آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

این چی میگه؟!

به یک نقطه ای از زندگی میرسی که دوست نداری با هیچ کس حرف بزنی. وسط جامعه ای، ولی فقط دوست داری دستات رو بذاری رو صورتتو محکم بچسبیش. دوست نداری تکون بخوری. فقط میخوای محکم با دستات صورتت رو فشار بدی. من الآن این طوریم. ولی باز هم مینویسم. مینویسم چون داستان زندگیم لااقل تو خونه و زندگی من از مادرم که شروع شد تکراری بود.

وقتی با بابام حرف میزنی، در واقع باید بگی دارم با بازپرس صحبت میکنم. یک جمله معروفی هست که میگن این چی میگه؟! من نمی فهمم تو چی میگی. از طرف اعتراف میگیرن به جرمش. اون هم 4 بار باید وسط کلی حرف که میزنه به اون اعتراف کنه. تمام دیروز و این چند روزه عین یک سیاه پوست برده فقط سعی کردم ازش بخوام که بفهمه من نمیخوام مثل مادرم بمیرم!

مادرم زنده است. ولی بابام درست در زمانی که به سن من بود کشتش. مرگ انسانها هم فقط این نیست که جسمشون پاره پاره بشه. گاهی از نظر روحی پاره میشن. مادرم درست در سن من سالها پیش به این نتیجه رسیده بود که من امروز رسیدم. نتیجه اینه: با تمام سختی هایی که کشیده ام و سختی های پیش رو این باباهه همکاری نمیکنه و من در حال درجا زدنم.

مادرم کاملا احساس تنهایی میکرد با وجودی که بچه هایی داشت. من هم احساس تنهایی با وجود این مرد میکنم. نمیخوام وارد جزئیات تشابه موقعیت بشم. چون خیلی برا من تکراری هستن و برای شماها گنگ و مبهم.

فقط میخوام این ثبت بشه که پریروز به باباهه گفتم: من دوست ندارم شهید بشم. منظورم هم این بود که من دوست ندارم الکی بمیرم؛ چیزی که تو اسمش رو مذهب گذاشتی. باباهه هیچ به من نگفت. هیچ هم نمیگه. همه اش هی میگه این نمی فهمه و ازم میخواد هی بیشتر باهاش حرف بزنمو اعتراف کنم.

در عوض باباهه دیروز خواهرم رو گرفتو کلی درباره دایی شهیدش تعریف کرد. هه، به خیالش داشت سعی میکرد تو کالبد اون که به نظر بهتر از منه روح شهید رو میدمید.

به هرحال منظورش این بود که شماها باید مذهبی تر باشین!

در نقطه ای رسیده ام که دیگه احساس میکنم زندگی با این باباهه و با اون خانواده های دو طرفشون دیگه برام بسه. میخوام تنهایی راه جدیدی رو شروع کنم که همیشه به مادرم میگفتیم چرا اون رو نرفتی؟! حدود 30 سال ازش خواستیم که طلاق بگیره. شاید نمیتونست. ولی من دارم دوباره این بار به جای اون حتی سعی میکنم این کار رو بکنم.

خداحافظ ملت شهیدپرور. خداحافظ. من اون چیزی که شما اسمش رو شهیدپرور میذارین اسمش رو کشتن میذارم. شماها معتقدین که اگر بابای من این طوری بود تقصیر مادرمه. و اگر من در این نقطه ام به خاطر اینه که مذهبی نیستم. باشه، اشکالی نداره. چون قرار نیست با شماها قضاوت بشم. قراره از شماها بکنم و جدا بشم.

مرغ

کنار هر بشقاب روی تاقچه آبی از گلدون ها جاری شده، و رگه هایی از خاک روی تاقچه رو گرفته. از اون جایی که خونه قبلیمون بعد از 17 سال خاکش به مرغوبیت رسیده بود، از خاک متفاوت گلدون هایی که خاک خونه قبلیمون رو داشت لذت میبردیم. تا اینکه این اواخر دارم میبینم خاک گلدون های جدید دارن رنگ عوض میکنن و سیاه تر میشن. و این نشونه خوبیه؛ نشونه زندگــــــــــــــــــــی.


حیاط خونه جدید راضیمون نمیکنه؛ کم داره. همه بوی عطرهای خونه های قبلیمون رو کم داره. ولی خونه هم مال ما نیست. خونه قبلیمون نهال انار کاشته بودیم که اولین خرجش 40 تومن بود. اون آخرا پا گرفته بود، و دیگه اینکه مرغ هامون تو خونه جدید اذیتن. مرغ خیلی موجود حساسیه. محل زندگیش باید خیلی طبیعی باشه، اگر بخواین صنعتی و کارخونه ای نباشه که هر 40 روز بخواین مرغ جدید بیارین. ولی هر روز که میگذره به مرغ میگم تحمل کن، زنده بمون. بالاخره از این خونه میریم. بالاخره، یک جای جدید برات پیدا میکنیمو تا توش حظ کنی. این خونه رو هر کاریش که بکنیم، کاشی های غیر استانداردش از نظر تو رو که نمی تونیم عوض کنیم. مرغ خوشگلم زنده بمون، این خونه مال ما نیست. تا اون جا که بتونیم دست به هیــــــــــــچ جاش نمیذاریم تا دیگه وقتی همسایه ها و صاحبخونه دیدن مرتبش کردیم، دلمون نسوزه که این خونه رو ندیدن به چشمشون ما توش زندگی کنیم.