آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

خراسان بزرگ و محرومیت آن

لپ تاپ رو باز میکنم. عکس پس زمینه تصویر طلوع خورشید از میان کوه های برف کرده و یخ های آب شده رو زمین خیس است. سالهاست که من یک چنین عکس هایی پس زمینه لپ تاپم دارم. عکس مثلا طلوع خورشید بالای کوهی که مثلا کسی در دامنه اش سنگ هایی رو چیده و نارنجی قشنگی تصویر را روشن کرده است. تصویر روشنی که بیش از ده سال پیش پشت کامپیوترم بود و یک چنین روزهایی برای درس پردازش تصویر دانشگاه چای میخوردم و روی کدنویسی برای پردازش عکس کار میکردم در ذهنم است.

خیلی وقت است که دیگر صبح ها در یا پنجره باز نمیکنیم تا نفس عمیقی بکشیم و نسیم صبح گاهی را حس کنیم. این کار بسیار اشتباه است. چراکه دم صبح بدترین زمان برای حضور صدها کامیون و باربر و خاکریز در سرتاسر شهر مشهد است.

گفتم نسیم صبح گاهی یاد سفرمون به کشور عراق افتادم. یک چنین روزی در روزهای گرم تابستون در چنین ساعتهایی این افتخار را داشتیم برای لحظه ای نسیم صبح گاهی را حس کنیم. وضع عراق بهتر از ایران نیست.

بذارید براتون روشن تر بگم. ما مسیری خییییییلی طولانی از استان خراسان طی کردیم و استانهای مختلف را با ماشین گذراندیم تا به استانهای مختلف عراق رسیدیم. در این راه چیزهای بسیاری برایمان روشن شد. یکی از چیزهایی که روشن شد وضع آب و هوایی و جغرافیای منطقه ای بود.

زمانی که استان خراسان را ترک میکردیم این را حس نکردیم. رفتیم از تهران و بیستون گذشتیم و در مرز مهران وارد کشور عراق شدیم. شب عراق فاجعه بود. بوی لاستیک سوخته همه جا را گرفته بود، ولی من عطسه نمیکردم. در راه ایران به سمت مرز وقتی از میان کوه های زاگرس رد میشدیم با اینکه سوار ماشین سنگین بودیم و جاده بود عطسه و آلودگی چندانی حس نمیکردم. ولی وقتی از مثلا منطقه شهر ایلام رد شدیم از دور دود غلیظی بالای شهر دیدیم. نگاه میکردیم درست در جایی دشت مانند، مثل مشهد، خانه هایی سفید که برخی بلند بالا شده اند در هم هستند. طوریکه انگار وسطشون درختی نیست. فضایی کاملا ظالمانه از نظر زیست محیطی بود. همین که نزدیک شدیم غبار و آلودگی را حس کردیم. من ماسک زده بودم، و با این وجود عطسه ام گرفته بود. مردی که در بین ماها بود و خمیدگی کمرش میتوانست گویای مشکل گوارشی اش باشد، وضعش بدتر از بقیه بود. او قشنگ سرفه میکرد. طوریکه راننده به او تذکر داد!

در عراق جایی که مستقر شدیم کمی احساس نسیم صبح گاهی داشتیم. نسیمی که بویی از قدیم داشت. هوایی که از نظر رطوبت شباهت با هوای شاهرود و سمنان داشت! آنجا اگر سنجد و یا زیتون میکاشتند خوب میگرفت. نخل ها هم به آب فراوان نیاز دارند. شاید به سنت است که نخل میکارند، چون جای سنجد هم بود! البته، ما درختان زیتون زیادی دیدیم که اخیرا میکاشتند!

از مرز مهران که رد شدیم تا برسیم به کشور، یک باره گرما زده شدیم. خوبی آنجا این بود که دستشویی داشت. به محض اینکه من ماسکم را آنجا شستم خشک شد. یعنی انقدر گرم بود!

هنگام برگشت از سمنان و شاهرود رد شدیم. جایی در میان جاده تابلو زده بودند که از اینجا پلنگ رد میشود و آهسته برانید! کمی که رد شدیم وارد استان خراسان جنوبی شدیم. یک باره همه جا خشک شد! گردی از خاک روی منطقه نشسته بود. مرز تقسیمات کشوری استان خراسان (جنوبی، رضوی و شمالی) را با رود تعیین نکرده بودن که بگیم علتش مثلا ورود به کشوری دیگر بوده که تقسیمات سیاسی عامل این خشکی و تغییر آب و هوا میتوانسته باشه!

خراسان رضوی که ما هستیم. منطقه ای که همیشه مشهد آلووده ای داره. آلودگی که یک روز سبز هم به خودش در این چند سال اخیر ندیده است! وارد خراسان جنوبی شدیم. احساس خشکی و آلودگی کردیم. وارد خراسان رضوی و مشهد شدیم. فقر ناشی از آلودگی هوا روی درختان و خانه ها نشسته بود!

میگن خراسان شمالی و منطقه سرخس هم جهنمی برای خودش پیدا کرده است که این جهنم ناشی از سوراخی سرخس ترکمنستان است! از سمت ترکمنستان بادهای سرخ و گرد و غبار وارد استان میشود!

این استان خراسان، چه زیبا، محروم شده است! محرومیت استان خراسان فقط ناشی از این ها نیست. من قبلا در دو استان همجوار خراسان و سمنان زیسته ام. استان سمنان پولدارتر و آرامتر از خراسان به نظر میرسد! در شهر مشهد پول گمشده روی زمین نمی ماند، آن روزها که در سال های 94 در شاهرود درس میخواندم. هنوز هم همین طور است، ولی شاهرود انقدر مردمش پولدارن که پول خورد گمشده همانجا روی زمین می ماند!

وقتی سوار اتوبوسی در شهر مشهد شوی، اول باید کارت بزنی وگرنه حق سواری نداری! این در مورد شهرستان سبزوار هم صادق است. به نظرم تا خراسان جنوبی و شمالی هم همین روش پول گرفتن صادق است. ولی در شهر شاهرود این طور نبود. اول سوار میشدی، خوب دور دور میکردی و بعد کارت میزدی. آیا سبزوار از نظر پهنه اندازه شاهرود نبود؟ سیاست پولی را مراکز استانها تعیین میکنند!

یک استان محروم میشود که میشود استان خراسان شمالی رضوی جنوبی. مردم این استان طوری محروم میشوند که وقتی آمار میگیرند میگن از نظر پس انداز پولی در جیب خراسانی ها نمی ماند و هر طور هست، ولو با فساد، آن پول خرج میشود، ولی مثلا شهرهای شمالی که از ما بهترون ساکن آن هستند، پس اندازشون هم تو جیبشون میماند!

برای سال 1400 (نه الآن که تویش هستیم) آمار گرفتم و یک چند نمودار میگذارم نگاه کنیم:

تهران مرفه ترین استان هاست (برحسب رفاه میزان رطوبت و تمیزی هوای بیشتری دارن):

تهران رو نگاه نکنید که صداشون بلنده و یا سینوس هاشون چرک کرده. اونجا من انقدر دریاچه و باغ و درختهای جورواجور دیده ام که هیچ شهر دیگه ای ندیده ام انقدر باغ داشته باشه. حتی اخیرا دیدم نخل هاشون که کاشته بودن خرما داده بود! چقدر هم خرما! این نخلها کلی آب لازم دارن

عکس بعدی نرخ فلاکت استانهای کشور رو نشون میده:

تهرانی ها تو تونسته ان مرفه و کم فلاکت شده ان! عجیب این سمنان هم که کنارشه حد خوبی از رفاه و پس انداز داره! حالا این آمار چندان دقیق هم نیست! چون یک جا نشون میده مثلا این سمنان اون آخره و وضعش خوب نیست! و یک بار هم نشون میده که در حد تهران وضعش خوبه. حسی هم من نگاه کردم وضع سه استان خراسان رضوی، شمالی و جنوبی از نظر بدی وضع آبو هوا مثل هم بود که این حد رفاه و پس انداز رو باید در یک نزدیکی کنار هم نشون بده که نمودارها نشون نمیده. در عین حال، اگر نگاه کنید نمودارها هم گویای اوضاع و شرایط راحت میتونن باشن (با یک درصد خطایی)

تست سایت و جریانات اخیر مالی کشور

صبح جمعه با کلی سابقه ارتباطات بازاریابی، رفتم یکی از نزدیکان رو برای تست سایتم بگیرم که یک دقیقه، فقط یک دقیقه، بیاد سایت رو تست کنه!

میدیدم که آدما به صفحه اول مراجعه میکنن، و حتی خرید هم میزنن، ولی آن را تکمیل نمکنن! دیگه گفتم بیا این شکلات، بیا این کلوچه، بیا این...

اونم گفت نه، من خودم کیک درست میکنم، من خودم همه چیز دارم، به چیزی نیاز ندارم!

گفتم حالا تو بیا!

گفت نه، من حاضر نیستم پول به سایتت بدم!

گفتم تسته، پول ازت نمیگیره!

تا آخر بعد از چند سااااااااااااااااال، تونستم یکی از نزدیکان رو راضی کنم برای تست، سایت رو کامل اجرا کنه!

اجرا کرد و یک ایمیل fake هم داد و سایت هم خطا داد و گوشیم رو پرت کرد تو رویم!

اینم از ارتباطات فضای مجازی! دیگه وقتی میبینی کسی مثلا صدهزار دنبال کننده دارد، با این شرایط دنیای فیزیکی، نباید شک کنی که همه اینها پول گرفته ان؟! من که خیلی شک کرده ام! چون قشنگ نگاه میکنم، یکی هم برای تست که مراجعه میکنه خودم بهش گفته ام که بره و تست کنه! تازه اونم با خواهش و قربون صدقه و اینها!

حالا، اینها رو من برای خودم مینویسم! چون احتمالا هرکی اینها رو بخونه، کسی بهش گفته بیاد و بخونه!

چند ماهی نبودم و فکر میکنم لازم هم بود. مثلا میومدم تو اون بازی ساختگی و اغتشاشات اخیر مهسا امینی چی میگفتم؟! روزی من در روابط اجتماعی دهنم رو باز کردم که بگم شاه خوب بود؟!

حالا مهسا امینی مرد و یک خاندان پهلوی پشتش رو گرفتن. یک عده خیییییلی زیادی هم که ورد زبانشون بود (پول گرفته بودن؟!) که شاه خوب بود، حتما همونها نگران نحوه مردن این دختر بودن!

من امروز، خودم رو با مهسا امینی مقایسه نمیکنم. نمیدونم کی بوده و چه کرده. ولی خوب دشمنم رو میشناسم. در واقع، به خاطر دشمنی که میشناسمش، من خودم رو با ریان سلیمان1 مقایسه میکنم.

احساس من نوعی همذات پنداری با این پسربچه داره. این حس که تحت تعقیب عده ای لباس سبز پوش صهیونیست باشی، از قبل با من هم بوده! برای من سلاحشون مهم نبوده، ولی تعدادشون چرا! تعجبم هم از سن کمشون نیست! شاید مثلی هست که میگه نیش عقرب نه از کینه است، بلکه عادتش این است!

حال، اون پسر در این تعقیب و گریز مرد و شهید شد، و شاید من گریخته ام!

در مورد مهسا امینی و نظام امنیتی کشور خب چیزهای مسخره ای داریم. مسخره، مثلا اینکه من تو همین روزها (قبل از فوت مهسا) داشتم در پارک ملت قدم میزدم و گوشی به دست از طبیعت با گوشیم فیلم میگرفتم. رسیدم به مجسمه محقق طوسی (فکر کنم منظورشون همین خواجه نصیرالدین طوسی بود)، اومدم از اون فیلم بگیرم. در حالیکه داشتم به مجمسه نزدیک میشدم، برای تصویر بهتر از درختان هم فیلم گرفتم. همینطور داشتم دقیق میشدم که زنی داد زد از من فیلم نگیری! من ساکت، و گوشی به دست(!)، در حال فیلم گرفتن و حالا باید صدای زنی هم تحمل کنم که داره تشر میزنه!

ایستادم تا بیست ثانیه شد و ضبط گوشی رو قطع کردم. نگاش کردم چادری بود و شاید لباسی سبز بر تن زیر چادر داشت. گفتم تو خیلی آدم مهمی هستی ازت فیلم بگیرم؟!

جوابش رو دادم و اونم دهن کجی کرد! من همینطور راه میرفتم نفهمیدم چی بهش فحش دادم و رفتم!

آیا من قصد داشتم به کسی در آن ذوق هنری گل کرده ام فحش بدهم؟! آیا آن زن شخصیت مهمی بود؟! اصلا، چرا باید از او فیلم نمیگرفتم؟! پارک است دیگر!

پارک ملت شهر مشهد بسیار برای ما پرماجرا شده. همین رو که تعریف کردم، باز چند نفر دیگر هم شاکی شدند. یکی گفت، بابا به خاطر بدمینتون افتادن دنبال ما! نگهبان راه افتاده بود دنبال دو تا دختر که بدمینتون اینجا بازی نکنید! انقدر رفت دنبالشون تا یک جایی راهنماییشون کرد که زن ها اونجا میرن!

اینها، بیچاره ها، هم رفتن! رفتن وسط چند تا زن که انگار شیفت خادمی حرم امام رضاشون هم تموم شده بود. حالا، این ها دو تا دختر مجرد با علاقه به ورزش بدمینتون، رفته ان وسط چند تا زن درشت هیکل سینه ای که در مورد ... و ... حرف میزنن، نشسته ان!

فاجعه نیست!؟ جا نبوده انگار بدمینتون بازی کنن! میتونستن از مستمعین خادمان حرم در زمینه کار کردن روی بالاتنه و پایین تنه باشن!

دیگه اگر من از این زنهای نگهبان و این چیزها خوب دیده بودم براتون خوب میگفتم. نمیگم که همه شون بد هستن! به ندرت بینشون حتی دوست و آشنا هم دیده ام، ولی همین یکی دو تا هم که خودشون داوطلبانه به پای آدم میپیچن زیادن!

مهسا امینی هم میتونیم بگیم فتنه ای بوده خودش! یکی میخواد بمیره و میدونه هم که میمیره، به جای اینکه وصیت کنه من رو ببرین فلان جا دفن کنید، خودش میره همون جا و میمیره، تا زحمتی گردن کسی نیوفته. بعد این دختره مرده، پشت سرش کلی آمبولانس و مامور نیرو انتظامی و هزاران جوان و یک چند تا نخبه و افسر و فرمانده زخمی، شهید، دستگیر و زندانی شده ان! معلوم نیست چند نفر مفقودی داشته ایم تا اینجا!

بعد، این فوت کرده، من باید نگران حذف قطعی یارنه ام باشم! اون جریان فتنه 88 بود، من اون موقع شاغل بودم و تدریس میکردم. همینطوری دخترها ریختن تو خیابون، به چند ماه نکشید من برکنار شدم! با هر اعتراضی، اعلام هم میکنن که انقدر از نظر مالی کشور خسارت دیده. من ندیدم مثلا پول از جیب این محمدرضا گلزار و اینها که انقدر تبلیغش رو میکنن بره، فقط میبینم مثلا اگر قرار بود یارانه ای داده بشه، قبلش داشتن میگفتن کم کم نمیخوایم بدیم، با این جریان و اعتراضات ندادنه برا ما قطعی میشه!

امروز تیتر مجله خوندم: مردمی شدن دولت، یا دولتی شدن مردم!

مردم همیشه در صحنه، چند نفرشون تو این چند روزه هی یا داشتن برای جمهوری اسلامی تظاهرات میکردن و یا داشتن برای شاه تظاهرات میکردن؟! یک بار در مقام و کسوت معلمی، هنرپیشه، اطلاعاتی و یا همچین سرباز و یک بار هم در نقش مردمی که میگفتن شاه خوب بود!

میگن یاد بگیر اینجور جاها یزید و اباسفیان و اینها رو لعن و نفرین کنی! بله، امام حسن مجتبی گفت معاویه بر من از این مردم بهتر است. این مردم، همان مردمی که امروز خود را شیعه من مینامند و در عین حال، مال و اموال و دارایی من را هم غارت میکنن و به یغما میبرن!

از شاه پهلوی هم برای ما بهتر تدارک ندیدن! حتی نگفتن، بلکه یک کس دیگری را بخواهیم بر این مردم حاکم کنیم!



___________________________

1- ریان سلیمان، پسر هفت ساله فلسطینی بود که پس از مدرسه توسط جوانان صهیونیست با لباسهای سبز خاصی که دارن، در تعدد و با وظیفه، او را تا جای خانه دنبال کردن و پس از آن، با تعقیب و گریز، و معلوم نیست پس از چقدر گشنگی و تشنگی این بچه در مدرسه (!) شهید میشه!


تجرد اجباری دهه شصتی ها و ازدواج اجباری دهه هشتادی ها

روزگاری فکر میکردم حق با منه، حق با همسرمه! برادرم بده، در عوض شوهر آینده ام خوبه، و در نهایت اینها رو جمع میزنم.

مقاله مینوشتم و نگاه میکردم برادرم به زور فوق دیپلمش رو گرفته و من اگر با آن پسره ازدواج کنم تحصیلات بیشتری نسبت به اون داریم. فامیل پیام تبریک میدادن و میگفتن خوبه. عمه زنگ میزد و تاریخچه فامیل ما رو میگفت و به نظر میرسید پسره از سمت فامیل پدریمه که داره معرفی میشه! و حتی هم فامیل مادریم با پسره دارن کم کم آشنا میشن!

در این جریان قدم به قدم و کم کم و نم نم، داستان کتاب «عشق توت فرنگی نیست» روی من پیاده شد. خط به خط اجرایش کردند. حتی، جایی که به گزینه پسری نیاز داشتن که اسیدپاشی کنه گفتن عیب نداره، اسیده رو دختره (یعنی من) روی پسری پاشیدم! موضوع جنس مخالف بود دیگه! یعنی اگر در داستان عشق توت فرنگی نیست پسری اسیدی روی دختری پاشید، متصور شدن که دختری روی پسری اسیدی پاشید! بردنم دادگاه! یک دادگاه خنده دار! اونجا و چند جای دیگه کلمه اسیدپاشی رو استفاده کردن! من با جنس مخالفی در ارتباط عشقی و یا جنسی نبودم و اون پسری که کلمه اسیدپاشی رو استفاده کرده بود، در یک جریان نوشتن چند مقاله علمی و در این حد با من رابطه داشت. وقتی قرار بود که پژوهشکده اش کار را رسمی کند، نکرده بود و ضمن چند امضا گرفتن یک طرفه از من، همکاری کوچکی در حد نوشتن پایان نامه با من داشت. بعد از آن هم، به این دلیل که قضیه را نمیدانم چطوری کرده بودن، قرار نبود دیگر کسی با من رابطه ای داشته باشد و تمام میشد. اما با اصرار من، کتاب عشق توت فرنگی نیست را رویم شروع کردن به خط به خط اجرا کردن!

من داشتم در یک داستان خط به خط اجرا میشدم! خیلی جدی! عاشق پسری نبودم که جریان اسیدپاشی کاذبی را به من نسبت داده بود! درعوض، نویسندگان کتاب عشق توت فرنگی نیست اشتغال زن نمیخواستن داشته باشه و زن را فقط در رابطه زن و شوهری میخواستن ببینن!

از دید من شوهر آینده ام منطقی به نظر میرسید! اون وقتش رو تلف نمیکرد. من را بارها دیده بود که اهل نماز و قرآن هستم پس وقتش را با من تلف نمیکرد. قطعا من هم اگر سبک زندگیم قرآن و نماز بود، اون هم متمایل به همین جهت بود.

همواره از ازدواج انتظار حداقل یک بچه سالم قرآن خوان را داشتم. برای همین هم وبلاگی درست کردم که در آن بچه بود و نقش داشت.

پدربزرگ خاله را فرستاد و گفت ناراحت نباش! ما همه چیز را میدانیم!

من ناراحت نشدم، آنطور که آنها فکر میکردن! بعد از اینکه جریان پسره هم به نظرم بد و منتفی شد، گفتم اشکال نداره رویای من خوب است! منتظرم شوهر خوب گیرم بیاید

عجیب، هه طوری باهام رفتار کردن که نه، رویای چه، پرده ها دریده شده! برای برادرم زنی سادات ستاندن! زن تحصیلکرده ای که لیسانس روانشناسی اش را سطل آشغال انداخته بود! رویایی به جز بچه دار شدن نداشت!

زن برادر، و تمام فامیل مرتبط با او تصمیم جدی در ارتباط با من گرفتن! زن برادر طبق داستان عشق توت فرنگی نیست(!) برنامه ریزی کرد که عمرا اگر این رویا را برایت بگذارم که عمه خوبی برای بچه هایم باشی!

دقت کنید که در تمام این مدت، من هنوز این کتاب را نخوانده ام!

سی سالم شد نزدیک یک دهه و چهل سال!

من بد بودم و خواهرانم ای بسا بدتر!

برای من ترشیده! خواستگار فرستادن. خواستگاری که مثلا دو تا دختر دارد و زنش هم تازه فوت کرده است. او چشم آبی میخواست، خوشگل و قد بلند باید میبودم! خواستگار آمد، تحقیر کرد. گفت ببخشید و رفت. فردای آن روز برای تاکید به رسیدنش به هرچه میخواست، با زنی آمد که خوشگل بود، سفید و قد بلند بود و چشمان سبزی داشت. مادرم آن زن را دید و برای من تعریف کرد.

از طرف من خواستگار نیامد، نیامد. رفتم سرکار. تحقیرها تمامی ندارد! همه انگار من را میشناختن! میخواستن متصور شوند که خواستگاری که انجام شده، تموم شده هیچ، بلکه الآن صبر کن، شوهرت داره مقدمات خروج از کشور را برایت فراهم میکند!

در تمام این مدت من غافل از شوهری بودم که میخواست هالک خراسانی را در جیبش بگذارد و خیانت هم نکند و تحقیر چه معنی دارد! مرد خدا؟!

اطرافیان نگران ذهن من بودن! ذهنت را از این مرد خالی کن! تو اگر از نظر ذهنی از این مرد رها شوی، برایت خواستگار خوب میفرستیم! یا، تو دختر خوبی هستی! ما حتما برایت خواستگار میفرستیم!

هنگامی که من گوشی خود را ارتقا دادم تبریکات زیادی سمتم آمد. رفتم عضو مجموعه آدم و حوا شدم. تبریک تبریک! دیگر رسمی و قانونی شدی!

انگار اینم اشتباه درآمد. به حفظ رابطه برایم با کسی علاقه نشان داد که زمانی کنار گذاشته بودمش!

گذاشته بودمش کنار. بهم نه گفته بود و من هم پذیرفته بودم. قرار نبود همدیگر را نگاه کنیم. من مورد پسند واقع نشده بودم، گوشی خود را شکسته بودم و کسی را هم ندیده بودم.

- نه، کافی نبود. گوشی جدید و سیم کارت جدید میخریدی! ثابت میکردی که پای مرد دیگری در کار نیست! (کتاب عشق توت فرنگی نیست!)

همه کتاب را خوانده بودن. فقط من اهل مطالعه و دانش ازدواج و عشق  و عاشقی نبودم! همه یه جور، همه یه جور دانشمند، به خلاف من، به گناه من، به رابطه من! با کی؟! کسی رو که ندیدی چطور آخر باهاش رابطه داری!

زنگ زدم به کسی که ندیده بودمش. شاید فکر نمیکرد که بهش زنگ میزنم، اونم بعد از پنج-شش سال! همون موقع یک عکس ازش دید که اگر خودش اقرار نمیکرد، فکر هم نمیکردم آن صدا صاحب آن عکس است!

حتی بعد از اینکه بابایش را هم دیدم فکر نمیکردم اینها میتوانند دو نفر باشند!

در تمام این مدت، اینها همه دانشمند. از میان این دانشمندان، یک نفر نیامد بگوید که بابای این پسره الکلیه! نیومد عکسش رو نشونم بده! یک جورایی میگفتن خوبه، تا آخر عمر با هم باشین!

آدم تا ندیده که نمیفهمه!

تحقیق خوبه! نگران بودم و تحقیق کردیم. برای این تحقیق کمک گرفتم. بیشتر معلوم شد که این بابایش بد است!

با جستجو، تحقیق کردیم. زحمت کشیدیم و هنر تاریخی پدرش را با همکاری پسره درآوردیم.

حالا، از وقتی گوشیم عوض شده انگار پسره را در جهنم دیده ام. پسره هم میگوید بیا من و تو باهم در جهنم بمانیم!

من اینجا این وسط یک شوهر خوب میخواهم. برای سنم در حال دیر شدن است. این میخواهد من را ببرد ته جهنم تا نشانم بدهد.

کتاب ششصد صفحه ای عشق توت فرنگی نیست را خواندم و فکر کردم چطور این کتاب دستوری نوشته شده است. چطور؟! وقتی خط به خط در جریان زندگی نمایشی که برای من وجود نداشت، آن را رویم اجرا کردن.

جامعه هیز چشم ریز شده جلو چشمام. دنبال لواط میگردن، و اگر نبود زن خوشگل و خیلی جوان هم اشکالی نداره!

تجرد اجباری دهه شصتی ها را دارن رویم اجرا میکنن و ازدواج اجباری دهه هشتادی ها را دارم میبینم! دلشون جوون پولدار میخواد! بهش هم میرسن!

گیاهان بومی ایران را میشناسید؟

یک زمانی، حدود 5-6 سال پیش که این وبلاگ رو درست کردم گفتم از زبان یک زن خوشحال مینویسم تا طبق قانون جذب خوبی ها رو نوشته باشم. دیدم زمانی گذشتو آمار بازدید هم نداشتم. بعلاوه اینکه اصلا زن هم نبودم، یک دختر خانومی بودم که همینطور مجرد مونده بودم. پسری هم از کنارم رد نشده بود و یا بهم اجازه نداده بود بهش بگم آقا پسر، چطوری خوبی تو خییییلی خوبی و از این حرفا تا تورش کرده باشم! خانواده ام هم همیشه با ما مثل شاهزاده هایی رفتار میکردن که انگار از 12 سالگی رفته ان خونه شوهر و دیگر نیازی به ازدواج و زندگی پس از زندگی ندارن! کمی به واقعیت نگاه کرده و موضوع وبلاگ را داوطلبانه عوض کردم؛ با اینکه عنوان همان خانه فردا (khanehfarda) سابق مانده بود، مطالب درباره آه و آتشین آه و اینها شد.

حالا، امروز بعد از سی-چهل سال دارم تجربیاتم رو از دیده ها و شنیده ها و خوانده ها مینویسم.

امروز، گفتم کدوم وبلاگ و کدوم سایت رو باید پر کنم. نمیشه که همه اش بنویسم فنولوژی، یا چمیدونم نساجی یا نه اصلا واقعیت مجازی و از این تولیدات علمی. همینطوری یک کتاب باز کردم به خوندن.

من اصلا بلد نیستم کتاب بخونم. دیده ام اینها که در خواندن قهارن یک ورق از وسط کتاب میخونن و خیلی سریع میرن سراغ فهرست مطالب. من این کار رو با کتاب حاضر که اسمش فنولوژی و استقرار گیاهان دارویی ... در باغ ملی ایران بود، نکرده بودم تا حالا.

امروز رفتم اول عکس های آخر کتاب رو نگاه کردم. کتاب چاپ 1387 بود. عکس ها رو نگاه کردمو دیدم عه این گل ختمیه میشناسم، اون گل محمدیه، اون زنبقه، و آره این یکی رو خوب میدونم درخت کُناره. عکس گذاشته بود و انگار قرار بوده کتاب رو سه-چهار روزه تحویل بده. چون معلوم بود مثلا از یک صبح تا بعدازظهری وقت گذاشته تند تند عکس بگیره و حتی بعضی گلها مثل لاله عباسی که زمان لازم داشتن باز بشن همینطور بسته تو عکس افتاده بودن. از نشانه‌های دیگر سریع نویسی کتاب این بود که زیر همه عکس‌ها رو معادل علمی و خارجی نام گیاهان و بومی ایران گذاشته بود.

یک کاغذ نصفه برداشتم و همینطور شروع کردم به نوشتن تجربیاتم از اسم فارسی عکس ها که میدانستم:

مثلا صفحه 124، تصویر 44- Ziziphus Vulgaris: همان درخت سدر و کناره!

22 خط نوشتم. کتاب همینطور اسم گذاشته بود. مثلا انگور بومی ایران: Vitis Vinfera!  فندق: corylus avallana، توت: Morus alba!

کلا این عکسها رو با این اسامی تطبیق میدادی تا دانشت بره زیر سوال. اصلا خوب بود که من کتاب خوان قهاری نبودم. نگاه کردم مثلا همین ابریشم هندی که ما میگیم هندی اساسا یک گونه بومی ایران داره که از نظر فراوانی در رده های 14-15 قرار میگیره!

از همه جالبتر این Ziziphus بود. این رو فکر میکردم که میدانم همان میوه کنار درختان بومی جنوب کشور از جمله جلگه خوزستانه! آه این هم اشتباه میکردم، این زیزیفوس با اون زیزیفوس تو کتاب فرق میکرد. Ziziphus Spina-Christi میشد کنار و اروپایی ها میگن که این بیشتر آفریقائیه تا ایرانی!

حالا زیزیفوس همون زیزیفوسه. یک جا بهش میگن کنار و اغلب جاها بهش میگن عناب1

کاغذ عکس‌ها گلاسه و ما هم پول کتاب رو داده‌ایم. حالا من از بچگی هی این ور رفته‌ام اون ور رفته ام گل ختمی دیده‌ام، کنار دیده‌ام. تو خونه مون ابریشم داشته‌ایم. از کنار درخت فندق رد شده‌ام! لاله عباسی کاشته‌ایمو هزار مورد گل و گیاه را با نام از نزدیک دیده‌ایم! بالفرض من بخوام به یک بچه‌ای که تازه متولد شده و متولد 1400 هست، نه عمو داره، نه دایی و نه باغ‌های ما مثل باغ‌های قدیمه که فندق داشته باشه و کنار نهرهایش تمشک باشه، اون با خواندن این کتاب چه نتیجه‌ای میتونه بگیره!؟ اصلا، من کودک آزار محسوب نمیشم بهش بگم باباجان من اینها رو از نزدیک لمس کرده‌ام ولی این گیاهان زمانی بومی ایران بوده ان، تو برو از تو این کتاب بخونشون. چون، ماها تازه خسته هم هستیم. پولمون هم کمه که هی ببریمت این ور اون ور و این باغ اون باغ تا گیاهشناسیت بومی بشه!

در برنامه خاورمیانه جدید غربی ها، سیاهدانه بومی ایران که با نام علمی Nigella damascena قرار بود نام مثلا اروپایی و یک همچین چیزی بگیره. ارزش حفظ گیاهان بومی و دانستن نام آنها برای ماها که ساکن این سرزمین هستیم در این حده که اگر خواستن زیست بوم منطقه را عوض کنند، حتی قبلا برنامه‌ریزی کرده‌ان که نام کدام گیاه بومی ایران به چه نامی تغییر کنه.


پ.ن1: ضمنا کتاب گیاهشناسیش ضعیف بود. چون من نگاه کردم بعدا چند گل  و گیاه دیگه هم به مجموعه گیاهان بومی اضافه شده بود و تشخیص داده بودن مثلا مال منطقه تالشه، ولی در این کتاب نبود!

پ.ن2: الآن یک سوم ماه هست که من هی دارم در پروژه آه مینویسم. تموم نمیشه. یک بار اینجا مینویسم، یک بار در وبلاگ خواهریش.

__________

1-Ziziphus Vulgaris: عناب


فرا واقعیت

همه اینها که میگم واقعی نیستن. و فرض کنید همون مدینه فاضله یا Free City رو دارم مینویسم. اصلا من دارم اگر خدا بخواد تغییر رشته میدم، ولی برای رشته ای که تا دکترا توش درس خوندم دارم مینویسم.

فرض کنید دیگه ارشد کامپیوتر شدم. همزمان 5 تا دانشجو برای تدریس دادن زیر دستم. اصلا، من داشتم روی مرتب کردن سطح بالا و عجیب غریب داده ها کار میکردم و این بچه ها فقط باید ازم خروجی تدریس میکروسافت ورد و اکسس میگرفتن.

تا اینجای فرضم خیلی واقعیه. تو دانشگاه آزاد که راحت برای بسیار درس خوانده ها اینطوری بود، و در دانشگاه دولتی با یک حدی تبعیض، اینطوری بود. از اینجا به بعدش میشه مدینه فاضله:

مسئول آموزش که او هم زنی بود و همکارش هم خانم بودند، در همین رشته من چند کلاس بیشتر درس خوانده بودند و به دلیل سن بیشترشان چند کلاس بالاتر از من بودند. آنها من را میشناختند و چون میدانستند مشتاق به علم آموزی هستم، درباره کلمه جدیدی که اخیرا برایشان فتح باب کرده بود در مقابل من در حین اینکه در پرکردن فرمها کمک میکردند حرف میزدند و من چیز جدیدی بهم اضافه میشد.

همزمان دوست دیگری داشتم که او هم چون از قبل هدفش تدریس بود، بهتر با روش تدریس مهارتهای میکروسافت آشنا بود و کافی بود اگر سوالی بپرسم اشاره کند که فلان روش در فلان مهارت کار با پنجره های میکروسافت فلان نتیجه رو میدهد. از آنجا که باز من باهوش بودم درمی یافتم و اتفاقا از جزوه های از قبل دورننداخته شده توسط دانشگاه دانشجوهایم را حتی بهتر از قبل هدایت میکردم. هر چیز نویی که دور انداخته شده بود، توسط شهرداری به عنوان آشغال و زباله جمع نشده و هر کسی میتوانست صاحبش شود! این دور نینداختنی ها شامل جزوه ها و کاغذهای بسیار زیاد موجود در ساختمان دانشکده کامپیوتر هم بود. بالطبع همه جزوه ها کامپیوتری هستند.

همسایه ها پرنده عجیب و فرازمینی نداشتند. یه خروس در محلمون بود که اصلا صدای عجیبی هم نداشت. غیر از صدای گنجشک‌ها، کلاغ‌ها، دم‌جنبانک‌ها، قمری‌ها، و اون کبوترهای خاکستری که دسته‌جمعی رو کابل‌های برق می‌شینن، این خروس جوان که کمتر از هشت سال سن داشت و جوان محسوب میشد (!) مخصوصا صبح ها و هنگام اذان ظهر گاهی تکنوازی میکرد!

در این بین، برنامه های پرماجرای اعجوبه های میکروسافت در تلویزیون مسابقه برگزار کرده بود. در این مسابقه، هرکسی برنده میشد و جایزه میگرفت به حدی اختیار داشت که بزند و پشت صحنه هرچیزی را دربیاورد. او میتوانست حتی بفهمد که پشت گچ کاری های دیوار سیمانی است!

هنگام فارغ التحصیلی کار من که درس خوانده بودم و هر بار مراجعه به دانشگاه داشتم سریع تر راه می افتاد و پسرها که طبق معمول کمتر درس میخواندن یک باری سر مسئول آموزش خراب میشدن، طوریکه هم من ناراحت میشدم و هم مسئول آموزش که نمیدانست با این همه پسر درس نخوانده چه کند!

حال واقعیت ماجرا:

1- مسئول آموزش معمولا رشته مسئولیت آموزش خوانده است. در دانشکده های ما خیالمان راحت است که کسیکه مسئول آموزش است رشته اش مثل تو نیست

2- دوست من، پس از کشف و شهود، از آنجا که شوهر بسیار با نفوذی داشته است، پی میبرد که من مهره ناخلفی برای دانشگاه میتوانستم باشم؛ خواستگار خوب نداشته و پدر و پسری تحت تاثیر Free City که بعدا برایتان عرض میکنم حتی بلکه جاسوسی ما را میکنند، خواستگارم بوده ان و من هرچه میدیدم و میشنیدم را به آنها میگفته ام و رازی هم برای نگفتن نداشته ام. این دوست من، از هرگونه ارتباط با من خودداری کرده، و بلکه تا همین امروز که در حال تغییر رشته هستم به چند نسل بعد وظیفه داشته که بگوید این اگر در محدوده آموزشی دانشگاه ما وارد شد، طوری ردش کنید که خودش هم نفهمد از کجا رد شده!

3- پس از غیب شدن دوستها، میریم سراغ Free City. واحد تبلیغاتی غرب با کلمه City خیلی آشناست. قبل از این City هرچه بگذاریم میشه فاضله. اینها یک فیلمی هم برای این مدینه فاضله درست کرده ان که توش همه چیز به نوعی رویائیه و به طور ضمنی هلولنز میکروسافت و عینک فراواقعیت و Virtual Reality رو تشریح میکنه. تلویزیون ما، هنوز به اون سطح از فراواقعیت نرسیده که آن Bear (Beer) که شخصیت اصلی داستان میخوره را سانسور نکنه! در فیلم سانسور نشده، طرف یک الکلی حشریه و بخشی از حمایت تبلیغاتی فیلم توسط اون گرفته میشه! ضمنا، هرگز در این فیلم از تخیل درنمی آیی و وقتی هم که بلکه درمیایی میبینی که دو جوان عینکی با هم ازدواج هم کرده اند! در واقعیت، ازدواجی برای ما با عینک در کار نیست! از طرفی هم این چیزها که اینها نشون میدن اغلب جلوه های ویژه است.

4- مگر موجود فرازمینی بخواهد پرنده اطراف خانه ما باشد! خروس که سهل است.

5- شهرداری، حتی خود ما را آشغال فرض کرده و وقت و بی وقت با واحد ساختمان سازی خصولتی چندین طبقه خود ما را مستفیض از حضور و عطر و بوی ابرسیمان سازهای شهر میکند! در ژاپن، مثلا این فرهنگ رو درست کرده ان که اگر مثلا مانگا میخونید، شنبه های فلان روز از ماه همه مانگاها رو بگذارین کنار دیوار، تا یکی به طور اختصاصی بیاد فقط همین ها رو ببرد. در ایران، در دانشگاه هایش هم اینطور نیست، چه برسد به سطح شهر که علایق و تمایلات مردم شهر همسایه ای با همسایه دیگر فرق میکند!

6- پسرهای اطراف من، یک باری در سطح ارشد که قرار گرفتن به طرز باور نکردنی نخبه شدن! اینها اغلب درس خوانده و هدفمند بودن! جایشان هم از قبل در دانشگاه و هر جای ممکن دیگری مشخص بود! تقریبا همه میدانستن که هر در و اتاق در دانشگاه برای چه منظور باز و بسته میشود و از تمام سوراخ سنبه های دانشگاه خبر داشتن!