آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

تولیدکنندگانی که مخاطب دیروز-پریروز رهبر بودن چه کسایی بودن؟

اینجا، هر آنچه که میخونید، از دید نویسنده نوشته شده؛ یعنی شنیده نشده، بلکه صادقانه تر، به چشم دیده شده.

در این چند روز، جاهای مختلفبی رفتم. یکی از اونها کمیته امداد امام خمینی، بخش اشتغال بود. رفتمو دیدم که یک خانومی جای مشتری نشسته و مردی که احتمالا مسئول اون بخش هست، داره باهاش صحبت میکنه. ساعت 10 صبح بود. دیگه رفتم تو و اون مرد اومد که جواب من رو بده. رفتم گفتم که من مدیر شرکتی هستم که کارش در زمینه کشاورزی و کامپیوتره، و برای توسعه نیاز به مساعدت داره. مرده ازم پرسید که دیپلم کامپیوتری؟

چی بهش میگفتم؟ گفتم حالا. بعد پرسید که پدرت چیکاره است؟ فرزند چندمی؟! کلی سوالاتی که همیشه ازمون میپرسن. گفتم شما چیکار دارین که من به عنوان شخصیت حقیقی چی و کی هستم؟ اومده ام و میگم که شخصیت حقوقی که در این مملکت درست کرده ام، هیچ چی نداره، تولیداتش فروش نداره و به کمک شما نیاز داره!

اینو که گفتم، گفت وایسا. آقا نشوندم. انقدری که اون یکی دیگه زنه که با این زنه همکار بود هم اومد. بعد اینا شدن دوتا. این مرده هم هی میخواست فقط هی صحبتش رو با اینها کش بده. کش کش کش. هی بهشون میگفت برای شما هواپیما گرفته ام که برین با رهبری ملاقات کنید، حتما یک ساعت زودتر خودتون رو برسونید به فرودگاه، تو ترافیک نمونید. این 4 جمله رو تا حد ممکن کش میداد. بعد، کم مونده بود مثل این مهماندارهای هواپیما هم با اشاره بازی کنه که دو در در جلوی هواپیما باز میشه، و دو در درعقب. دخترا هم هی میخواستن مرده به اونا توجه کنه، تا حدی که من تا بلند شدم که کارتم رو به عنوان مدیر مسئولی بذارم جلوی مرده، یکی از دخترا هم باهام بلند شد که کاتالوگش رو بذاره جلوش. از این حرکتای زشت دخترا مخصوصا به عنوان مدیر زیاد دیده ام. یادمه اون موقع هم که دادگاه رسیدگی به امور مالیاتیم رفته بودم، دختر شهید کاوه همین کار رو کرد. اونم مثل اینا چاق، اومده بود برای شرکت دانش بنیانش که بگه اشتباه شده برای من مالیات رد کرده این!

دیگه خلاصه بگم که عادت کرده ام. دختره گفت: کاش یک کم دیرتر میرفتیم جای رهبری، چون من کلی لیست کرده ام، کلی کار اداری دارم تهران که باید انجام بدم. بعد، دیگه مرده اگر تلفنش زنگ میزد جواب میدادو قرار نبود که حالا حالاها نیاز مهمترین مشتری هاش رو زمین بذاره. من هیچ، فقط منتظر بودم. فقط کمی مستاصل شده بودم. مرده به نشانه اینکه مشتری دیگه هم داره، آخرش بعد از اینکه هر سوال الکی زنه ازش میپرسید و این هی خیلی مشتری مدارانه جواب میداد و حتی زنه یاد خوابش افتاد و خوابش رو هم تعریف کرد که من خواب دیدم با رهبر دارم صحبت میکنمو اینها، بالاخره یک نشانه ای از این نشون داد که ضیق وقت دارم. زنه آخرش دیگه فلشش رو درآورد و گفت من یک چند تا هم پرینت دارمو از این جور حرفا و درخواستای کارانه. خلاصه، نوبت من شد. دخترا که رفتن، مرده گفت: دلیل اینکه نگهت داشتم این بود که میخواستم راحت باشی!

منم سری تکون دادمو پرسید مقطع تحصیلیت چیه؟ گفتم حالا شما بگو لیسانس!

-بابات چیکاره است؟

- بازنشسته.

- بازنشسته چه جایی؟

- کارمند اونجا

- شما که وضعتون باید خوب باشه!

- داریم خرج عروسهامون میکنیم

- مجردی یا متاهل؟

- مجرد

- بابات بازنشسته بالای شصت ساله یا پایین؟

شانس آوردم که بابام بالای شصت سالش بود، وگرنه در این یکی آزمونش هم رد میشدم.

آخر تمام سوالاتش هم گفت ببخشید، الآن ساعت 11 صبحه، و من باید برم بانک؛ یعنی بلند شو برو که کار دارم!

بلند شد و رفت در کمدش رو باز کرد و در حین این که داشت کتش رو میپوشید، گفت خانوم شما باید به ما طرح بدین و کلی پروپزال و از این جور حرفا، بعد هم تهش بنویسی که تقاضا داری که بتونی کارت رو توسعه بدی، تا شاید ماها بهت وام بدیم.

اینو که گفت. چون من از قبل با این جور آدمای کم معیار، آشنا بودم از قبل، و با وجودی که خیلی زیادی تحملش کرده بودم، همون جا بهش گفتم فهمیدی که من دانشجو بوده ام، و بچه مشهد هم هستم. میدونم این حرفت الکیه و خدافظ خدافظ. خیلی مودبانه گورمو گم کردم. مرده هم هی وسط حرفام میگفت نه، نه، نه. من دیگه چی میموند که بهش بگم؟!

آره، تولید کننده ها اون زنا بودن. رهبر، نشسته بود روبروی اون ها و داشت باهاشون صحبت میکرد. حتی، رهبر رو هم تو خواب دیده بودن که کلی داشت به حرفاشون گوش میداد. بله، رهبر، رهبر کسایی نیست که اینطوری از این گونه معیارها امتیاز مثبت بگیرندو مثل من بالا بیان!

نظرات 1 + ارسال نظر
ایراندخت چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 09:00 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد