آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

تحریف تاریخ با اختراع گچ پژ!

صبح داشتم آماده میشدم برا خرید. گفتم لوازم خانگی جهیزیه چی بخرم؟ نگاه کردم بعد از سی کات معمولا بوش میخرند و بعد هم پارس خزر. رفتم بازار و قیمت گرفتم. هیچ نخریدم و برگشتم. قیمت ها همینطور بالا رونده است و مغازه دار هم تمایلی به فروش نداره. اصلا فروشنده ها متمایل به دیدن فقط پولدارها شده ان! اینروزها هر جا میری بازار لوازم خانگی اصلا براشون مهم نیست که چی میگی. کلا یک نگاه به کفشت میندازن که نوعی توهین محسوب میشه و بعد به مغز مبارک کمی فشار میارند و بعد هم اگر لازم شد، حتی میگن که فروشنده اصلی نبوده اند و کلا کسی هم نیست جوابت رو بده! مهم هم نیست تو مغازه کی ایستاده باشه، مغازه مثلا فروشگاه استانداری باشه و یا سمساری و یا فروشگاه لوازم خانگی دیگر! شاید از سال 94 هست که هی این خبر تو گوششون تکرار میشه که خودروهای میلیاردی و سرخوردگی!

دیگه خرید نکردم و برگشتم. خیلی دوست داشتم بدونم تلاش هام موفق بوده. شب با این امید خوابیدم. همینطور تو خوابم جستجوگر بودم تا اینکه خواب دیدم کنار جنگل حتی چند خانواده هستیم که خوابیدیم. از بین تاریکی ها مردی کرم زده با صورت زشت بوش رئیس جمهور امریکا دیدم که دیده من بیدارم و قصد داره از اون تاریکی بین درختان جنگل بیاد سمت من! ترسیدم و همونجا نمیدونم بقیه رو چطور بیدار کردم. چند نفری شدیم انگار میخواستیم سوسک بترسونیم. هرچی خرده ریز داشتیم پرت میکردیم تا این جلو نیاد!

بلند شدم تو گوگل زدم تاریخچه غذاساز. نتیجه جالب بود. یکی گفته اولین بار توسط رابرت کوپ به بازار عرضه شده و یکی دیگه نوشته بود Robert Bosch خیلی دوست داشته بهترین محصول دنیا رو ارائه بده این رو داده به بازار! حالا میگی کوپ بود یا بوش؟! جستجو که میکنی میبینی تحریف تاریخ خیلی زیاده. این کوپ کوچ، کوخ و اینها هم نوشته شده. اصلا معلوم نیست چی کاره بوده! بعد چطوری به بوش تغییر نام پیدا کرده!؟

کلی سوال های فلسفی از ذهنم تند تند رد شدن. تاریخ جعلی یهود چطور خلق شد؟ ارتباط فراماسونرها با این گچ پژ تو چیه؟! یهودیت به عنوان قوم برگزیده! و از این چیزها!

یک چیزی بین تغییر فامیلی این یارو روبرت مشترکه و اون هم تا زمان رسیدن به کلمه بوش از حروف گچ پژ در نام گذاری فامیلیش خیلی تمایل داشته ان که استفاده کنن! حالا این گچ به گچ بناهای فراماسونر برمیگرده و یا نه قبلا بوده رو نمیدونم، ولی فکر کنم به پیشینه یهودی ها برمیگرده و جوابش رو باید کاهنان یهود در کتابهای برنامه ریزی رمزیشون بدن! شاید همینجا اصلا رد پای یزید رو هم بشه پیدا کرد.

با تمام این حساب ها اصلا من موندم که غذاساز بخرم یا نه. اگر هر لوازم خانگی بوش به خانه مون راه پیدا کرد بشکنمش یا نه؟! اصلا پارس خزر بخرم که روی اسمش مارک ایران هست و یا یک برند داخلی دیگه رو فعلا نمیدونم، ولی مطمئنا سمت بوش نمیرم!

پس از زندگی چه اتفاقی می افتد؟

امروز داشتم مطالب مرتبط با مهسا امینی رو میخوندم و جریان مرتبط با رسانه. نگاه کردم این رسانه این روزها خیلی نقش داره. آخر هر کدومشون هم یک مقصودی دارن! مثلا یکی با کلمه رمز ژینا (!) محتوا رو چیده! آدم یاد حذف گچ پژ از حروف الفبای عربی میوفته و میگه اعراب دوره پیامبر و قبل از آن هم با این حروف مواجه بودن که باید حذف میکردن؟! اون زمان احتمالا اول زبان عبری یهودی و کاهنان بوده و بعد هم یک انقلاب ناموفق ضد برده داری میشه و درست 50 سال بعد از ظهور مسیح1 در جایی مثل فلسطین امروزی، پیامبر ما در نزدیکی دریا و مکه (عربستان امروزی) ظهور میکنه. این دو جا خیلی نزدیک به هم هستن. قبله اول ما مسلمانان پیرو پیامبر اول بیت المقدس(مسجد الاقصی) بوده و در جریان بدعت یهودیان تغییر جهت کمی داده قبله امروزی را داریم!

طبق تاریخ، رسالت پیامبر ما تکمیل دین ما انسانها روی زمین در ادامه یک جریان ضدبرده داری بوده. معلوم نیست این حذف گچ پژ هم در پاسخ به خواست انقلابیون ضد برده داری بوده و یا نه!؟ حالا که فعلا ما با اسم رمز ژینا مواجهیم!

حالا امروز شاید واقعا حرف خیلی از ماها این رسانه باشه. همه میگن درست بیان بشه. دقیق گفته و اجرا بشه. در جریان زندگی ما یک فردیم و گاهی فرد در جمع هستیم. من هر دو رو دوست دارم. هم اونجا که فرد هستم و هم اونجا که نقش میگیرم. علاقه م هم به هدفمه بیشتر. فرد که باشی به عنوان یک انسان زیباترین حالت در نظر داشتن روح خدائیه. در جمع که باشی هدف اصلاح و با هم بودن داشته باشی هم قشنگه. من کلا جمع رو برای رسیدن به هدفی اجرایی دوست دارم. اصلا دست خدا با جماعته.

حالا فکرش رو بکنید یک نفر رو رئیس جمهور کرده ان. امروز نگاه میکنیم این رسانه که تشکیل شده از جمع ماها چقدر مهم شده، که حتی اثر رئیس جمهور (بالاترین مقام اجرایی) رو هم تحت تاثیر خودش قرار میده!

چند روز پیش رئیسی اومد یک مصاحبه داد. من نگاه کردم ساعت نه شب بود. یک جریان رسانه شکل گرفته بود و تا چند ساعت بعدش با اراده قوی اطلاع رسانی میکرد. یعنی فکر کنم اینها نیمه شب گرفتن خوابیدن.

شاید این بیدار موندنشون اون شب به پاس تلاش یک نفر بوده حتی! اون یک نفر کی بود؟! شاید بازیگر  زن فیلم چ بوده! گفته بچه ها من دوندگی کردم این چند دقیقه رو  فیلم بگیرم.

اینجا فرد هست که مهم میشه! حتی دوندگیش از مصاحبه ریاست جمهوری هم مهمتر شد فکر کنم!

 آدم به ازای کارهای پرتکرارش تعریف میشه. مثلا الآن خود من! هیچ بعید نیست که بعدا ببینم با تناسخ بعد از مرگم پرنده ای چیزی شدم2! شاید من هم نوعی رسانه ام!

زندگی میکنیم. خلق میکنیم. یاد میگیریم و یا در جریانها هستیم و یا آنها رو شکل میدیم. مهم نیست که چقدر در اهداف کوتاه مدت موفق بوده ایم. مهم اینه راست و درست رفتار کنیم. حق کسی رو نخوریم و تا اونجا که ممکنه به خوبی ها فکر کنیم. حالا یک چیزیش کم باشه، خودمون کم گذاشته باشیم و اینها اونقدری مهم نیست. من تا اینجاش رو که نگاه کردم نیت از همه چیز در اصلاح امور مهم تر بوده




1- حضرت عیسی مسیح، پیامبر اولولعزم قبل از حضرت محمد صلی علیه و اله و السلم در یک جریان ساختگی به صلیب کشیده میشه. البته، به خواست خدا او زنده می ماند و بجای او فردی بسیار شبیه را به صلیب میکشند!

2- کسانیکه به تناسخ اعتقاد دارن میگن که بعد از مرگ انسان تمام نمیشود و بلکه مثلا به صورت پرنده و یا انسان دیگر وارد جریان دنیا میشن!


وقتی لازم میشه کفار رو از مسجد بیرون کنیم

مادرم دیروز با کلی زحمت چند کیلو خشکه برد که مسجد بفروشد. 3 نفر خوردند و بردند تا پولش را بیاورند. آخر همه زن خادم مسجد مادر رو گرفت که فعل حرام در مسجد نباید انجام بشه!

فردای آن روز، شورای مشورتی مسجد چنان پشت سر مادرم حرف زده بودن که منتظر بودند او بیاید تا چندنفری جلوی افعال غیر شرعی اش را بگیرند. چند نفری زن های شورا هر کدام با دو-سه بچه او را دوره کردن که خرید و فروش در مسجد اشکال داره و حرامه! دست میگزیدند و حرام است حرام است می کردند و اشکال شرعی را به مادر مسن من گوشزد میکردن. برا اینکار به دلیل سن پایین (ولو با 2-3 بچه) با ایما و اشاره با هم حرف میزدن مبادا از سمت مادر پیر من آسیب ببینند!

مادرم اینجا مجبور بود تک به تک جوابشان را بدهد. باید جواب میداد که مرجع تقلیدش چه کسی است؟! قبلا 25 سال دیگران خرید و فروش میکردن و از وقتی خادم مسجد آمده برای سایرین به جز او آیا حرام شده و جواب سوالاتی از این دست! آخر سر مادرم به یکی گفت که بزند تو اینترنت و جواب را بگیرد. بلافاصله هم همین کار رو کردن و جواب آمد که خرید و فروش در مسجد مکروه است. مکروه مثل خوردن پنیر که مکروهه!

البته، کسی نبود که اینجا بگوید آخر این اشکال شرعی که شماها بسیار آن را با خوردن پنیر هر روزه تکرار میکنید در اینجا در مسجد چه جای اشکال و ابهام بود که زن بیچاره را دوره کنید و یکی چند کیلو هم برای پس آوردن آورده باشد و طوری رفتار کنید گویی مادر من مجرم محسوب میشده!

جرم از آن جرم ها

من خودم از زمانی که کرونا آمده به ندرت مسجد میروم. ولی همین خانوم مسجد را یادم هست. آخر سری بعد از شروع نماز که رسیده بودم همین این بود که بچه تازه بدنیا آمده اش که افتاد روی زمین به من اشاره میکرد که این دختر تو را انداخته؟!

بچه یک و دو ساله(!) کافی بود لابد مثل زن های دیروز با مادرش هماهنگ شود و بگوید این کار را من کرده ام! ولو اینکه زن دیگری شاهد بود و بارها به جای من جواب آن خادم لامذهب مسجد را میداد که نه، من دیدم دخترت را این نینداخته!

اومدیم جستجو کردیم دیدیم همون خوابیدن هم که همه ش میگن حرام است، حرام نبوده و مکروهه! در مسجد رو قفل میکنن، و مردم رو تا اونجا که خادم مسجد فکر کنه مسجد ملک آبا و اجدادی اوست از مسجد بیرون میکنن!

البته، مسجد جای کفار نیست. ورود کفار به مسجد حرام است و من معتقدم از خادم مسجد گرفته تا تمام آن زنها که مادرم را آنطور دوره کردن که اینطور آبرویش را ببرند کافرن و البته، نه تنها آن دنیا باید پاسخ دهند، بلکه این دنیا هم نباید اجازه ورود به اینها داد!

البته، اینها دست پیش را گرفته اند تا پس نیوفتند. همان جا خادم مسجد گفت پس من به علم الهدی میگم!

اسم علم الهدی اینجا هم اومد. جالبه که موقع استخدام شدنم هم اسمش اومد. یکی از طرفین داور مصاحبه پرسید! گفت تو که تولید محتوای رایگان میکنی و رایگان کار را ارائه میدهی، آیا علم الهدی پولش را میدهد؟!

صد البته، که نه. او قبلا زن های مسجد را از مسجد بیرون انداخت و چند بار مقام آنها را پایین آورد. او که الآن ایران نیست، فعلا این خادم مسجد فرعون قلمرو او در جایگاه جانشینش است!

البته، روی سخن ویژه من به طور خاص علم الهدی نیست که تا تهران و صدها جا اسمش می آید!

همین زنها!  روز یک فروردین پارسال صف اول رفتم و فقط به یک اشاره کافی بود که دست زن را بگیرم و بگویم میدانم نگران باطل شدن نمازتی، تو فقط سمت راست من بایست تا وجود حرام من در صف متصل شما باعث قطع اتصال با سایر زن ها نشود!

در این 22 سال که جای نه دو-سه مسجد، بلکه سه-چهار مسجد چقدر بارها که ندیدیم خود مسجدیها پشت سر خونواده ساده ما حرف میزنند!

اونروز همون شوکت خانوم. یک فقیری آمد و براش پول جمع کردیم. من بهش گفتم به جای من هم دو تومن بده فردا برات میارم! فردا فقط دو-سه دقیقه دیر شده بود که به نماز برسم! این راه افتاده بود به خانوم های اطراف یک به یک بگه که این پول من رو برده و نیاورده! همه به هوش باشین!  چه مسجدی! چه نمازی! چه انقلابی! چه زنهای مومن نمازخوانی! یک از یک بهتر. از بسیجشان و تا نمازگزارانشان!

به قولی ماها که شده ایم از اینجا رونده و از آنجا مونده. از طرفی وقتی ما آدم های عادی رو از حرم امام رضا  بیرون می کردن، حرم رو خالی کردند نتیجه اش هم اینکه ریختن آدم کشتند. ماها که نباشیم همین می شه من خسته می شم من اذیت می شم و در رفتار زشت خادمان حرم و خادم مسجد دیگه از حرم رفتن و مسجد نماز خوندن منصرف می شم بعد اون منافق میاد میشه مسئول و خادم حرم و اون قاتل داعشی هم به اسم زائر میاد تو حرم و دوتا آدم معمولی می بینه میزنه میکشه.

اینها که با مردم اینطوری با بی احترامی رفتار می کنند و به ظلم کردن به نمازگزار واقعی مسجد و اهالی واقعی مسجد عادت کردند، اینها امروز حقوق و مکان خادم مسجد رو هم گرفتن و اسم خادمی مسجد رو هم اونها دارند و من اینجا از بس خودمو محدود و محدود تر می کنم و روابط اجتماعی حکومتی ایم صفره کم کم منقرض میشم. آغاز حکومت امام زمان رو می بینم که ظلم چقدر زیاد میشه.

با چادر حضرت زهرا، مهندس یا خانه دار؟!

اخبار گفت پس از آزمون وکلا از وکیلهای محترم مصاحبه میگیریم و برای حفظ حقوق وکلا جلوی دوربین و میکروفن این کار را میکنیم! این رو یک مرد با ریش و پشم کامل گفت که حتی گفته باشه نظام اسلامی کاملا لازم الاجراست! همان روز من برا مصاحبه رفته بودم تهران. برای یک نفر در کل کشور و با فقط یک مدرک دکتری و پس از آزمون، برای بار دوم حضور یافته بودم. عکسهایم را در پرونده دیدم و گفتم کی اینها را از من گرفتن؟!

هرجا میرفتم دوربین بود. مصاحبه گر دکترای روانشناسی داشت و پس از سالها کسی بهم هی خانوم دکتر (!) میگفت. جلوی دوربین کل زندگیم رو گذاشتم وسط! بعد هم حرف به غده صنوبری رسید و در دفاع از یافته های علمی چون سخن روانشناس به دکارت قرن 18-19 و پس از آن رسید دفاع کردم و گفتم درباره غده صنوبری میتوان مقاله داد و هیچ لزومی بر تقابل نیست!

پس از آن وارد مرحله مصاحبه حضوری شدم. حدود 6-7 مرد گنده روبروی من جلوی دوربین و میکروفن نشستن. هرکسی در حد توان از من سوال میکرد. این سوالات شامل همه گونه مواردی میشد که در نهایت منجر به رد کردنم شود! پس از مصاحبه طولانی با دهان کف کرده نوبت رسید به مرد آخر! مرد آخر گفت نقطه ضعف تو چیست؟ گفتم پله و امکانات؛ هیچ کس قبل از من پله ای نگذاشت و من تمام مدت مجبور بودم از پله هایی که خودم گذاشته بودم بالا بروم. امکانات و ابزار نداشتم و این نقطه ضعف من بود. اما آن مرد چیز دیگری میخواست!

مرد گفت، نه در محیط کار چی؟

پرسید و پرسید و من رسیدم به اینجا که اگر خواسته ها در محیط کار در حد فساد باشد انجام نمیدهم.

مرد مصر بود و هربار هم من تکرار میکردم و میگفتم اگر نامتعارف باشد و فساد باشد انجام نمیدهم!

پس از مصاحبه، دختری که لازم است ویژگی های او را بعدا توصیف کنم گفت چقدر مصاحبه ات طولانی شد!

این دختر ذاتا مشهدی بود. خاندان او را قبلا در محله نزدیکی خود در همسایگی دیده بودم. من وقتی اومدم قبل از من یک ساکن تهران دعوت کرده بودن و یکسره اسم او را می آوردن!

آن ساکن تهران 18 سال بود که ساکن شده بود. در اتاقی جداگانه دختر مشهدی باید از او میپرسید که تهرانی است و یا خیر و او باید صحت و سقم تهرانی بودن او را میسنجید!

در این اتاق نه دوربینی در کار بود و نه میکروفنی. اسم این اتاق را گذاشته بودن اتاق مدارک!

بین دو مصاحبه که من دهانی تازه میکردم از این دختر میپرسیدن که چند سال ساکن تهران است؟ دلیل مهاجرت آنها به تهران چیست؟ و هر آنچه که ممکن بود شواهد بیشتری از اصالت تهرانی بودن دختر به آنها بدهند مدرک محسوب میشد!

همه اینها در حالی است که بومی بودن تهران نداریم و گفته ان که حق برابر برای همه رشته هایی که تک در کل کشور میپذیرن وجود دارد!

آری، این بود مصاحبه تمام شده من پس از مراجعات فراوان و ارائه مدارک بسیار در یک رقابت کاملا (!) برابر (!)

پس از مصاحبه خودم را به ایستگاه قطار رساندم. پیرزنی که عازم قم و زیارت حضرت معصومه بود گفت چادر حضرت زهرا بر تن کنم! گفت که پهلوی چادر را از سر ما زنان درآورد تا ماها را کلفت کند! او فقط خود را مهندس معرفی کرد و رفت!

بابا حضرت زهرا اصلا چادر نداشت! تاریخ بخونید! پوشش زنان آن زمان با چادری که امروزه خانم‌های ایرانی سر می‌کنند متفاوت بوده. آن بز مو سیاه باید خودش رو چند تا میکرده که زنان زمان پیامبر چادرمشکی های امروزی رو بپوشن که امروز بعد از چند دهه انقلاب تازه رنگ مشکیش رو نماد بورسی شگویا تولید کرده؟! هنوز که هنوزه چادرمشکی های ما رنگ وارداتی ژاپنی ها رو دارن!

پس از او زن چاقی آمد بالای سرم و تمام مدت با گوشی طوری حرف میزد گویی قرار است خود را روی من بیندازد! به نظر ماموری بود و در سیلاب جاسوسان در ایران و تهران سهمی داشت!

او را نیز تحمل کرده و سوار قطار شدم! مشقت سوار شدن به قطار زیاد بود. برخی مسافران قم با مسافران مشهد قاطی شده بودن و این وسط دختری که یکسره خود را جای نگهبان مهسا امینی تصور میکرد یک مشت به شکم بنده وارد کرد و به این ترتیب توانست نقش گیت را بازی کرده و شناسنامه ام را مشاهده کند!

وارد کوپه قطار که شدم جو قدری خانوادگی تر بود. حتی شاهد خواستگاری دو دختر دهه هفتادی هم شدم. البته، اینها خود را خارج از منطقه خطر تصور کرده و بدون مجوز بدون روسری هرجای قطار که میخواستند میرفتند. راحت بودن، زمانی با چادر و الآن بدون چادر!

یکی از آنها تا داستان خود را تعریف کردم گفت که مهاجرت به کشورهای خارج کنم و هی به اساتید مختلف پیام و ایمیل بدهم!

گفتم که این کار را سالهاست دارم میکنم و کسی جوابم را نمیدهد!

گفت بیا تهران! چقدر میخواستن در مصاحبه آزمون استخدامی به تو بدهند؟! گفتم حداقل حقوق کارمند هفت میلیونه!

گفت اینجا سالندار داریم حقوقش 10 میلیونه. کار خاصی هم انجام نمیده. فقط 4 تا میز پاک میکنه و به مهمانها خوش آمد میگه!

خودش هم هر دو ماه می آمد تهران. در جایی با زنی به اسم زندایی زندگی میکرد که آنقدر حق داشت که دست به یخچال بزند که حالا که داشت به خانه برمیگشت میخواست در اولین اقدام یخچال خانه را بغل کند!

او راحتی نداشت. با اینکه بدون روسری هر جای قطار قدم برمیداشت، موقع خواب روی تخت قطار حتی حاضر نشد کفش هایش را دربیاورد!

پای انسان قلب دوم اوست و این برایم آن شب عجیب بود!

حال برسیم به آن پیرزن. پیرزن مهندس با توسل به چادر حضرت زهرا توانسته بود پهلوی را از ایران بیرون کند! حال نوبت من بود که چادر بر سر کنم تا پهلوی به خواسته خود نتواند برسد که همانا کلفت کردن من بود!

آیا این گزاره ها واقعا درسته؟!

مگر نه اینکه هرجا و در هر فرمی از شغل مادران ما که چادر حضرت زهرا بر سر کردن میپرسن شغل؟! میگیم خانه دار!

مگر نه اینکه خانه داری تعریف عام کلفتی است؟! آنها که چادر حضرت زهرا بر سر کردن ولی امروز دست هایشان بوی پیاز سرخ کرده میدهد و حتی بیشتر از یک خانه دار کلفتی کرده ان، چه گیرشان آمد؟!

من آیا احمق نیستم که با دیدن اینها بخواهم آن چادر سیاه را بر سر کنم تا بتوانم آمریکا را از ایران بیرون کنم؟!

الآن بسیاری از زنها که حقوقشان توسط جامعه و خانواده ضایع شده است، با همان پنج تا بچه ای که زاییده ان راهی هتل ها میشوند تا در ازای کار مشقت آور خانه داری هتل پولی بدست بیاورند تا هرچه فرزندانشان خواست برایشان تامین کنند!

کارشان سخت است. مدیرهایی در سلسله مراتب بالا دارن که هرکدام به خود اجازه بی ادبی و گستاخی میدهند و آن را به پایین خود انتساب میدهد. میتوانن حقوق اضافه کار ندهند. میتوانن سالها از آدم کار کارگری بکشن و بیمه مسخره تامین اجتماعی بهشون ندهند. میتوانند حتی حقوق آدم را ندهند. با بچه دو ساله فقط دو روز در ماه حق مرخصی داشته باشی و آن مرخصی هم استعلاجی باشد! روز مادر به مدیر هتل پول جمع کنی که هدیه سکه روز زن بدهی و بگویی این یکی از قبلی بهتر بود چون چشم هیییز نداشت! چون مثلا بهت حقوق اضافه کار هم داده و حتی تا روز مادر یک دختر بدبخت بیچاره هم اضافه کرده که بدون حقوق و به اسم آموزش بیاد کار کنه و پولش هم بهش ندن!

سال 92 این رویا رو مطرح کردن که زنان خانه دار هم برای هر زایمان 9 ماه حقوق دولتی دریافت کنند! گفتن این با در عمل خیییییییلی فاصله داره! بدبخت داره تو این آلودگی هوا در حد خودکشی کار میکنه و خوشحالیش مرخصی استعلاجیه که فقط یک و نیم روز در ماه داده میشه! اونم برای کی؟

نگاه میکنی هتل چهار ستاره یک مشتری داره بلاگره (منو نمیگه، من کجا از کسی پول گرفتم آخر؟!)، یک مشتریش طرف قرارداد خلبان ها میشه و یک دسته هم عجیبه که دانشگاهی ها هستن!

خانه دار بیچاره، اگر زن شوهر دار باشه که میتونه حق طلاق داشته باشه و اگر شاغل در ساختار فرمال باشه که حق اخراجش با هر اربابیه که رافت میفرماین و حقوق ایشان را مرحمت مینمایند!

داستان انقلاب ها، دولت و مردم!

داشتم فکر میکردم کتاب قلعه (مزرعه) حیوانات جورج اورول دوباره از دید خودم بنویسم. داستان  با این صحنه آغاز می‌شود که شبی میجرِ پیر، حیوانات مزرعه را دور خودش جمع می‌کند و به آن‌ها از رویایی که در سرش دارد، صحبت می‌کند، و بعد تغییرات مزرعه آغاز میشود. صفحه اول و برجسته وبلاگ رو که میبینی یکی نوشته مثلا حزب توده در ایران چه کرد و یا اون یکی گفته کره شمالی رو دیدم خیلی مدرنه و ننه هم همه جا هست و یا یکی دیگه که اصلا آلمان زندگی میکنه از کار طولانیش مثلا حرف میزنه. نگاه کردم همه در یک چیز مشترکن و آن هم اینه که تحت تئوری یک نفر تو این دنیا زندگی میکنن، حتی بدون اینکه بدانند و یا شاید لازم باشه که بدانند!

این تئوری خیلی ساده ست و با یک داستان، راحت بیان میشه. تهش یک چیزی میشه مثل کتاب قلعه حیوانات، ولی از دید من!

امام علی شهید شد. این جمله خبریه. او مرد خوبی بود که قصد گسترش عدل و داد روی زمین را داشت. این را از آثارش میشود فهمید. من دین دار به دین علی هستم، چون حکومت او را روی زمین به عنوان جانشین خدا پذیرفتم.

شاید اسم کتابم رو مثلا باید بگذارم من در دوران غیبت و یا من در راه علی.

تا چند سال پیش منکه در سن جوانی بودم مورد توجه خاله های و دایی ها بودم. خاله هایم جایی نزدیک خانه علی زندگی میکنن. آنها برایم حتی به عنوان عروس نیکارا پیام تبریک میدادن و روزها را تبریک میگفتن!

گذشت و بفهمی نفهمی سن من بالا رفت. بعد از من تمام تبریک ها شامل خواهرم شد. خیلی زود زیبایی عروسی و خوشگلی من تموم شد و و مدام او را خوشحال کرده و به او پیام تبریک میدادن!

کسی این وسط عروس نبود و فقط پیام الکی میدادن! شاید به خاطر بازی بین خودشون. این وسط ما گفتیم یک سر بریم حرم امام علی!

به نزدیکی خانه علی که رسیدیم، مواجه شدیم با شط و آبهای مختلف. رود بود ماهی بود و رطوبت هوا و شرجی اهواز و عراق! گفتیم اینجا ماهی چطور میگیرن؟ از این ماهی ریزها که مجموعه آن ها رو میخوریم؟

کاری نداشت. در استخری و یا دریاچه ای تور بزرگ با دانه های ریز مثل حریر پهن میکنن و آن را آرام و کم کم بالا می آورند. این ماهیگیری بود!

رفتیم آثار باستانی و جاهای فرهنگی منطقه رو ببینیم. در خانه ای قدیمی مثل خانه جواهری دو طرف پنجره فروشگاهی باز کرده بودند. حیاط تراس داشت و آثار فرهنگی در تعداد بالا کنارهم تا جای ویترین درست شده روی حیاط چیده بودند. شیرینی ها از جمله شیرینی های قطاب، حاجی بادام، کیک یزدی، باقلوا، لوز، پشمک، نان برنجی، و سوهان و یک مدل حلوا که در عراق به آن دهین میگویند مجموعه شیرینی های تو ویترین بود. ما که علاقه داشتیم ماهیگیری یاد بگیریم به آنها نگاه میکردیم با این هدف که ایده بگیریم. برای خانواده ما ایده گرفتن عادی بود. شاگرد مغازه به ویترین فروشگاه آنطرف حیاط اشاره کرد و گفت آنها اجناس دیگر ما هستند. او امید داشت که ما با دیدن آنها قصد خرید پیدا کنیم. ویترین مقابل پر از آثار چرم از جمله کیف و کفش و ست های مختلف مثل ست سفره هفت سین بود.

ما طبق معمول قصد خرید نداشتیم. فقط دوربین در آوردیم عکس بگیریم تا شاید بعدا به کارمان بیاید!

کمی بعد صاحب مغازه که مرد چشم آبی و یا شایدم سبز بود آمد. او جوان بود و همسرش هم چشم آبی بود. تک فرزند آنها که پسری 17-18 ساله میخورد هم چشم آبی بود. چند نفری از بیرون آمدن و آنها را به عنوان یهودی به هم معرفی کردن.

پشت ساختمان قدیمی تاریخ تغییرات جامعه را مثل موزه مردم شناسی و بالاتر از آن گویی تئاتر بود که میدیدیم. در زیرزمین خاک گرفته و پر از خرت و پرت که در حد خانه های قاجار الآن قدیمی بود و شاید هم قدمتی بیشتر، تاریخ هزار ساله در جریان زندگی را میدیدیم.

از پنجره مردی را دیدیم که تئوری پرداز جامعه بود. تئوری او این بود: «من جایم کثیف است، برای تمیز کردن آن هی باید کار کنید!».

تئوری او یک چیزی شبیه این حرف هایی است که از اروپایی ها امروز میشنویم که میگن اروپا باغ است و بقیه جهان جنگل! مثلا بورل گفته جنگ اوکراین باعث رسیدن به مقطعی جدی از تاریخ شده و نظام قانون محور فعلی به شکلی که قبلاً سابقه داشته نیست!

او بی هیچ انقلابی کنار رفت و نفر بعدی آمد.

تئوری پرداز بعدی طرح هیچ کار نکنید داشت. او مقداری اسکناس و پول را کپه کپه زیر سرش گذاشته و زیر نیمکتی در خاکها خوابیده بود. یک پارچه کثیف خیلی خاک گرفته هم روی سرش انداخته بود و میگفتی سالهاست که خوابیده است! مثل اصحاب کهف بود. با این تفاوت که هر آن ممکن بود یکی در را باز کند و از پشت سر حمله کرده و جای او را بگیرد!

البته، این اتفاق هم نیوفتاد. فقط در این حین که همه متعجب بودن. در رفت و آمد های پشت در یکی وارد اتاق شد و در حین اینکه با تعجب داشت تئوری پرداز قبلی را نگاه میکرد به چشمانش عینک تحصیل کرده ها را زدند. روی سرش ردای پشمی آبی رنگی گذاشتن و مثل زن گاندی پوشیده شد. دیگر معلوم نبود که او زن است و یا مرد. از قد کوتاهش شاید تصور میکردی که زن است.

همه ایستادند پشت پنجره و از پایین به ما نگاه کردند.

بعد از اینها شاید ما داریم تحت تئوری جانشین ترامپ پیش میریم که میگه به 142 کشور سفر کرده و به جز اینها  سایر کشورها وصله شلوار جینش هم نمیشن!

البته، ما داشتیم تغییرات جهانی را نظاره میکردیم! اسم این جابجایی را شاید مناظره انتخاباتی میگذارن! اینجاس که میگی اینها که آن بالا خود را مسئول زندگی مردم میدانند، برای خود زندگی میکنن! برخورد ما مردم با آنها تعاملی نیست و این تئاتری است که وظیفه اجرای آن را دارن!

شاید همین باشد که وقتی از ما بپرسن دنیا را چه دیدی؟ چیزی بیشتر از این نتوانیم جواب دهیم که به چند ثانیه ای هزار سال بیشتر نبود! از طرفی قیامی هم نیست. انقلابی نیست. واقعا شاید اگر فقط 313 نفر پیدا میشدن که بخواهند تغییر کنند زندگی بهتر میشد!