آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

دختر مادر زعفران دزد

مردی که باید در خانه سالار باشه، اگر مقاومت ببینه، شاید پدر من بشه؛ دشمنی که هدفش نابودی زندگی بچه هاش باشه. در راستای اهداف شوم پدر من سفیهان و فاسقان زیادی خدمت کردن، و ما به عنوان فرزندان این پدر تا بچه بودیم، کوچیک بودیمو منفعل، و وقتی بزرگ شدیم، فاعل شدیم.

نگاه میکردیم، که مادرم زعفران میدزدید، از بابام. از اون زعفران هایی که باباهه قرار بود به عنوان سلام به فامیل بده. به فامیل درد. به فامیلی که نمی شناختیمش. بابام زعفران فروش بود. کارخانه یخچالسازی  و پارچه بافی هم داشت. هربار که سفر میرفت برای فامیل زرشک، و زعفران میخرید. فامیل هم که شاه بود، یک نیم نگاهی به اونها مینداختو در عوض چشم غره به ما میرفت که با هواپیما اومدین؟! که ای کاش نمی آمدین!

هربار کسی عروس میشد، فرقی نمیکرد از فامیل مادر باشه یا فامیل پدر، براش یخچال میخرید! کارخونه یخچال دارین؟ طلاهای ما رو ببین که از مچ دست تا ساق پا پوشیدیم. ببین ماها شاهیم، طلاهای ما رو ندزدی! (فرقی نداشت فامیل پدری یا مادری). به باباهه که میگفتیم، میگفت: بهشون بگو الحمدلله، خدا زیادش کنه! یه وقت صدات نلرزه ها!

اما، پدر این کار رو برای زنش نمیکرد. زرشک و زعفران مال فامیل بود. یخچال، مال فامیل تازه شوهر کرده بود1. پارچه ها، مفت مفت خونه زن عموم بودن. مادر که مدرک خیاطی گرفت، اون ها گم شدن.

فامیل و اطرافیان میگفتن، ببین چقدر داره که این طوری باید ببخشه. زندگیشونو ببین.

این وسط مادر فقط حرص نمیخورد، باید کاری میکرد. گاهی یکی دو زعفران رو کش میبرد که باباهه به ننه اش نده. سر همون کلی دعوا بود.

امروز، گرد پیری روی موهای مادرم نشسته. فامیل، همون فامیل. باباهه هم همون. اصلا، از همون جا زنگ میزنه که یک پلیتی ننه ام از مکه رفتنش خریده، و چون شماها باید میومدین پابوسش حسنی نداره، به عنوان سوغات براتون بیارم!

و البته، دخترا بزرگ شده ان. باباهه مثل همیشه میره به فامیلو دوستان سر بزنه، به سبک خودش. این بار، دخترش به جای زعفران آسیاب دستوری زن داداشش رو کش میره. باباهه باید به خاطر کاری که براش تعریف کرده ان، بره و تعمیرش کنه. دختره، اونو به هر نشانه ممکنی کش میره و بعدش سر این کارش کلی سرصدا، که اهمیتی هم نداره.



_____________________

1- یخچال، کمترین هدیه عروسی باباهه بود. بعد از اون، طبق رسم فامیلی اون یخچال باید از خونه زندگی فامیل حذف میشد، که یعنی کاری نکردی. اونی که پولدار بود هم هی باید مثل ماشین مدل یخچال عوض میکرد. در عوض ماها باید بیست سال بیشتر یک یخچال میداشتیم، که این هم معنیش اخلاق ماها بود. اخلاق به قول فامیلمون، آبرو برمون: میلیاردریم، ولی جوراب سوراخ میپوشیم. داریم، ولی عوض نمیکنیم....

همه ننه و عمه

دیروز به این مامانه میگم شلوار ندارم. پول بده بخرم. طیبه رد میشه. بهش میگم یک شلوار مثل این میخوام. دختره مستقیم به افق های موفقیت زندگیش نگاه میکنه و میگه 15 تومنه. یعنی برو بخر، که ارزونه. به مامانه میگم 15 تومن بده عین همین بخرم. مامانه میگه تو پول داری برو بخر! خیلی باهاشون در قله موفقیتشون حرف نزدم. در عوض مثل خودشون عمل کردم. رفتم شلوار باباهه رو برداشتم و همون جا هم تنم کردم. چشمشون دراومد. در کمتر از چند ساعت شورا گرفتن؛ دختره و مادرش رفتن تو اتاق به پچ پچ کردن.

مونده بودن که چیکار کنن. باباهه هنوز نیومده بود. حتی به ذهنشون رسید که یکی از شلوارای دختره رو بدن به من. البته که من غرورم اجازه نمیداد قبول کنم. خودشون هم منصرف بودن تقریبا. بعد که باباهه اومد فکر میکنین چیکار کرد؟

هیچ، در سکوت تمام در برابر عمل انجام گرفته، مجبور شد فقط شلوار مامانه رو بپوشه :)

تا صبح با شلوار مامانه خوابید. بعد هم دیگه خیلی ساکتو آروم یک دو-سه تا نونی خریدو با شلوار بیرونش نشست. اصلا انگار نه انگار!

همه همینطورن با ما که میرسن. همه عمه و ننه. دختره مریم روز اول دندونای ما رو شمرد. رفتو با اون صادق راه انداختن که من لباس عقدم 65 تومنه. اون موقع که 300 تومن بود. چه لباسی و به چه خوشگلی. حالا مگر صادق میخواست بذاره که ما از 65 تومن گرون تر بپوشیم. اصلا بهش گفتیم از کجا خریده ما هم بریم همون جا. رفتیم همون جا یعنی خیابون 17 شهریور و همون پاساژ. بقدری با خود همین شوهر دختره بقدری گشتیم که آخرش خواهره مجبور شد دو تا روسری از خستگی تهش بخره هر کدوم 90 تومن! دولا و سه لا.

باما همه همین طورن. هی میرن کیف میخرن 2 تومن، شلوار 3 تومن. همین عمه و ننه ام هم همین طور بودن. میومدن به باباهه میگفتن کیف خریدن، مثلا دهه 70، 2 تومن، شلوار 3 تومن. باباهه هم که کل زن های دورو و برش همین ها بودن شروع میکرد فحش مادره دادن که آی پس تو دروغ میگی که خریدی 150 تومن و یا انقدر خری که به زرنگی عمه و ننه نمیرسی