کتاب سینوهه، پزشک فرعون، کتابی است مربوط به سه هزار سال پیش (هزار و سیصد و خورده ای سال پیش از میلاد) ، که گفته میشه از روی پاپیروس برگردان شده و کم کم با گذشت زمان و روش های نوین چاپ، اکنون سال هاست که در دست ماست. جالبی متن کتاب در اینه که انگار برای همین امروز نوشته شده. مثلا این بخش از کتاب رو برای شما مینویسم تا ببینید، وقایع امروز چیزی جدید و اتفاقی نبوده و در طول تاریخ یکسره در حال رخ دادن هست:
درود بر روزی که اربابم به خانه برگشت. مرا به اتاقی برد و بر روی نرمی نشاند. کاپتاه به دارایی ام اشاره کرد و گفت: «سینوهه، ارباب من، تو با ذکاوت ترین مردان هستی. تو از بازارگانان غله و حتی کسانی که تا کنون هیچ کس نتوانسته فریبشان دهد، داناتری. تو بهار گذشته آنها را فریب دادی که البته ممکن است، سوسک مقدس نیز در این میان کمی کمکت کرده باشد. اگر به یاد داشته باشی، دستور دادی گندمت را میان مهاجران تقسیم کنم، تا با آن بذر بکارند و گفتی هنگامی که محصولشان به بار آمد، همان یک پیمانهای را که وام داده شده، پس بگیرم که البته آن روز من این کارت را دیوانگی قلمداد کردم.»
این جا توضیح بدم که منظورش از این جملات اینه که سری قبلی وقتی یک عالم گندم داشته، خواسته نگه داره تو انبار که هی گرون بشه گرون بشه، نده به مردم. ولی سینوهه میده به مردم، یک پیمانه هم ازشون اضافه پس میگیره. ولی، تاجرای دیگهای که مثل بازرگان خواستن نگه دارن تو انبار و ندهند به مردم، ضرر کردند.
به محض اینکه بازرگانان دریافتند قرار است بذر گندم در اختیار مهاجران قرار بگیرد، بلافاصله قیمت گندم تنزل پیدا کرد. وقتی خبر رسید صلح شده، قیمت ها بیشتر پایین آمد.
در ادامه کتاب، کاپتاه به سینومه میگه که:
بازرگانان، گندماشان را فروختند تا بدهی شان را بدهند، و از این رو متحمل زیان سنگینی شدند. به همین دلیل من گندم کشاورزان را که هنوز به بار نیامده بود، با قیمت پایینی خریداری کردم. و طبق فرمان تو در فصل پاییز پیمانه در مقابل پیمانه پس گرفتم، و به این ترتیب انبارهای خالی را پر کردم. ارباب، باید بگویم گندم مهاجران مشکلی نداشت و به کسی آزار نمی رساند. فکر میکنم کاهنان و پیروانشان، پنهانی بر روی گندم ها خون پاشیده بودند تا لکه دار شوند، و بوی تعفن بگیرند. با فرا رسیدن فصل زمستان قیمت گندم بار دیگر افزایش یافت، چون پس از صلح، ایه مقداری از این گندم ها را به سوریه فرستاد تا بابل نتواند گندمش را در بازارهای سوریه به فروش برساند. از این رو، هیچ گاه قیمت گندم این چنین بالا نرفته است. سود ما غیرقابل تصور اس، و هرچه بیشتر گندمها را در انبارها نگاه داریم، افزایش مییابد. پاییز سال بعد، قحطی سراسر مصر را فرا میگیرد، چون مهاجران، کشتزارها را شخم نزدهاند و گندم نکاشتهاند. در ضمن، بردگان از کشتزارهای فرعون گریخته و زارعان گندمشان را پنهان کردهاند تا به سوریه فرستاده نشود. به همین دلیل است که ارباب، من هوش و ذکاوت تو را ستایش میکنم، چون میپنداشتم دیوانهای، اما حالا میبینم در تجارت بیشتر از من خبرهای.»
با هیجان زیاد ادامه داد: «من این دوران را میستایم، چون ثروتمندان چه بخواهند، و چه نخواهند ثروتمندتر میشوند. واقعا که دوران عجیبی است. چون طلا و نقره به صندوقچهها و قفسههایم سرازیر میشود. با فروش کوزههای خالی سودی به اندازه فروش گندمها نصیبم شده است. ...»
در این بخش از کتاب، پولدار شدن دسته ثروتمندان به عدم ثبات اجتماعی نسبت داده شده. در این هنگام که کاپتاه اینها را مینویسد، کاهنان مشغول برنامهریزی برای شورش علیه فرعون بودهاند.
پ.ن: البته، باز هم یک جا قبل تر از این صفحه از کتاب، باز اشاره به عدم ثبات اجتماعی در مصر میشه و میگه با وجودی که هرچقدر هم مالیات بیشتری میگرفتن، باز هم پولدارها پولدارتر و فقرا فقیرتر میشدن! اونم جالبه و البته خودتون بخونید بهتره.
یک بار و شاید برای آخرین بار رفتم اهواز. قبل از اون خاله ام که فقط شش سال ازم بزرگتر بود رو یادمه که با برادرهام بود، یک زمانی. همه همین طور بودن. منو از کوچیک ها حساب میکردن و خودشون که زمانی مادرم بهشون شیرخشک میداد و عوضشون میکرد، حالا شده بودن رقیب های مادرم و دوست برادرم. با برادرهام بودن. یادمه یک بار برای عکس گرفتن همین خاله ام که لزوما اسمش فاطی بود، کلی ناراحتم کردن که ماها کلی ژست گرفتیمو دوربین دادیم دستت، ولی تو بی موقع عکس گرفتیو کلی ژست هامونو خراب کردی!
خاطرات من با این ها در همین حدها بود، و دیگه اینکه بلد نیستمو ممکنه بیرونش بکنم از خونه مون و اینها. الآن که فکرش رو میکنم، بعد از آخرین بار که اهواز رفتم، خیلی دوست دارم دیگه مجبور نشم ببینمشون.
آخرین باری که اهواز بودم، یک روز خاله م دعوتم کرد خونه اش. میگفت: مادرت در حقم خیلی لطف کرد و من بهش مدیونم. یعنی، این دو روزی که خونه اش بودم داشته دیناشو پس میداده. یک بار دیگه، نمیدونم سر چه حرفی، همینطوری گفت که از برادرت پرسیدم قیمت این آویشن شیرازی ها چنده؟! ناراحت بود! حالا همین چند وقت پیش که دوقلوهاش بدنیا اومده بودن، اومده بود خونه مون و داشت دقیقا تو این شیشه عطاری های برادرم دنبال عرق آویشن برا مادرش میگشت. یعنی انقدر توجه داشت و راحت هم بود، ولی این یادش مونده که از برادره یک چیز ساده خواسته و اون هم نداده!
برادره انگار جواب نداده بوده! و همین باعث شده که دیگه کل فامیل دست به یکی نخوان ماها رو ببینن! انگار که هفتاد سال عبادت یک شب به باد رفته باشه. از اینجا فهمیدم که خالهه داره میگه تو هیچ دینی نداری واسم. دین به روابط دائمه دیگه. یعنی اگر هفتاد بار بستی و یک بار شکستی، اونم نه خودت و بلکه برادرات برای رفع رجوع کافیه!
از اول هم طرف ماها نبودن این فامیل. هی خودشون رو با جیب باباهه و با کمر برادره مقایسه کردن. از همون اول ماها نسل دوم رابطه محسوب میشدیم، و اونی بودیم که باید باهاش خودی و مقایسه ای نشون میدادن. چه دلیلی داره که فکر کنم ماها روزی فامیل، خاله، عمه، عمو و یا هرکس دیگه ای که شما اسمشو فامیل میذارین، داشتیم؟!
نگاه میکردیم، که مادرم زعفران میدزدید، از بابام. از اون زعفران هایی که باباهه قرار بود به عنوان سلام به فامیل بده. به فامیل درد. به فامیلی که نمی شناختیمش. بابام زعفران فروش بود. کارخانه یخچالسازی و پارچه بافی هم داشت. هربار که سفر میرفت برای فامیل زرشک، و زعفران میخرید. فامیل هم که شاه بود، یک نیم نگاهی به اونها مینداختو در عوض چشم غره به ما میرفت که با هواپیما اومدین؟! که ای کاش نمی آمدین!
هربار کسی عروس میشد، فرقی نمیکرد از فامیل مادر باشه یا فامیل پدر، براش یخچال میخرید! کارخونه یخچال دارین؟ طلاهای ما رو ببین که از مچ دست تا ساق پا پوشیدیم. ببین ماها شاهیم، طلاهای ما رو ندزدی! (فرقی نداشت فامیل پدری یا مادری). به باباهه که میگفتیم، میگفت: بهشون بگو الحمدلله، خدا زیادش کنه! یه وقت صدات نلرزه ها!
اما، پدر این کار رو برای زنش نمیکرد. زرشک و زعفران مال فامیل بود. یخچال، مال فامیل تازه شوهر کرده بود1. پارچه ها، مفت مفت خونه زن عموم بودن. مادر که مدرک خیاطی گرفت، اون ها گم شدن.
فامیل و اطرافیان میگفتن، ببین چقدر داره که این طوری باید ببخشه. زندگیشونو ببین.
این وسط مادر فقط حرص نمیخورد، باید کاری میکرد. گاهی یکی دو زعفران رو کش میبرد که باباهه به ننه اش نده. سر همون کلی دعوا بود.
امروز، گرد پیری روی موهای مادرم نشسته. فامیل، همون فامیل. باباهه هم همون. اصلا، از همون جا زنگ میزنه که یک پلیتی ننه ام از مکه رفتنش خریده، و چون شماها باید میومدین پابوسش حسنی نداره، به عنوان سوغات براتون بیارم!
و البته، دخترا بزرگ شده ان. باباهه مثل همیشه میره به فامیلو دوستان سر بزنه، به سبک خودش. این بار، دخترش به جای زعفران آسیاب دستوری زن داداشش رو کش میره. باباهه باید به خاطر کاری که براش تعریف کرده ان، بره و تعمیرش کنه. دختره، اونو به هر نشانه ممکنی کش میره و بعدش سر این کارش کلی سرصدا، که اهمیتی هم نداره.
_____________________
1- یخچال، کمترین هدیه عروسی باباهه بود. بعد از اون، طبق رسم فامیلی اون یخچال باید از خونه زندگی فامیل حذف میشد، که یعنی کاری نکردی. اونی که پولدار بود هم هی باید مثل ماشین مدل یخچال عوض میکرد. در عوض ماها باید بیست سال بیشتر یک یخچال میداشتیم، که این هم معنیش اخلاق ماها بود. اخلاق به قول فامیلمون، آبرو برمون: میلیاردریم، ولی جوراب سوراخ میپوشیم. داریم، ولی عوض نمیکنیم....
دیروز یک فیلم قدیمی آمریکایی داشت میذاشت. منو خواهرم داشتیم میدیدیمش. اولش خب خیلی زشتو مسخره شروع شد. یک چیزی زشت تر از فیلمای خنده دار مستربین. ولی پیامش جالب بود. تامی پسر یک کارخونه دار بود که هوش خیابانیش خوب بود و برعکس هوش آکادمیک نداشت. به این بخش علمی فیلم که رسیده بودیم، خواهرم مطمئن شده بود که منو تو فیلم پیدا کرده. دیگه تا شب میگفت من تامی هستم. مثلا یک جا میگفت باخودت تکرار کن من اوتیسم ندارم. یا مثلا میگفت الآن میفهمم برای چی کارهات انقدر دیر به نتیجه میرسن. برای اینه که از زیر کارها هی در میری. البته من خودم همون اول فیلم این موضوعو کشف کرده بودم. آخر فیلم جذاب تموم شدو تامی موفق از آب دراومد. ولی خب شانس موفقیت در اینه که اول بابات کارخونه دار باشه دیگه. همه چیزش واقعی بود. الآن من میدونم که اگر بابام کارخونه دار بود آدم موفقی از آب درمیومدم