آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

من متفاوتم

یک زمانی خودم هم اصلا همین رو به آدمای اطرافم میگفتم. یادمه یک بار یکی منو تو خیابون امتحان کرد که ببینه من حاضرم مثلا تا نجاری برای عضو شدن تو تیمش برم؟! رفتمو گفتم هم من متفاوتم. ولی مرد بدی بود،حتی اسمم رو هم تو تیمش نیاورد. یعنی فکرش رو بکنید من تا حالا که اسمم حتی تو تیم کسی نیومده و به جز تیمهای صوری متشکل از دختران تیمی دیگه تشکیل نداده ام، تو این وبلاگ از شماها خواستم همکاری کنیدو حتی شایدم شوهری پیدا کردم! آه، زهی خیال باطل

هرکسی یک جوری متفاوته. من اینطوری، بابام با هدایاش. چه هدایای زیادی از هفتگی گرفته تا هدیه عروسی که از جلو چشمانمون با حسرت رد شدو به اطرافیان داده شد. به کسایی که مدعی بودن به بابام احتیاج ندارندو ولی حالا اگر سکه ای چیزی هم داد اشکال نداره و قبول میکنن. منو تنها، منو بارون، هی از جلو چشمامون رد شدو هی سگو گرگ به خوابمون اومد تا، تا از یک مرده متفاوت باشیم. حتی اگر میتونستیم میزدیمش. شاید اونقدر که زورمون به مادرمون میرسید سرش داد میکشیدیم. ولی بی فایده بود. همیشه سعی کرده ایم متفاوت باشیم. و البته بهای این متفاوت بودن هم برامون خیلی گرون بود.

منو تنها

برای معامله با آدمای دروغگو انقدر صبر میکنیم تا خودش منصرف بشه. گاهی تو عمرم با خیلی هاشون درگیر شده ام، ولی همیشه سعیم این بوده که وارد معامله با کسی که این رذیله اش برام مبرز شده نشم. ولی، ولی بعضی چیزها رو نمیشه عوض کرد. مثلا اینکه بابات دروغگو باشه. همیشه با خودم فکر میکردم این آدمای دروغگو حاصل زندگیشون در بچه داری چی بوده. گاهی به خودم که فکر میکنم میبینم شایدم بد نبوده. بالاخره من بچه یک آدم دروغگو بوده ام که به مرور زمان بدترهم شده حتی.

زن کیه؟

زن: دستم بنده، دستم به بچمه.

زن عملا همینه.

هروقت جهاز خواستی من خودم برات میخرم!

از اون حرفای خوشگل. مثل اون حرفش که میگه من پول دانشگات رو میدم. بابای من کلا اینطوریه. مثلا پول کلاس های قبولی تو کنکور رو کلا نمیده که تو قبول شی. شاید بهترش رو قبول شی. بعد که همه با کلاس کنکور دولتی قبول شدندو تو موندیو دانشگاه آزاد که بری یا نری، اونوقت باباهه شروع میکنه به پول دادن. با هربار پولو شهریه دادن جونت رو گرفتن. تا دکتری اینطوری من باهاش سر کردم.

حالا روزهاییه که من دارم لباس عروسیم رو میدوزم. روزهایی که مثل برقو باد میاندو میرن و بابای من گفته هروقت جهاز خواستی حتی مادرت هم نخره، من خودم برات میخرم. این جمله نه دو بار سختی و بلکه چند بار سختی به من تحمیل میکنه. چون اینکه جهاز چیزی نیست که دست خودم باشه و مثلا در باشه یا قابلمه بودنش دست من نیست. و این کمترینشه. دیگه اینکه مثل دانشگاه آزادهایی که باوجود درس خوندنم بهشون رسیده ام میشه؛ هم یک جورایی لباس عروسیم رو خودم دوخته ام و هم یک جورایی در معرض این اتهام هستم که دارم لباسم رو از خونه مردم میدزدم. مثلا فرض کنید که در معرض این اتهام قرار گرفته ام که آیا جاسوسم؟ و یا راستش رو بگم که با کدوم شبکه جاسوسی دارم همکاری میکنم. از سخت ترین بخش های همیشه زنده با من. تو کل فامیل فکر کنم تک هستیم از این نظر. فقط فامیل خیلی درجه یک که سالها دوشیده این بابا رو این چیزا رو ممکنه بفهمه. بعد باباهه میگه تو درجا زدی چون ماها با هم در ستیز بودیم! حرفی که شاید از اون فامیل درجه یک شیردوش شنیده. بقیه فامیل چی میگن؟ چمیدونم. شاید میفهمن که کاسه ای زیر نیم کاسه است. چون زمان دیگه خیلی با معنا گذشته. بعد هم دخترای بابای من سه تا هستن. چطوره که اولی بد بوده، دومین دخترش هم بد باشه و سومی هم. هرسه تا که دانشگاه آزاد نرفته ان!  اصلا دختر دوم خونه دائما با من در ستیزه که یک وقت اینطوری دیده نشه که اهدافش و سبک زندگیش رنگو بوی زندگی من رو گرفته باشه.

با این وجود، فایده اش چیه؟ تنهایی فایده ای نداشته. این روزا از بابام تا پدر مادرم گاهی عذاب وجدان در رفتار دوگانه شون میبینم. عذاب وجدان در لحظه ای دارن که مرتکب رفتار دوگانه ای با فرزندانشون هستن. پدر من به عروسش اونقدر برسه که به دخترش شرم داشته باشه. پدر مادرم به اون یکی نوه اش توجه بیشتری بکنه تا به من که این یکی نوه اش هستم. تا دیروز شاید این عذاب وجدان رو نداشتن. امروز چرا گاهی به چشمشون میاد در لحظه؟! گاهی چرا آرتیست اتهام زنی های مردم من بوده ام، مثل سنجابی در خانه صاحبخانه شاید.

تحریم ماشین

یک زمانی که خیلی من بچه بودم، هر بار میخواستیم هر خریدی بکنیم سوار ماشین بابام میشدیم. سالها. بعد از گذشت سال ها زندگی تو شهر غریبی مثل مشهد و هی رفتن با ماشین بابام اینورو اون ور دیدیم که ای دل غافل ما هیچ جا رو بلد نیستیم!

بعد هربار هم میرفتیم خرید مطابق میل ما نبود. کلا مغازه ای که رفته بودیم توش پریده بودیم چی بود که حالا از تو همون هم تقریبا حق انتخاب نداشتیم. تا این که بالاخره با خودمون فکر کردیم خدا به ما پا داده، اتوبوس هم که هست. در نتیجه از همه این فقرا بدتر افتادیم به خط 11 و آدرس این ور اون ور گرفتن. سختی، سختی و سختی. امروز البته خیلی از خط 11 راضی هستیم. هرچند نگاه میکنیم مثلا دختر فامیل هم که هی باباش میرسوندش حالا به جاش خودش ماشین داره. البته من مثلا خیلی مثل خواهرم نبودم که دوست داشت ماتیز داشته باشه و حتی ام وی ام رو هم پیدا کرده بود که خیلی شبیه ماتیز بوده. ولی منم گاهی دوست داشتم پز بدم که نگاه کنید که درسته خونه مون مثلا اینطوریه، ولی ماشین من ده برابرش ارزش داره و ما اینیم دیگه! اصلا گاهی حسابی میخوره تو پرمونو خیلی دوست داریم که ما هم مثل دخترای فامیل ماشین بندازیم زیر پامون تا هویت پیدا کنیم! آخه اینطوری خیلی از نظر بقیه مردم بی هویتیم. حتی گاهی هم ممکنه خیلی راحت بریم زیر ماشین هاشون. دیگه مونده ایم راضی باشیم از وضع موجود و یا یک کاریش بکنیم دیگه.