفاقی داره میفته، و خیلی هم پرسرو صدا، بدونید اون ماها هستیم. و برعکس هرجا دیدین خیلی بی سروصدا داره اتفاقی میفته بدونید که اونا مشهدی ها هستن که چون شکارچیندو کارشونو خوب بلدن، شاید بعد قرن ها از رابطه، معمایی بتونی حل کنیو بفهمی چرا بی سروصدا فلان مشهدی فلان روز فلان کار رو خیلی بی مقدمه کرد و حسابی خلاصه شکارش شدی.