آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

انتها

ویندوز دیگه جاش تو زندگیم زیادی شده بود. باید میرفت رو virtual box و سیستم عامل اصلیم لینوکس میشد. بالاخره این اتفاق افتاد و مجبور شد تسلیم بشه و با اون همه نرم‌افزار که از سال 2016 نصب کرده بودم رفتم سراغ لینوکس. البته که کار ساده‌ای نبود. از این اتفاق از چند جهت خوشحالم. یک دلیلش این بود که خود ویندوز با آپدیت هاش اذیت میکرد. طوری ویندوز رو آپدیت میکرد که ویروس سازگار بشه و باج‌افزارها امتیاز بگیرن. فک کرده بود کیه. البته این پایان ویندوز به معنی آغاز لینوکس هم نیست. لینوکسی که یک زمان مد بود که ایران داره نسخه فارسیش رو میسازه، با انتشار کلی کتاب و تالار گفتگو در سال های 2005 و همون اطراف خودش رو نشون داد. حالا در سال 2018 نسخه دوست داشتنی و البته بیشتر آموزشی پارسیکس میره که دیگه پشتیبانی نشه. البته حالا خود لینوکس دیگه در کل دنیا مد نیست. ولی پارسیکس رو ما دوست داشتیم. من همیشه با خودم فکر میکنم، چندان مهم نیست اونا که رفتن. باید ببینیم این ها که ایران موندن آیا هنوز زنده هستن یا نه؟!

زمانی که در یک دوره ما داشتیم اعلام میکردیم رتبه 11 علمی در دنیا هستیم، و با همون روابط خودمون دلمون خوش بود به این که ادامه میدیم، حالا چی شدیم؟! عقب تر از هند، و حتی عقب تر از پاکستان. سر چه مسائلی؟! سر ساده ترین مسائل اجتماعی که درگیرمون کردند. هدفشون این بود که از نظر مالی عقبمون بکشن. و نتیجه هم رسیدن به همون هدف بود. در یک دوره ای به اسم دوره احمدی نژادی.

دارم بالاخره به پایان دکتری نزدیک میشم. یک پایان دیگه. پایانی بر روزهایی که آمدند و رفتند و اگر من دکتری قبول نمیشدم آن ها رو تو شهر دیگه نمیدیدم.

پایانی بر مقالاتی که همه رو شانس میوردم بعد از یک سال کار کردن روشون نندازم دور و بدم به کنفرانس و ژورنال بعدی تا قبول بشن، با اون استاد ناآگاهم. چقدر این اساتید ایرانی رفتاراشون مایوس کننده بود و چقدر فرصت ها مثل شانس از مقابلم رد شدن تا بالاخره از تحکیم یاس و ناامیدیشون نجات پیدا کردم و تونستم چند مقاله چاپ کنم.

تو ایستگاه قطار نشسته ام و به این فکر میکنم که من دیگه این شهر فعلا تمیز رو با تمام خاطرات خوشی که به عنوان دانشجو توش داشتم نمی بینم. انگار همین دیروز بود که سال اول بودمو درست همین جا نشسته بودم. وسط کلی آدم داشتم ساندویچ نون پنیرم رو میخوردمو تلویزیون ایستگاه رو میدیدم. در عرض چند دقیقه کل لحظات خوش زندگیم تو سفر و مسیر زندگیم جلو چشمم اومد. از سفر با خانواده و ماشین بابا وقتی بچه بودم تا سفر دوستانه و دو نفری تا جزیره کیش و بندرعباس. بالاخره هرچیزی که شروع میشه یک تمومی هم داره.

حرم و مشهد رو خیلی دوست دارم. چقدر خاطرات درس خوندن تو همین کتابخونه حرم رو داشتم. حسابی نوستالژیک شده ام. میگم این روز خوب بود. اون روز هم خیلی خوب بود. اونجا این فکر رو داشتم اینجا یک فکر دیگه رو. از این جور مرور خاطرات.

دقیقا نمیدونم کدوم بخش از خاطراتم رو بیشتر دوست دارم. اون موقع که هنوز دختر 9 ساله مادرم بودمو همسایه مون میومد دیدنمون. من زودی میرفتم چایی میگرفتمو احساس میکردم مهمون داریم. یا اون بخش از خاطراتم که به آینده فکر میکردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد