آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

چقدر خوشبختم؟

در  حال حاضر، خیلی. یک جوون از خدا چی میخواد؟ به نظر من شغل خوب از مهم ترین نیازهای یک جوونه. حتی  فکر میکنم که از نیاز ازدواجش هم، اینکه بیکار نباشه مهم تره. پس من خیلی احساس خوشبختی میکنم. هرچند خب، یک جاهایی ناراحتم که مثلا چرا بابام جلوم رو گرفت تا مثلا نرم ترکیه، و یا مثلا چقدر خوب میشد که ترکیه همین زندگی الآنمونو 20 سال پیشمونو داشتیم، با این تفاوت که مثلا من میتونستم امکانات بیشتری1 از نظر مغز مردان داشته باشم، ولی در کل راضیم. راضیم ازینکه میدونم  از نظر اینکه بیکار نباشم، پس چیکار کنم، بعنوان یک جوون سرم حسابی  گرمه و کیفور.



____________________________________________

1-امکاناتی مثل مثلا انتخاب محل متفاوتی برای کار، مثلا کار در  کافی نتی خودمختار، ولی در محیط سبز و استریل دانشگاهی. یا مثلا امکان تحصیل و یا کار دوباره شاید بدون کنکور، در رشته جدیدا مورد علاقه ام (دندان) که اتفاقا این روزا همه آرزشون شده و از این امکاناتی که مردم پولدار، جانبی و اضافی دارندشون، ولی برای من الآن آرزو و هدف میتونن باشن.


هروقت جهاز خواستی من خودم برات میخرم!

از اون حرفای خوشگل. مثل اون حرفش که میگه من پول دانشگات رو میدم. بابای من کلا اینطوریه. مثلا پول کلاس های قبولی تو کنکور رو کلا نمیده که تو قبول شی. شاید بهترش رو قبول شی. بعد که همه با کلاس کنکور دولتی قبول شدندو تو موندیو دانشگاه آزاد که بری یا نری، اونوقت باباهه شروع میکنه به پول دادن. با هربار پولو شهریه دادن جونت رو گرفتن. تا دکتری اینطوری من باهاش سر کردم.

حالا روزهاییه که من دارم لباس عروسیم رو میدوزم. روزهایی که مثل برقو باد میاندو میرن و بابای من گفته هروقت جهاز خواستی حتی مادرت هم نخره، من خودم برات میخرم. این جمله نه دو بار سختی و بلکه چند بار سختی به من تحمیل میکنه. چون اینکه جهاز چیزی نیست که دست خودم باشه و مثلا در باشه یا قابلمه بودنش دست من نیست. و این کمترینشه. دیگه اینکه مثل دانشگاه آزادهایی که باوجود درس خوندنم بهشون رسیده ام میشه؛ هم یک جورایی لباس عروسیم رو خودم دوخته ام و هم یک جورایی در معرض این اتهام هستم که دارم لباسم رو از خونه مردم میدزدم. مثلا فرض کنید که در معرض این اتهام قرار گرفته ام که آیا جاسوسم؟ و یا راستش رو بگم که با کدوم شبکه جاسوسی دارم همکاری میکنم. از سخت ترین بخش های همیشه زنده با من. تو کل فامیل فکر کنم تک هستیم از این نظر. فقط فامیل خیلی درجه یک که سالها دوشیده این بابا رو این چیزا رو ممکنه بفهمه. بعد باباهه میگه تو درجا زدی چون ماها با هم در ستیز بودیم! حرفی که شاید از اون فامیل درجه یک شیردوش شنیده. بقیه فامیل چی میگن؟ چمیدونم. شاید میفهمن که کاسه ای زیر نیم کاسه است. چون زمان دیگه خیلی با معنا گذشته. بعد هم دخترای بابای من سه تا هستن. چطوره که اولی بد بوده، دومین دخترش هم بد باشه و سومی هم. هرسه تا که دانشگاه آزاد نرفته ان!  اصلا دختر دوم خونه دائما با من در ستیزه که یک وقت اینطوری دیده نشه که اهدافش و سبک زندگیش رنگو بوی زندگی من رو گرفته باشه.

با این وجود، فایده اش چیه؟ تنهایی فایده ای نداشته. این روزا از بابام تا پدر مادرم گاهی عذاب وجدان در رفتار دوگانه شون میبینم. عذاب وجدان در لحظه ای دارن که مرتکب رفتار دوگانه ای با فرزندانشون هستن. پدر من به عروسش اونقدر برسه که به دخترش شرم داشته باشه. پدر مادرم به اون یکی نوه اش توجه بیشتری بکنه تا به من که این یکی نوه اش هستم. تا دیروز شاید این عذاب وجدان رو نداشتن. امروز چرا گاهی به چشمشون میاد در لحظه؟! گاهی چرا آرتیست اتهام زنی های مردم من بوده ام، مثل سنجابی در خانه صاحبخانه شاید.