آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

این چیزا رو میبینی دارم برا خودم رزومه میسازم

به رئیس میگم این چیزا رو میبینی دارم همینطوری یاد میگیرمو ازشون نمی تونم استفاده کنم، خوبیش اینه که بعدا برام رزومه میشه. میگه:

- آره، مثلا اینا رو بری حوزه چی میگن؟!

- میگن نمیخوایمت چون ما بزرگت نکردیم. حالا اینا که رفتم جاشونو بزرگم کردن چی میگن؟!

- میگن بزرگت کردیم ولی فهمیدیم که توحفه ای، نمیخوایمت.


بعدا اضافه کرد:

الآن دارم این آهنگ "بیست هزار آرزو" محسن چاوشی رو گوش میدم. این متن آهنگشه:

Text Music Mohsen Chavoshi Bist Hezar Arezoo

محسن چاوشی بیست هزار آرزو

ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا
سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را
هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده لیک در این میکده پای ندارند پا
از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا کی بفریبد شها دولت فانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بوده‌ ایم یار ملک بوده‌ ایم باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از کرمت من به ناز می‌نگرم در بقا کی بفریبد شها دولت فانی مرا
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
ای که به هنگام درد راحت جانی مرا وی که به تلخی فقر گنج روانی مرا
سجده کنم من ز جان روی نهم من به خاک گویم از این‌ها همه عشق فلانی مرا

خودکار و معلم!

الآن این شبکه خبر رو میدیدم. طرف مثلا برنامه درست کرده اینطوری: یک خودکار میندازه رو زمین و شروع میکنه به لیس زدن کفش های معلمش! جلو چشم دوربین و یک مشت بچه پشت میز نشسته دیگه

عجب فاجعه ای در دنیای انسانیت! واقعا این نظام گوهی آموزش و پرورش و وزارت علوم چه چنگو دندونایی لازم داره که یکی احمق مثل من باید بشینه پای تلویزیونشو اون شبکه خبری ببینه که بعد از اینکه کلی درگیر کامپیوتر قدیمیش شده به جای راه حل ببینه اینا چطوری- خدا پدر کاسه رو بیامرزه- کفش یکی دیگه رو میلیسن!

همه آرزوم در تمام مدت تحصیلم این بود که برمو جواب سوالامو یک جایی مثل اونجاها که درست کرده اند بگیرم. ولی فایده اش چیه؟! همه اش دروغ. تلویزیون هم روشن میکنی یک مشت دروغ. این وبلاگ هم که شده همه اش غرغر. بدبخت اونی که بخواد از توش مطلب مفیدی دربیاره.

هربار میگم عیب نداره از صفر باید شروع کرد. بعد میگم کاش یکی بود بهم میگفت شروع کردن از صفر دقیقا به چه صورت که به هدف برسه. کجا من باید بگم اینجا میتونم این چیز رو رها کنم و اون چیز رو به پول برسونم؟ اون جنس رو بفروشمو اون جنس رو بخرم؟ رفتیم مدرسه و دانشگاه که این چیزا رو یادمون بدن! ولی چه فایده، که تازه من باید درسشون هم میدادم. چه فایده که جوامع انسانی نبودن و در عوض یک مشت دروغ گوی لاف زن بودن که به جز کاسه و کفش و پا لیسی هنر دیگه ای نداشتن که چه برسه به اینکه بخوان یاد بدن!

سیری در تاریخ

بیشتر از اینکه دلم یک شرکت سبز بخواد دلم میخواست یک خونه سبز میداشتیم. این روزا خیلی دوباره کاری افتاد رو سرم. همه اش هم به خاطر سرورمونه. رفتمو یکی از این کامپیوترهای قدیمی رو در آوردمو گفتم میخوام این سرورمون باشه. ایده ام خوب بودو رئیس همراهی کرد. ولی بعد افتاد مشکل ها. از آخرین باری که روی اون کامپیوتر کار کرده بودیم بیشتر از 5 سال میگذره. همون موقعش هم کلی باهاش کلنجار رفته بودیم. دیگه امروز رئیس دلش برام سوختو اومد یک سری کارها رو راه انداخت، تا اون جا که بالاخره دیدیم بعله آخرین Login مربوط به سیستم عامل مربوط به سال 2013 میشد؛ تابستون 2013. برای این راه اندازی کلی کار کردیم. حتی رئیس رفتو یک سری از کاغذهامو که ثبت کرده بودم درآورد ببینه پسورد ورودیش چی بود اصلا. همون جا خوشبختانه یک سری پسوردهای فراموش شده دیگه مون هم پیدا کردیم. بعد از 5 سال دوباره برگشتیم سر خونه اول. حالا نمیدونم چی میشه. این سرور هم که شده دردسر و کلی آه برامون درست کرده. فعلا هم تو این فکرم که بگم دیگه نمیشه و باید یک کار دیگه اش بکنیم. از طرف دیگه هم کلی سخت افزارهای مختلف افتاده دستمونو هر کدوم رو از یک گاز زده ایم نصف نیمه ول کرده ایم. البته حق هم داریم ها! یکی رفته سخت افزار خاص منظوره اش رو برای خودش درست کرده و حالا یک پولی هم از من گرفته و داده دستم. نگفته هم چی به چیه خب. برای همین کلا هربار ما گیر این سخت افزاره میافتیم کلی وقتو انرژیمون میره هیچ، کاری هم تقریبا پیش نمیبریم. اون وقت کلی احساس رضایت میکنیم از بقیه کارهامون که کلا در زمینه کامپیوتر انجامشون نداده بودیم.

ما مثل بچه ها بزرگ نشدیم؛ مثل خارجی ها بزرگ شدیم

اولین سال هایی که اومده بودیم مشهد، خیلی خونواده دار بودیم. اون یکی برادر بابام بود و یک چند تا از همشهری های اهوازیمون هم بودن. جمعهامون معمولا شامل کلی دختر و پسر میشدو سر ما بچه ها کلی گرم بود. بابای من یک دوستی داشت که در واقع اون دوستش شده بود و نه بابام. ما با دوستش رفتو آمد خانوادگی داشتیم، به طبعیت از شوهر. ذائقه ایرانی ها، خب میدونید به سمت ترشی و شوری میره بیشتر. تو مهمونی هامون هم معمولا همین انتظار رو داریم. مثلا میبینیم طرف که میخواد بگه خیلی دوستمون داشته حتما یک قلم فسنجون رو میپزه. فسنجون هم که میدونید معمولا گردو، رب انار و جوجه داره. این غذا به سمت ترشی میره. یا مثلا قورمه سبزی، که همه دوستش دارن. تو این غذا معمولا لیموعمانی میذارن. شما فکر کنید مادر من معمولا این چیزا رو میدونسته، ولی لزوما بچه هاش که نمیدونستن. این درحالیه که یک آدم معمولی خیلی زود این چیزها و اسم تمام فامیل رو همراه با بستگیشون میدونه.

یک روز ما از مسافرت اومده بودیم و نمیدونم چی شده بود که انگار کلید خونه مون گم شده بود. بعد رفتیم خونه اون دوست بابام که گفتم. خانوم خونه هم برامون ماکارونی شیرین درست کرد. از نظر یک بچه این چیز طبیعیه. ولی شما باید از نظر آدم بزرگ نگاه کنید. رفتی خونه کسی حالا سرزده یا سرنزده. اون داره ادا درمیاره که من انقدر خودمونی شدم که ماکارونی درست کردم. حالا دیگه انقدر هم خودمونی خودم رو نشون میدم که توش شکر هم میریزم! خانوم خونه که ایرانی باشه باید سریع عکس العمل نشون بده و دیگه پاش رو خونه طرف نذاره! چون این سبک غذا در ارائه هنگام مهمونی یک جور فحشه. حالا ما چی؟ هیچ، نه چون خودمون خارجی بزرگ شدیم، هیچ عکس العملی هم بالطبع نشون ندادیم. اتفاقا بعد از مدت کوتاهی هم زن دوست بابام مجبور شد خیلی رسمی و با کلی فحش و دعوا به وضوح تمام این رسم دشمنی خودش رو نشون بده! چون ما که با اون ماکارونی شیرینش چیزی دستمون نمیومد خودمون رو پس بکشیم!

دیگه تموم. مادرم رو از خونه اش انداخت بیرونو از اون موقع به بعد بابام تنهایی میرفت خونه دوست شریفش تا همین چند سال اخیر که خود دوستش هم سرش رو کلاه گذاشتو پاش رو از زندگی بابام پس کشید!

بعد از اون غذا من دیگه ندیدم کسی پیشنهاد خوردن و سرو ماکارونی شیرین رو بده! ولی مادرم خیلی اختراع میکرد. مثلا تو همون ماکارونی دونه های درشت ماهی یا مرغ میگذاشتو ما چون بلد نبودیم اونطوری غذا بخوریم بدمون میومد. الآن که بزرگ شده ام، میبینم این خارجی ها چقدر میتونن با خوردن غذاهای ما مشکل پیدا کنن. چون شماها که این خوردن ها براتون عادت شده، خبر ندارین نحوه خوردن غذا هم دستور داره، و کلی نکته هست کنارش تا آدم از غذایی که میخوره خوشش بیاد.

سندروم سقوط

همسایه های قبلی مون واقعا بخشی از خونه مون شده بودن. به هر حال هر چی بود ما دو دهه همسایه اون ها بودیم. به جز بهرامی ها که طراحی خونه شون تو خونه ما بود، همسایه کناریشون که هر چند وقت مشتری زائر میوردن خونه شون برامون جالب بود. آدمای خاصی بودن این ها هم. بهرامی این ها به جز آرزوی دیرینه از خونه بیرون کردن ما آرزوی مرگ این پیرمرد پیرزن رو هم داشتن.

بالاخره سال آخر این اتفاق افتاد. پیرمردی که تا دیروز میدیدیش که با دوچرخه میاد و میره خونه اش، حالا افتاده بود و لگنش شکسته بود. باورکردنی نبود حال زار این پیرمرد. بعد از اون چند باری دیدیدمش که گریه میکرد و مینشست پشت پنجره خونه ما که منو ببرین خونه پسرم، میخوام بمیرم! لابد پول دستش هم نداشته دیگه. خلاصه چند روز بعدش هم دیدیم مرد. وقتی مرد، ما هم داشتیم از اون خونه  میرفتیم. بهرامی اینها نمی دونستن چطوری خوشحالیشونو از این بابت اعلام کنن! دیگه هرطور بود اعلام کردن!

بعد دخترا و نوه های پیرمرد اومدن. یادم نمیره که ته صدای دختر خوشحالی بود ولی حالا من باب وظیفه داشت زاری نشون میداد که آقا جون مرد!

من از این سقوط ها تو سن بالاها زیاد دیده ام که خیلی هم زود باعث شده ان طرف خیلی دوست داشته باشه زودتر بمیره راحت شه! تو تلویزیون بقدری دلیل پشت این سقوط ها آورد که گفت دیگه نمیشه اختلال به تنهایی؛ سندرومه. خود من به شخصه واقعا راه حلم در دراز مدته. یعنی خب، دستگیره برا دستشویی و حمام گذاشتن چیز خوبیه. اون روز دیدم که این ژاپنی ها توالت فرنگی با ترکیب توالت ایرانی اختراع کرده بودن. بد نیست ما تعصب ها رو بذاریم کنار. یا حالا از نشستن روی اون ناراحتیم، چون شاید خیسه اطرافش. ولی میشه خب، دستمال کاغذی گذاشت. بد نیست کنار توالت ایرانی یک توالت فرنگی هم داشته باشیم. بعد دیگه به نظرم موکت قدیمی هامون رو نندازیم و قالی قدیمی هامون. همیشه که این طوری نیست مهمون داشته باشیم. وقتی تنهاییم موقع دستشویی رفتن چه اشکالی داره که اون ها زیرپاهامون پهن باشن! دیگه اینکه بعضی وقت ها داری با چند نفر زندگی میکنی. خب، میبینی طرف دمپایی ها و زمین رو خیس میکنه معمولا. خوبه که کف پوش مناسب هم اون جا رو بذاریم.