آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

افزایش آلودگی هوای 35-45 درصدی شهرستان‌ها

دیروز مدارس مشهد رو به علت آلودگی هوا تعطیل اعلام کردند. امروز هم هوا به شدت آلوده است. البته این آلودگی فعلا به شدت مدل پارسالش در همین ماه نرسیده. همین چند وقت پیش بود گفتم جایی که توش درس میخونم هواش تمیزه. متاسفم الآن دیگه از تمیزی خبری نیست؛ به شدت آلوده است. 45% مردم شهرستان ها رو تهرانی ها و 35% آن ها رو مشهدی ها تشکیل میدن. مردم مشهد و تهران طوری شهرهای دیگه رو بجز شهر خودشون پر کرده اند که فقط اندک تفاوتی بین اون ها و مردم شهرستان ها میبینید. اینه که مثلا اگر امروز من بگم چهارراه لشگر مشهد چرا 4راه هست؟ و چرا کسی نمیکنه اقلا میدونش کنه یک سبزه ای وسط اون ترافیک بذاره، منظورم اینه که به جز تهران تمام شهرستان های دیگه ایران همین طور هستند و بدتر! وقتی من میگم مشهد یعنی به احتمال 35% در مورد اوضاع شهرهای دیگه دارم صحبت میکنم که این خیلی بده که همه مثل همن (یک از یک بدتر).

مطالبم رو در حالی مینویسم که میبینم ظرف مدت کوتاهی (کمتر از یکسال) تاکسی های شهر شاهرود دو برابر شده اند.

 عکس بالا نشون میده که تاکسی های فلکه سه ردیف شده اند. قبلا این سه ردیف نهایتش 2 ردیف بودن تو این شهر کوچک 40 دقیقه ای. عکس پایین هم نشون میده که اصلا بقدری دیگه جا برای گذاشتن تاکسی نیست که یک سری ها رو گذاشته کوچه اون طرفی:

اصلا به این عکس بالا دقت کنید، ونک که بخشی از تهرانه شده تابلوی یک مغازه اصلی فلکه شاهرود. این تهرانی ها مخصوصا هویت این شهر رو هم به نوعی با این آلودگی ها و کسبو کارشون ازش گرفته اند!

به اندازه ای که تاکسی ها دو برابر شده اند، به همان اندازه پرایدها و سایر وسایل نقلیه شخصی هم افزایش پیدا کرده اند. البته تکو توک از قشر نوجوان جامعه دیده میشه قصدشون اینه که با دوچرخه این طرف و اون طرف برن. ولی این ها زیر خروار ماشین آدم کُش گم هستن و تقریبا تلاششون فایده ای نداره. هرچند روزنه امیدی شاید بشه ازش برداشت کرد. در حال حاضر بنزینی که تولید میکنیم آلودگی به مواد کُشنده اش خیلی خیلی بیشتر از آلایندگی بنزین های خارجی هست. از طرف دیگه گازوئیل هم که وارد میکنیم آلودگیش باز به مراتب بیشتر از بنزین تولید داخل هست. شاید اگر خودمون تولیدکننده گازوئیل اتوبوس ها و تراکتورها و غیره باشیم، وضع بهتر بشه (الآن میگن گازوئیل یورو 4 رو میخوان بعضی استانها توزیع کنن که فقط کمی بهتر از گازوئیل الآنه). امروز که این مطالب رو مینویسم در شهری هستم که یوزپلنگ آسیاییش همه دنیا رو پر کرده، ولی بشدت آلوده شده. مثل بقیه شهرها. این آلودگی قابل اجتناب بوده. تک تک ماها که چنین ماشین های کُشنده ای سوار میشیم مسئولیم. آلودگی که امروز من در موردش حرف میزنم آلودگی هوای این یک چند روز اخیر نیست. آلودگی منتشر و کشنده ای هست که به چند سال کشیده. بقدری امروز هوا آلوده هست که با 2 تا دود گازوئیل اتوبوس به سُرفه می افتیم و با یک دود سیگار خفه میشیم.

الآن همین سردر پردیس دانشگاه شاهرود، بلندش کرده اند تا 8 متر. بعد از پشتش پارکینگ درآورده اند. از اون طرف اینترنت حضوریم در دانشگاه رو قطع کرده اند که باید برم باهاشون صحبت کنمو مجوز و این حرفا. بعد همه جا از داخل خود کابین ماشینها گرفته تا بیرونشون اینها بو بنزین میادو گازوئیل. 40 سال پیش دانشجوی این دانشگاه بودم وضعم بهتر بود از الآن!

شغل: خانه‌دار

خانه‌داری کاری است پیچیده، منتسب به زن ها. خانه دار دو دسته داریم. یکی مربوط به این عکس هندیه است:

دسته دوم مرتبط میشه با این عکس دیگه که میبینین:

تصویر اول هندیه و الهه ای از قرن ها پیش رو نشون میده. خیلی از زنان فرصت طلب امروزی در پی دستیابی به موقعیت اون الهه هستن. اگر دقت بکنین بچه مچه تو دست زنه نیست. عده ای هم بدبخت مثل من کمی که به اون الهه دوست نداشته باشن علاقه نشون بدن برحسب میزان عدم علاقه شون جریمه میشن و میرن در دسته دوم خانه دارهای ایرانی. در مطلب قبلی اشاره کردم به میلیون ها زن ایرانی که برچسب خانه دار به اون ها خورده و تلاش کمی کردم برای مقایسه شون با زنهای شاغل دولتی.

اشتراک دو عکس بالا اینه که از قدیم از زنان انتظار داشتن این تعداد دست رو داشته اند. در حالی که ناقص عقل فرض شده اند، بی اجر و مزد باید باشن (دیوانه، ناقص عقل و زلیخا مگر مزدی به غیر از غذا و سرپناه میخواد؟!). این تصاویر شاهدن. کلا زنها از خداشون هست که همچنان خانه دار باشن و بتونن با این 7-8 تا دست به شوهرو بچه ها (به قولی عشقاش) برسن، ولی به اسم اینکه مثلا پدر پیری دارن که دارن ازش مراقبت میکنن از تمام مزایای زنان به اصطلاح شاغل دولتی هم برخوردار باشن. حالا یکی یا براش حقوق پرستار رو میدن، یکی دیگه هم ممکنه براش حقوق معلمی رو میدن که دیگه لازم نیست دوره اول تدریسش رو شهر سختی بگذرونه. من نمونه در این زمینه کم ندارم (از رده سنی متولد دهه 50 و دهه 60). بدبخت اون دخترها و زنانی که خیلی زود پدرانشون رو به هر دلیل غیر مشمول مزایای جانبازی و جبهه از دست دادند. اینه که با خیلی از امتیازاتی که برای زنان شاغل مخصــــــــــوصا شاغل دولتی قائل میشن، مخالفم. چون نتیجه عکس هم داره بعدش. عملا میبینیم این امتیازات رو کسانی میبرن که در واقع نیاز مبرمی که تو قانون براشون تعریف کرده ان ندارن. ولی باعث بدنامی بقیه زنها هم میشن که واقعا مستحق امتیاز داشتن برحسب شایستگیشون هستن.

شاباش

برای اولین و آخرین بار من تو عروسی برادر بزرگترم نوجوون که بودم رقصیدم. خیلی علاقه ای به این کار نداشتم و اصلا حکمتش رو نمیدونستم. رقصیدمو عروس هم کلی بهش برخوردو فامیل عروس هم در موضعشون هی مینشستن ما بلند میشدیم. فکر میکنم این رفتارای بی ادبی فقط شامل حال کسایی میشه که با مشهدی ها بُر خورده باشن. خلاصه معرکه ای شده بود. من اونجا خب خیلی چیزها دستم اومد. مهمترینش این بود که حالا که اونقد سختی کشیدیمو رقصیدم چرا نایستادیم اقلا شاباش خوبی بگیریم از خانواده عروس (مادر زن برادر آینده)! این مهمترین درسم بود. زندگی من پر از این کارهاست که خیلی بهشون علاقه ای ندارم، ولی چون بقیه انجامش میدن من هم انجام میدم. براساس همون درس تاریخی برای خیلی از کارهایی که دوستشون ندارم فقط می ایستم و ادامه میدم که بگم تمومش کردم. اقلا شاباشش رو بگیرم. چیزایی مثل مدرک دکتری، کتابهای نصفه نیمه، و خیلی کارهای دیگه.

سینه اش

ماهم مثل پدرانمون اگر بچه داشته باشیم نمیذاریمش نه تلویزیون ببینه نه با بچه مردم دوستی کنه. فقط یک کم فرقمون شاید این باشه که براش جایگزین بهتری بیاریم. تازه من که اصلا دنبال جایگزین مدرسه های مردم هم هستم.

مهم نیست وقتی سینه نشون میدن، سینه مرد باشه یا سینه زن. این روزا شبکه امید یک یارو نشون میده رو سینه اش برنامه اکنون رو نشون میده. بعد طرف پشتش رو میکنه و میگه برنامه بعدیم هم اونجاست. بعد حالا شبکه خراسان هم این رو از شبکه امید یادگرفته و طرف این دفعه مستهجن تر راه میره (پیاده روی) با یک تیشرت چسب و سینه نشون میده. بعد هی از تو سینه ش برنامه درمیاره. خلاصه این حرکت زشت که همچنان شبکه امید ادامه داره، شده مبدا حرکت زشت بدتری که این روزا داریم شبکه خراسان میبینیمش.

روحش

گفت من هند درس می‌خوندم، دوستام ثبت اختراع می کردن و اسم من رو هم تهش اضافه می کردن. من حتی روحم هم خبردار نبود. روزی که درخواست هیات علمی داده بودم اسمم رو سرچ میکردم و به لیست اضافه میکردم. بعد صفحه هیات علمی خودش را تو سایت باز کرد و نشانم داد. یک جدول سه ردیفه بود که ردیف سومش مربوط به گواهی ثبت اختراعش میشد.

اول ترم بود. نگاه کردم به جدول کلاس ها. من باید سرکلاس 13 طبقه 3 می رفتم. راه را بلد نبودم (روحم خبر نداشت). همه رفته بودند سر کلاس و فقط من مانده بودم. یک راهی پیدا کردم تو راه پله ها که پر از خرت و پرت بود. این راه بعد از کلاس طبقه پایین میشد. مصمم بودم که ازش بالا بروم. موقع بالا رفتن مثلا می خوردم به لبه کتابخانه و نزیدک بود بیفته سر بچه های کلاس پایین. انقدر استادشون از من تعریف کرد که بار دوم منصرف شدم ادامه بدم. رفتم پایین و از دختری که بنظر میرسید در مسیر من سر کلاسش میرفت راه را پرسیدم.