آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

بعضیا هم اینطورین

دیروز تو تلویزیون داشت یک زن افغانی رو نشون میداد که پسرش تو سپاه فاطمیون چطور شهید شد. بعد از یک چند صحنه فیلمو اینا آخر فیلم به اینجا رسید که ماشین پسرش و دوستان در حالی مورد هدف قرار میگیره که این پسره هم زمان داشته فیلم سلفی میگرفته از خوشو و دوستان، و همزمان داعشی ها هم از بالا داشتن به عنوان اعلام حربی فیلم میگرفتن. بعد طرف یعنی داعشیه میگه یا رب و بعد هم شلیک. کل ماشین با خاک یکسان میشه. 

اگر این جور خبرها رو دنبال کرده باشین، چند وقت پیش هم اتوبوس بچه مدرسه ای ها رو تو یمن نشون میداد که عین همین اتفاق براشون توسط سعودی ها اتفاق افتاد. یکی از بچه ها داشته توی اتوبوس در حال حرکت از صحنه رمانتیکشون فیلم میگرفته. 

این دو ماجرا رو کنار هم بذارین. و شاید خیلی ماجراهای دیگه. آیا این سوال پیش نمیاد که با گوشی تلفن همراه اون ها داشتن ردگیری میشدن؟ همزمان یک صحنه رمانتیک هم داشته ان فیلم میگرفتن. در مورد اون افغان شاید علم داشته و مثلا در شرایطو محیط باید فیلم میگرفته! در مورد اون بچه هم، لابد نمیدونسته که داره رصد میشه. با خاک یکسان کردن چند نفر در صحنه ای رمانتیک از مناطق مسکونی رعب و وحشت ایجاد میکنه و حداقل سهام چند شرکت رو بالا میبره. یکی سهام شرکتهای امنیتی و دیگری سهام شرکت های اسلحه سازی. شایدم همه اینها یکی هستن. از طرف دیگه جای ملت رو خالی میکنه تا بیشتر دوست داشته باشن برن جایی که توش پر از منو سلواست (غذاهای بهشتی جاهای مهاجرپذیری مثل آلمانو این جورجاها که نوید میدن) 

این ها در مورد اتفاقاتی بود که تو سوریه و یمن اتفاق افتاد. اما در مورد ایران هم صدق میکنه. منکه این روزا گوشی هوشمند همراهم ندارم کلا. ماجراش هم اگر وبلاگو دنبال کرده باشین هست. 

بهتون بگم برا 20 سال آینده تون به صورت فرآیندی ادامه دار برنامه ریزی کرده ان طوریکه هنوز وقت خوشیمون هست و دهه 1400 که شروع میشه تازه سخت تر میشه. در مورد تحریم هایی که آمریکا رو عراق چند دهه قبل موقع صدام اعمال کرده بود میگفتن سلاح های کشتار جمعیش رو راه انداخته. منظور از این سلاح هم قوی تر کردن دولت عراق بود. چیزی که الآن برای ایران داره اتفاق میفته. داد میزنن که دستای ما بالاست بخش خصوصی رو له نمیکنیم و دولتی ها نباید با خصوصی ها رقابت کنن. ولی عملا چه چیزی میبینیم؟ بارها و بارها با خاک یکسان شدنمون رو به عنوان بخش خصوصی. 

به صد سال پبش برگردیم؟ به نظر من حتی ممکنه، و حتی برای دو دهه و بیشتر. کلا فقط تحریم نیست که میکنن. از جمله کارهایی که میکنن تخریبه. مثلا گوشی اپل تحریم میشه و همزمان گوشی اپل همه فامیل هی قطع میشه و با تعمیر درست نمیشه. و یا مثلا خود من هی ویروس هایی سیستمم میگیره که نمیذارن مثلا من کلمه کوانتوم کشف شده 200 سال پیشو تو اینترنت سرچ کنمو یا موارد مشابه در بند تحریم ها. 

دوباره خودمو پیدا کردم

قبلا عکس خودمو پیدا کرده بودم، حالا دیالوگ خودم با برادر کوچیکه (از برادر کوچک چون خوشم نمیاد اسمش میاد، ولی خودم رو نویسنده نوشته ام):

صادق: سلام نویسنده، چطوری؟

نویسنده: سلام صادق، صبح بخیر، خوبم، مرسی، فقط یک کمی خسته هستم، تو چطوری؟

صادق: من هم خوبم، قربان تو، کی از اطریش برگشتی؟

نویسنده: دیروز ظهر، با قطار برگشتم، چون بلیط هواپیما خیلی گران بود. کارتم بدستت رسید؟

صادق: آره، قربان تو، خیلی قشنگ بود.

نویسنده: حال رضا چطوره؟

صادق: رضا دیروز یک تصادف خطرناک داشت، ولی خوشبختانه فقط صورتش یک کمی زخمی شد.

نویسنده: کجا تصادف کرد؟

صادق: نزدیک فرودگاه.

نویسنده: الآن حالش چطوره؟

صادق: امروز صبح با او تلفنی در بیمارستان صحبت کردم. به نظر من حالش خیلی بهتر شد.

نویسنده: هنوز در بیمارستان است؟

صادق: آره، طبقه پنجم، اطاق بیست و یک.

نویسنده: ...

صادق: ...

نویسنده: خدا حافظ

صادق: خدا حافظ


توضیحات: این ها دیالوگ های کتاب آموزش فارسی به آلمانیه. بعد رو کلمات توقف اعراب گذاری هم شده بود که خوب یاد بگیرن. کل کتاب همه اش هی اسم منو مخصوصا میاره. دیگه بگم که کتاب قدیمیه و جدید هم نیست مثلا به خاطر شهرتم نوشته شده باشه. فقط شاید اسم صادق معمولا با اسم نویسنده تو دیالوگ ها میاد:)


دست خدا بسته است

شاید تا حالا شنیده باشین که از جمله اعتقادات یهودی ها اینه که «دست خدا بسته است». مسلمون ها این اعتقاد رو ندارن. یعنی به تقدیر و سنت الهی اعتقاد دارن، ولی در کل معتقدن که دست خدا بازه. مثلا فرض کنید که طبق سنت الهی کسی که با فامیل یا پدر و مادرش قطع رابطه میکنه طبق سنت الهی (فیزیک) یک سری چیزها رو از دست میده. این رو مثلا در نظر بگیرین که میشه 30 درصد که دست خدا بسته میشه. در واقع، سنت الهی باعث میشه که بعضی درها بسته بشن. بعد، ولی یک سری کارهای دیگه انجام میده که در نتیجه اون ها 70درصد نتیجه مثبت عاید میشه و اینطوری بعضی درهای بیشتری باز میشن. درنتیجه اینطوری دیده میشه که دست خدا بازه.

با این طرز تفکر زندگی خیلی راحت تر دیده میشه. من تو این کتابهای راز و اراده مثلا، از این توضیحات مسائل طوری دیگه ای دیده ام. مثلا تو یک کتاب خوندم که این طوری با مثال توضیح میداد:

طرف میره کوه. از دستش دوربینی که دقیقا همین امروز خریده میفته میشکنه. حالا باید چی کار کنه؟ آیا باید ناراحت بشه و به زمینو زمان فحش بده؟! میتونه البته. ولی اگر با خودش فکر کنه که نیروی جاذبه باعث شد که دوربین از دستش بیفته، شاید کمتر ناراحت بشه و کسی رو هم مقصر ندونه.

یک نکته دیگه که تو کتاب تفسیر سوره حمد خمینی خوندم هم اضافه کنم که آیه قرآن داریم در مورد خدا داریم که سبقت رحمته غضبه. یعنی رحمت خدا بر غضبش سبقت گرفته؛ یک جاهایی حتی تقدیر الهی حکم میکنه درهایی بسته بشه، ولی به دلیل جلو افتادن رحمت خدا نسبت به غضبش اون درها باز بمونه، و یا چمیدونم مثلا بسته شدنشون با تعویق صورت بگیره.

آموزشگاه دوچرخه سواری

اون زمان ما واقعا تو همه بچه های فامیل پولدار به چشم میومدیم. اتفاقا دوچرخه هم داشتیمو من به دخترعموها آموزش میدادم. یعنی نمیدونم خورشید از کدوم طرف در اومده بود که زن عموی افاده ای من یک تابستون بدون شوهر خیلی مهربون شده بودو یک چند روزی مهمون خونه ما بودن.

اون زمان نمیدونستم که فامیل چقدر حساب کتاب میکنن. خلاصه زن عموی من و بچه هاش با اومدنشون و ایفای نقش مهمون خیلی قابل شناسایی شده بودن. دخترعموها رو فکر کنید بزرگ شده آبوهوای تهرانو ترگل برگل. بعد مثلا یادمه روسری میپوشیدن طوری که گوشواره هاشون از روسری بیفته بیرون. دیگه جوراب شلواری سفید پاشون میکردنو تحت هیچ شرایطی طوری نمینشستن که دامنشون از پاشون بالا بره. هرقدر اون ها دختر بودن من پسر بودم. هرقدر اونا خوشگل بودن من از جمله دارایی هام زشتی بود. جوراب شلواری هم که اصلا نداشتم هیچ وقت. یادمه انقدر تو اون مدتی که اومده بودن جوگیر این جوراباشون شده بودم که یک روز حتی این جوراب مشکی های فکر کنم مامانم رو تنم کرده بودم مثل اون بشم. هیچ وقت یادم نمیره، عمه ام هم نمیدونم از کجا مطلع شده بود که دو تا فامیلی خونه ما بمونن. اینو زن عموم همون بعدازظهر پی به تغییر جهت من داده بودنو تو یک اتاق گیر داده بودن بهم که تو و چه به جوراب شلواری! البته منظورشون رو اون موقع نفهمیدم. ولی احتمالا منظور این بوده که اگر نپوشیدی مثلا بابا مامانت نخواسته ان تو با این چیزا تربیت بشیو بهتره که بری تو مد همون پسر زشته سیاهه قدکوتاهه فامیل! فحشام به خودم زیاد شد؟! نه خب، نبودم دیگه. خوشگلو دختر نه بودم و نه انگار قرار بود هیچ وقت باشم.

حالا با این اوصاف فکرش رو بکنید که من دوچرخه سواری بلد بودمو دخترعموها متوجه این نقص خودشون شده بودن که این یک قلم کار رو بلد نیستن. خونواده ما کلا حساب کتاب نداشتن مثل فامیل. کلا بخشنده بودیمو حسودی مسودی تو کارمون نبود. من آموزش دوچرخه سواری به دخترعموها و کمی پسر کردنشون رو دستم گرفتم. دخترعموی کوچکتر خیلی راغب بودو تقریبا کل دوچرخه سواری رو همون مدت که خونه ما بود یاد گرفت.

الآن من نمیدونم اصلا فامیل کجان اقلا بیان در ازای دوچرخه سواری بهم رانندگی یاد بدن. کلا روی دخترعموها، دخترخاله ها، و فامیل احمقانه بوده و هست که هیچ وقت حسابی باز کنم.

میکرو سگا

زمان ما یک وسیله الکترونیکی با جعبه سیاهی بود که وسطش یک چیزی مثل دیسکت میخورد. وصلش میکردیم به تلویزیون رنگی مثلا 21 اینچی که تازه از بازار خریده بودیم. اون زمان تلویزیون رنگی های مشهد معمولا مونتاژ کارخونه اطلس بودن. روی دیسکتی که همراه اون جعبه سیاه بود یک برچسب قرمز-نارنجی ای بود که نشون میداد مخصوص بازیه.

من اون اوایل نمیدونستم میکروسگا چیه. مثل خیلی چیزای دیگه که نمیدونستم. یک سال، حدود 8-9 ساله که بودم بعد از تعطیلات عید برادرام بهم پیشنهاد سرمایه گذاری روی خرید این جعبه رو دادن. برادرای من میدونستن که من وقتی عیدی یا هفتگی میگیرم کلا خرجشون نمیکنمو هزارجا این پولا قایم میشن. در عوض اون ها هی بیرون میرفتندو خرجشون زیاد بود. برای همین به راضی کردن من نیاز داشتن. من هم معمولا به پیشنهادای برادرام گوش میکردم. بالاخره، بعد از چند روز یک جعبه سیاهی خریدن که اسمش میکروسگا بود. برادر بزرگم گذاشتش وسطو یکی یکی بازی هاش رو امتحان کرد. اون زمان بازی کامپیوتری معمول بچه ها آتاری تو تلویزیون بود. بعد هم دستگاههای بزرگ فکر کنم سگا تو سینماها. اما اولین سال ها بود که میکرو سگا برای بازی های در خانه طراحی شده بود.

من بچه درس خونی بودم. وقتی وسیله بازی میکرو سگا به خونه ما اومد کلا افت تحصیل نداشتم. یک تفریحی بیشتر برای من شده بود. چون بخش اعظم پولش رو من داده بودمو برادرهام هم تقریبا از بازی سیر بودن، من تو بازی بیشتر این میکرو رو دستم میگرفتم. زمان گذشتو تا اینکه باباهه فهمید ماها میکرو خریدیم. بالاخره نقش پدر مشهدی شده من شروع شد. پدرهای مشهدی اینطورین که وقتی کاری رو برخلاف میلشون انجام بدی ازت میخوان خودت با دست خودت خرابش کنی. یک روز بعدازظهر هم همین درخواست شد. برادر بزرگترم هم ترسیدو با چکش میکروسگایی رو که با هم خریده بودیم زدو جلو چشم بابام شکست. شاید، این کار رو هم نباید میکرد. شاید اون اولین کار زشتی بود که باباهه رو مصمم کرده بود بیشتر روش مانور بیاد.