آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

دوره های زشتی من

البته برای من مهم نیست. ولی برای اطرافیانم که از خانواده خارج میشن مهمه.

من دوره های مختلف زشتی و خوشگلی رو سپری کرده ام. شاید تعجب کنید یک نفر آدم، خودش به تنهایی و بدون آرایش چقدر میتونه مخصوصا با دیدی که نسبت به خودش پیدا میکنه تو عکس هاش هم زشت بیفته. زشتی و زیبایی من البته برای خودم خیلی مهم نبوده، چون خدا فقط بهم دو تا چشم داده و آینه خدمتم نداده. ولی گاهی هم برام مهم شده بوده. یک زمانی مثلا دوران دبستان و مخصوصا کلاس چهارم. کلاس چهارم بچه ها، خیلی مخصوصا زیباتر بودن و زشت تر بودن براشون اهمیت پیدا میکنه. شاید مخصوصا دلیلش برای دخترها این باشه که در این سن وارد سن تکلیف میشن و یک عده هم دارن میرن که به بلوغ برسن. البته این سن، واقعا در حضور بچه های دیگه برام سخت بوده. چون مثلا یک وقت میدیدی بغل دستیت ازت میخواد زبونت رو در بیاری چون بابای پزشکش معتقد بوده که تو زبونت سفیده و مریضی! حتی خودم هم خیلی برام مهم بوده. یادمه مخصوصا بعد از بازی با دخترعموهای هم سنم تو اون سن خیلی دوست داشتم آینه پیدا میکردمو خودمو توش میدیدم که چقدر زشتم. بعد هم چون خوشگلی دخترعموهام هنوز خوب تو ذهنم بود خیلی تو پرم میخورد که صورتم انقدر کوچک و سیاه تو آینه دیده میشد. دوره زشتی و زشت تر بودن من از همون کلاس سوم دبستان شروع شد تا هجده سالگیم.

بعد از اون خودم اعتماد به نفسم با کارها و هنرهام و البته رسیدگی بیشتر به معنویات بالاتر رفت. یک دوره زیبایی حتی فکر میکنم چهره پیدا کردم. در این دوره که آغاز جوانیم بود عکس هام هم من رو خوشگل تر نشون میدن.

امروز البته زشتیم رو برام بعضیا پر رنگ میکنن. مثلا خواستگارم. کسی که از روز اول هی بخواد یک چیزی بهت بگه و اون این باشه که تو از من خیـــــــــــــــــــــــــلی زشت تری شاید مرد خوبی برای زندگی نباشه. چرا باید یکی پیدا شه بهت اثبات کنه که انقدر زشت بودی؟!

من خب، این تو کتم نمیره که اگر زشت بودم پس انقدر یک احمقی پیدا شدو برای رنجوندن من اونطوری دلیل آورد! ولی خب، با خودم میتونم فرض کنم که مثلا چمیدونم فلان اختلال رو داشتمو دلیل تنهاییم شاید اون بوده. به هر حال، از جمله مسائل مطرح وجود و عدم همراهی پدر و مادرمه. هرکسی که اکیدا معتقد بوده من زشتم، معتقد هم بوده که رابطه ام با پدر و مادرم هم خوب نبوده. انگار لازم هم بوده خوب باشه. الآن مثلا، بابای من میگه مغزش کار نمیکنه. انگار مثلا منکه دخترشم چقدر مغزم کار میکرده! اون موقع، هی من از کنار این دو والدین محترم رد میشدم. آیا در اون سن دبستانم براشون مهم بود که ببینن منکه دخترعموهام انقدر خوشگلو هیکل بودن، چرا انقدر هی زشت تر و زشت تر میشدم؟! کاش مادرم همون سال ها طلاق میگرفت

دوباره خودمو پیدا کردم

قبلا عکس خودمو پیدا کرده بودم، حالا دیالوگ خودم با برادر کوچیکه (از برادر کوچک چون خوشم نمیاد اسمش میاد، ولی خودم رو نویسنده نوشته ام):

صادق: سلام نویسنده، چطوری؟

نویسنده: سلام صادق، صبح بخیر، خوبم، مرسی، فقط یک کمی خسته هستم، تو چطوری؟

صادق: من هم خوبم، قربان تو، کی از اطریش برگشتی؟

نویسنده: دیروز ظهر، با قطار برگشتم، چون بلیط هواپیما خیلی گران بود. کارتم بدستت رسید؟

صادق: آره، قربان تو، خیلی قشنگ بود.

نویسنده: حال رضا چطوره؟

صادق: رضا دیروز یک تصادف خطرناک داشت، ولی خوشبختانه فقط صورتش یک کمی زخمی شد.

نویسنده: کجا تصادف کرد؟

صادق: نزدیک فرودگاه.

نویسنده: الآن حالش چطوره؟

صادق: امروز صبح با او تلفنی در بیمارستان صحبت کردم. به نظر من حالش خیلی بهتر شد.

نویسنده: هنوز در بیمارستان است؟

صادق: آره، طبقه پنجم، اطاق بیست و یک.

نویسنده: ...

صادق: ...

نویسنده: خدا حافظ

صادق: خدا حافظ


توضیحات: این ها دیالوگ های کتاب آموزش فارسی به آلمانیه. بعد رو کلمات توقف اعراب گذاری هم شده بود که خوب یاد بگیرن. کل کتاب همه اش هی اسم منو مخصوصا میاره. دیگه بگم که کتاب قدیمیه و جدید هم نیست مثلا به خاطر شهرتم نوشته شده باشه. فقط شاید اسم صادق معمولا با اسم نویسنده تو دیالوگ ها میاد:)


این منم

این عکس رو دیدیم بعد دو نفری زدیم زیر خنده. کلی خندیدیم. این منم. کپی کپی خودمه. اصلا خواهرم میگفت قضیه چیه؟!:


 نمیدونم من رو چطوری پیدا کرده ان! حالا چقدر هم عاشقم شده ان که این رو تو مقاله گذاشته اند. این عکس مال بچه گی هامه. لپ تاپه لعنتی دقیقا لپ تاپ منه. مال بچگی هامه دیگه، اون موقع گوشواره ام این طوری بوده یک انگشتر نقره هم عین همین داشتم. من الآن سبزه ترم. شکسته شده ام. هنوز هم آرزوم اینه که آدم معمولی میبودم. ولی خب دیگه قسمتم گرگ صفتای روزگار شده... امیدوارم شرشون به خودشون برگرده...