آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

از حال بد به حال خوب: تغییر

قدیمی بودن خوبه. یکی از جهات خوب بودنش گفتن تاریخه و درک تغییرات. تاریخ زیبایی که من گذروندم  درختانی داشت که بعید بود تا اقلا تا 50 سال دیگه بخوان قطع بشن و یا موضعشون تغییر کنه. ولی این اتفاق افتاد، کم کم و آروم آروم. اول از خود ماها شروع شد. قرار شد من اول دیپلم بمانم. بعد راه فرزند اول که ناقص شد قرار شد من درسم رو ادامه بدم. فرزند اول سال 84 که رسید کاملا ناامید از ادامه تحقیق و مطالعه در رشته الکترونیک شد.این سال 84 ما برابره با 2004 و 2005 بعد از رکود بزرگ اقتصاد جهانی. هر موجی که تو جهان میاد ما ایرانیا فک میکنیم فقط باد ما رو برده و درکی از شرایط کلی نداریم اون زمان این فرزند ارشد خونه ما هم فک می کرد که هر چی سنگه زیر پای لنگ اون گذاشتن. او میگفت من الآن باید معلم میشدم، حداقل، ولی این اتفاق نیوفتاده. او ادامه نداد.

کسی زمینه را برای پیشرفت ما در آن سال فراهم نکرد. یک عده از دهه شصتی ها، مخصوصا آنها که دنبال هویه و لحیم کاری بودن همان سال تکلیف خود و زندگی خودشان را مشخص کردند. بعدها از استادان پیرشان که شنیدیم دیدیم آنها هم سالها پیش همین کار را کرده بودن؛ یعنی خداحافظی با دنیای برق و الکترونیک.

بعد از بیست سال وقتی به عقب برگشتم دیدم سال 1384 خیلی سال خاصی بوده. بارها فکر کردم و بررسی کردم و به این نتیجه رسیدم که آن سال که طلایی بود، زمان کمی بود که بشه کسانی مثل من رو تویش حفظ کرد. من رو که درسخوان تر از همسنهایم بودم و تو خیلی چیزا خوب بودم.

اونوقت رفتم دنبال درس و دانشگاه حالا پس از بیست سال، امروز یک نتیجه گرفته ام که مدرک گرفتن خصوصا از دانشگاه ها از همان سال 84 مسخره شد. قبلش مسخره بود و بعدش هم مسخره است. هرکسی هم پایش تبلیغ کنه، چند سال بعد معلوم میشه که باز قرار بوده یک نسل و چند گروه آدم دیگه رو مسخره خودشون کنن.

در نتیجه دیگه برای مدرک گرفتن از دانشگاه باوجودی که بارها کنکور دادم و قبول هم شدم، دست از تلاش برداشتم.

فقط نهایتش یکی دو تا مدرک هلال احمر گرفتم که اون رو هم بکوبونم تو چشم مدرک بگیران و بهشون بگم حوصله چاپ مدارک شماها رو ندارم!

سه ماه پیش از دکه روزنامه فروشی که رد میشدم مرسوم بود تیتر خبر بخونم افزایش چند برابری جرم و جنایت. خبر هم که سالهاست میاد که مثلا سکه ثامن کثیر الشاکی شده و سر مردم رو کلاه گذاشته، پیش فروش خودرو کثیر الشاکی شده و یا مثلا پیش فروش مسکن و یا بزرگترین باند قمار کشف شده و عجیب اغلب سر از مشهد مقدس هم درمیارن!

ما خیلی شانس آورده بودیم که بزرگترین کلاه ها سرمون نرفته بود. چند باری اینجا نوشتم که مثلا یک مظفری نامی بود سر بیت کوین سرمون کلاه گذاشتو  یا مثلا میخواستیم زمین بخریم مشاع اندر مشاع و شانس آوردیم پروازمون دیر شد و نتونستیم بخریم بعد معلوم شد که فقط سند خالیه و خبری از زمین نیست، ولی همین دیروز بالاخره سرمون کلاه رفت!  یک خانواده با بچه کوچیک سوار ماشین  جلو راهمون سبز شدند و گفتن ما در راه مانده ایم تمام مدارکمون همراه با کارتهای بانکی رو  از زنم دزدیدن و بهمون پول قرض بده تا فردا ساعت یک بعداز ظهر پولت رو پس میدیم. فقط الان پول راهمون رو بدین فردا بهتون واریز میکنیم.

این رو خواهرم اومد گفت و بدو رفت که پول رو براشون واریز کنه. من اومدم چونه بزنم که کم بده! تو همین وقت مادرم هم با خواهر به توافق رسید! دوید که پولو بده بهشون و اونجا وقت نداشت به من توجه کنه چون رفت پای خودپرداز برای واریز وجه به خانواده درگزی با بچه کوچیک.

دیگه وقتی برگشت. من اومدم گفتم حالا این بچه مردم با اون ماشین چند صد میلیونی آدم قحط داشت برای کمک گرفتن که از تو بیاد بگیره؟  گفتم اون هم این دوره زمونه که هرکی بچه دار بشه دو تا پدربزرگ و مادر بزرگ و چند تا پدر و مادر داره! اصلا ملت با بچه کوچیک میرن این ور اون ور پدربزرگه و مادربزرگه دم به دقیقه زنگ میزنن حال نوه رو بپرسن پدر مادرش بلایی سرش نیاورده باشن. اون وقت اینها چه طور محتاج پول ما شده ان؟ اصلا چرا وقتی بهت گفت پول بیشتر رو بدی تو گوش کردی و از شرط خودت هم بیشتر بهش دادی اصلا چرا پول را به من ندادی؟

هی من گفتم و حرص خوردم. آخرش خواهر گفت که تو بودی میگفتی قرض بده من بهت پول میدادم.

گذشت و فرداش اومد و شماره خواهرم رو مسدود کردندو پول رو هم به سبک شیادی ربودند و خلاصه ما افتادیم به زحمت که پول پس انداز رو جور کنیم. یعنی خانواده با بچه کوچیک و هزار تا امکانات نقش در راه مانده رو بازی کرد و کار نکرده و زحمت نکشیده و از ما بیچاره های بی پول که در عوض کار کرده و زحمت کشیدیم و پول جور کردیم پولو چاپید.

من مخصوصا اسم درگز رو آوردم که بگم نوع شیادی از اونطرف قبلا جواب گرفته. درگز نزدیک شهرهای مرزی کشوره و اونجاها و جای مرز که بری در راه مانده که پول میخوان زیادن. نگاه میکنی طرف کمی به زبانت حرف میزنه که بفهمی چی میگه و کمی هم به زبان منطقه خودشون حرف میزنه و در نهایت یک پول زور میگیره و انگار تو وظیفه ات بوده که بهشون پول بدی و اگر ندی چه ها که نخواهند کرد. خودشون میگن که اصلا هم اسمش شیادی نیست و بلکه حق بگیری مودبانه است!

اما این همه ما جرا نیست.

محلمون داره تغییر میکنه: رفتم دنبال خوشبوکننده ماشین. از جای کارواشی سابق جای خونه شروع کردم. چون فکر میکنی ماشینت رو میبری داخل کارواش و طرف یک آینه میگذاره جلو ماشین و به جز اینکه بیرونش رو میشوره داخلش هم برات یک خوشبو کننده ماشین میگذاره. خیلی منطقیه. فکر کنید رفتین هتل و خانه دار این کارها رو براتون کرده. اما اصلا از این خبرها نبود. دیگه کارواشی جای خونه نبود. من اشتباهی وارد انبار ماشین کارواش سابق شده بودم. به طرف گفتم خوشبو کننده ماشین دارین. یک نگاه به کفش و یک نگاه به شلوار و سرتا پاهام و پلاستیک توی دستم که گواه پیاده رو بودنم بود کرد و گفت: نه، مرسی!

گفت: نه ممنون

من اصلا هاجو واج از عکس العمل مجموعه آدمهای تو گالری ماشین مونده بودم. این ها امروز تجمع کرده بودن که قولنامه و اسناد اوفوا بلعقود امضا کنند و فردا که انتخابات مجلس و دولت بشه، همین گالری ها میشن محل تبلیغات نماینده های مردم!

به کسیکه پشت میز نشسته بود گفتم که عطر داخل ماشین دارین؟

اون هم نمی خواست جوابم  رو بده. گفت نه ممنون! یعنی درست بهت اینطوری جواب دادیم.

من متعجب بودم از جوابشون. میتونستم حالا به خودش و برادران و فامیلش نگاه کنم. گفت ما عطر ماشین نمیخریم.

گفتم من فکر کردم اینجا کارواش بوده و حالا شما یک دونه خوشبو کننده ماشین شاید داشته باشین. گفت از لوکس فروشی های ماشین اون سر میدون باید بخری. گفتم: آهان، شما اینجا فقط قولنامه1 مینویسین و از این بازی ها

از جای خشکبار فروشی که الآن ظرف یکسال تبدیل به گالری ماشین شده رد شدم. از جای فروش چارتری بلیت هواپیما و فروش بلیت قطار رد شدم که دیگه اونها نیستن و هر دو تبدیل شده ان به موتور سیکلت فروشی. از جای چند مغازه استیل فروشی و یخچال سازی رد شدم که تبدیل شده بودن به قهوه فروشی و کافه تا رسیدم به یک مجموعه مغازه که اینها مرسوم هست بری جاشون و باز نباشن. یک لوکس فروشی لوازم جانبی خودرو بود و خوشبو کننده ماشین که من میخواستم نداشت و رفتم تا به یک کارواشی رسیدم. کارواشی هم با سگش دم در نشسته بود و با سوال من باز هم این از پا تا سر رو نگاه کرد (نگاه رسما تحقیرآمیزه) و گفت که نه نداریم.

یا خدا! خود کارواشی هم خوشبو کننده ماشین نداره. دیگه رفتم تا سر میدان. اونجا هم یکی دو مغازه بود که معلوم بود صاحب مغازه با شنیدن این کلمه انگار بابت تمام اجناس داخل مغازه اش فحش خورده و من سعی کردم دندان روی جگر بگذارم و کمتر تحقیر کنم. منظور از میدان میدانی بود که دقیقا رو به حرم مطهر رضوی میشد. دیگه فقط کمی مونده بود تا به مغازه های تحقیر شده برسم. فقط دو کوچه ، فقط دو خیابان، و بالاخره رسیدم.

رسیدم و اتفاقا هم خوشبو کننده مدنظر من رو نداشتن. بیچاره ها حسابی هم تحقیر شده بودن. در نظر بگیرین که جای شلوغی حرم و حالت آپاراتی و تعمیراتی و چشمها قرمز و ملتهب. این رو که گفتم یاد آپاراتی های جای علی بن مهزیار اهواز افتادم. نمیدونم قسمت این حرم های مطهر چیه که با ظاهر خوبی که براشون ممکنه متصور بشی دورشون رو راحت آپاراتی ها میتونن پر کنن! آپاراتی، اون هم آپاراتی تحقیر شده!

شاید برخی اینها رو به تورم و مشکلات ناشی از برجام ربط بدن. مثلا بگن این برجام، همان مذاکره یا کلاه برداری آن هم بر سر مردم ایران. برخی ممکنه ریشه آن را از سال 92 و پایان ریاست جمهوری احمدی نژاد ریشه یابی کنن. برخی ریشه رو میدن به کوی دانشگاه سال 79 و اون حوالی، مثلا جنگ عراق-آمریکا سال 82. شاید مشکلات از سال 88 شروع شدو از آن زمان که بهش میگن فتنه سبز؟ شاید هم برخی بگن که نه، از همون اول این مشکلات بود و ایران حتی قبل از انقلاب هم مجلس و دولت داشته و ریشه عمیق تره، ولی یک چیزی روشنه و اون هم خواست مردمه. ملت تا از یک چیزی جواب نگیرن دنبال اون نمیرن. اون سال 84 که احمدی نژاد رئیس جمهور شد کی فکرش رو میکرد یک آدم بی نام و نشان رئیس جمهور بشه؟ خاتمی که رئیس جمهور شد خیلی ها میشناختنش. او در دوره های اوایل انقلاب و بر سر مسائل جنگ ایران و عراق در بین رجال سیاسی حضور داشت. هاشمی رفسنجانی هم که فرد شناخته شده ای بود، اما چی شد که این ملت هوشمند و باهوش به احمدی نژادی رای دادو پیشینه حضور در کابینه دولت و مجلس به اونصورت نداشت؟

دلیلش رو شاید باید در تغییرات جهانی بدانیم. اون زمان ها تبلیغات سفر به  تایلند، بانکوک و کشورهای اروپایی و هندو اینها زیاد بود. اصلا روزنامه باز میکردی همه اش تبلیغ بود. خیلی ها این سفرها رو میرفتن. خیلیها میرفتن که آموزش ببینن، به خصوص دانشگاهی ها، اینطوری شد که دانشگاهی ها تونستن احمدی نژاد ناشناخته رو بفرستن کاخ ریاست جمهوری.

سال 84 آموزشها کامل شد. یک باره دیپلم باارزش ترین مدرک شد. کسانیکه به نظامی های ایرانی نزدیکتر بودن وقتی دیدن که نیروی انتظامی و پرورش سرباز کشور افتاده بدو بدو فقط آموزش رانندگی یاد میده و اون هم گله ای، افتادن به تغییر منش و رفتار. اون زمان من تازه دانشجو شده بودم. نمیدونستم که قراره آینده چه اتفاقی بیوفته. مردم هم نمیدونستن، ولی این اخبار رو داشتن. به اینها میگن خبر رانتی. داشته اند و با این ها تا حالا رفته ان بالا.



_________________________________

1-البته اونجا انقدر حواسم پرت بود که به جای قولنامه گفتم عقدنامه و طرف مونده بود بخنده که چطور جدی دارم مسخره اش میکنم

حصر خانگی احمدی نژاد

راسته که این احمدی نژاد هم از اونها بود که میگفت نیایم رای بدیم؟ اگر اینطور بوده، پس چرا این یکی رو حبس خانگی نمیکنن تا ملتی رو آزاد کنن؟!

احمدی نژاد رئیس جمهور دوره ای بود که در رقابت با مرحوم هاشمی رفسنجانی رقابتش به دور دوم کشیده شد. پس از آن، با اختلافی ناچیز بالاخره رئیس جمهور شد. این شخصیت سیاسی، لزوما از همان اول هم محبوب همگان نبود. با خودمون میگفتیم هدفمندسازی یارانه ها از دستاوردهای دور اولش میتونست باشه. در دور دوم مخصوصا همگان با این هدف که میرحسین موسوی که عنصری ضدانقلاب به نظر میرسید به احمدی نژاد رای دادن. رای که همواره جزو ابهامات تاریخ خواهد ماند که اگر همه به او رای نمیدادند و میرحسین موسوی بالا می آمد، شاید دوره تحمل ضدانقلاب در راس نظام به جای هشت سال 4 سال میشد و شاید خیلی اتفاقات ناجور که در این مدت نهادینه شد، نمی افتادن.

من همون موقع یادمه میزدیم شبکه خبر و یک ساعت سخنرانی احمدی نژاد رو گوش میکردیم. میگفتم معلمی است که باید وقت تلف کند، کسی مثل بقیه. چه اهمیتی داشت که چرت و پرت تحویل مردم دهد. خاتمی هم دست کمی از او نداشت. او حرف میزد و وسط حرفهایش آن یک کلمات خاص رو میگنجوند که مفهوم خاصی ضمنی پنهان شود. پس آن سخنرانی های زمان بر بیهوده اش چندان اهمیت نداشت. تازه، این سخنرانی های خاصش رو هم نشان ماها نمیدادن. مثلا اون داستان که تعریف میکنن رفته سازمان ملل کاغذ حقوقی دشمنانش رو پاره کرده ما ندیدیم.

اما نکته از آنجا شروع میشود که همین احمدی نژاد فرصت ها را به تهدید تبدیل کرد. همین این نبود که مشایی رو با وجود ملت دانستن پادگانی های اسرائیل پذیرفت و دوستی خودش را با او ادامه داد؟ روحانی شاید یک هفته قهر کرده باشد، نهایتش. ولی این آخر دوره کلی در مراسم قهر سپری کرد. چقدر آدم دلسوز در این دستگاه بودند که به جای کار حقوقی مجبور شدن حقیقی وارد شوند و از همان زمانها ارزش کار حقوقی پایین آمد. از همان زمان ها بود که شخص حقیقی ارزش بیشتری پیدا کرد و همزمان تحریم ها به این دامن زد.

زمانی داد میزد بیست میلیون جوان، و همه شعار میدادن رجایی و کلی خوشحالی که ماها جوانیم!

در مدت کوتاه این ریاست جمهوری همه مون به تهدید تبدیل شدیم. تبدیل شدیم به یک مشت دانشگاه رفته مفت خور. دهه شصتی های معروفی شدیم که مجرد ماندند. آن هم درست زمانی که ارزش شخص حقیقی صدچندان شده بود. ظرف مدت کوتاهی تعریف استانداردها تغییر کرد.

من یادمه به عنوان یک دهه شصتی فعال با پسر هم ارتباط علمی برقرار میکردم. کی قصد شوهر کردن داشت؟ چادری، محجبه، و بدون آرایش بودم. مثل این دهه هفتادی ها به بعد این دوره ها هم نبودم. نه اندازه اونها خواستگار داشتم و نه انگیزه ام برای دانشگاه رفتن مثل اونها بود.

پسرهای دوره من حتی آمادگی پذیرش یک ایمیل از دختر نداشتن. آماده ازدواج نبودن. یادمه به یک پسر ایمیل زده بودم و اون هم برام همون اول کلمه "دورستانه" رو استفاده کرد. یعنی میفهمید، ولی آمادگی پذیرش نداشت.

الآن، نه. اصلا جوون ها میدونن که درسهای دانشگاه کشکن. خودشون ارتباطات دوستانه رو مینوشند و به آن افتخار میکنن. مخصوصا ما دهه شصتی ها رو هم ناقص فرض میکنن.

حالا که به تهدیدی به مرور زمان تبدیل شده ایم. هرچند هر سال میشد فکری به حالمان کرد و آگاهانه و ناآگاهانه نخواستن. بادمجان که نبودیم، خودمان هم میدیدیم و حتی کارهایی هم میکردیم.

یعنی چی که تو این نظام هرکی با چهار تا مینی بوس آدم بالا اومد نشه محکومش کرد؟ مثلا همین همتی. این قشنگ کلمه امان نامه رو هم وسط نامزدیش آورد. کروبی میگن وقتی جوون بوده وقتی مخالفت بالادستی در حکومت رو میبینه سریع از طریق روزنامه آدم جمع میکنه، به محض اینکه نظام میبینه چند تا مینی بوس شده ان و دارن میان تهران، دست از مخاطب کردن کروبی برمیدارن. حالا میگن فتنه بلندمدت کروبی و امثال اون. این احمدی نژاد که اومد با فتنه کوتاه مدت یک برچسبی هم به ماها که منطقی فکر میکنیم و عمل میکنیم زد.

خود من به عنوان یک آدمی که در چشمم خوب نگاه میکنم مثل موش آزمایشگاهی از هر کوچکترین اشتباهی برایم درس درست میکنن. انگار قراره رئیس جمهور بشم. یک وقت برگه مالیاتم رو به عنوان نمونه بیرون میکشن و یک وقت تو دانشگاه و خوابگاه سرپرست ها دنبالم میوفتن که مبادا فروش غیرقانونی داشته باشم. بعد اونوقت اینا میان با چهار تا مینی بوس آدم بالا و هر اشتباهی ازشون سر میزنه انگار نه انگار. یادمه یک سال تو همین اینترنت من گفتم رای نمیدم. همون موقع ازمون خواستن برای جذب هیات علمی تمام صفحات شناسنامه از جمله صفحه رای رو بذاریم، ببینن کیا رای داده ان. هنوز که هنوزه شوهر نکرده ام. حاضرن حتی آبروی خودشون رو ببرن ثابت کنن من کاری کرده ام که بشه بهش گفت آبروریزی.

خب چی نگم شماها چقدر ...ین؟

همین کارها رو کرده این که میگیم انصاف نیست دیگه.