آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

چرا تو میگی توی؟

زمانیکه من دانش آموز بودم این جمله همیشه باهام بود. یادمه از کلاس سوم دبستان رسما شروع شد. به یکی از بچه های اون ردیف گفتم میریزمش تو دله آشغال. کل این جمله برای یک فارسی سلیس، فقط دله اش اشکال داشت! ولی، دختره گفت تو با لهجه صحبت میکنی و میگی توی! بعد هم دله، دیگه دله رو نباید به کار میبردم، باید میگفتم سطل آشغال. اون زمان، معلم ها هم مثل خود من داشتن اینطوری تربیت میشدن. فقط بچه های مدرسه میدونستن که من به جای داخل میگم توی. خیلی برام سخت بود که این کلمه رو استفاده نکنم.

البته، اینم بگم که به منطقه شهری هم که زندگی میکردم مربوط میشد، چون کمی منطقه که عوض میشد، مثلا بهم میگفتن تو چرا انقدر کتابی صحبت میکنی!

فارسی من در واقع استرلیزه بود، ولی یک اشکال بزرگ تا آخر عمرم داشت، و اونم این بود که صادقانه بود. صداقتی که کلمات من داشت، برای بالاشهری ها معادل بی ادبی کامل بود. آدم نباید انقدر راحت باشه!

بعدها، معلم ها هم دیگه مثل من تربیت شده بودن. یک دهه بعد، خواهرم فقط یک بار انشایی صادقانه نوشت، و باز هم معلم بدون اینکه حرف اصلی رو بزنه، گیر داد به این کلمه که چرا تو میگی توی؟! این توی اون، اون توی این؟!

خواهرم پرسید خب چی باید میگفتم؟ باید میگفتی داخل!

اون روز جلوی سی نفر دانش آموز خواهرم اینطوری تربیت شد. همه میدونستن اشکال اصلی استفاده از کلمه "توی" نبوده! پس همه یاد گرفتن که ایراد اصلی راحت بودن، و صداقت داشتن در کلامه

نشون به اون نشون که دوست خواهرم هم یک بار، همین بلا سرش اومد. البته تو دبیرستان. بازهم معلم انشا به این کلمه ایراد گرفت! دوست خواهرم که فقط یک بار صداقت به کار برده بود، و غافل از این تله حرف راست زده بود، مورد حمله معلم قرار گرفت. اون هم که میدونست کاملا حق باهاشه زد زیر گریه، ولی احتمالا مثل ماها تربیت شده بود دیگه.

بعدها فیلمی ژاپنی دیدم که بچه ها رو در سن ازدواج با این تله ها آشنا میکرد. فیلم عشق، جنگه! ولی اشکالش اینه که برای سن زیر ده سال نیست. این مشکلات برای سن کمتری برای من پیش اومد. ماها چطوری بچه مون رو هم راستگو تربیت کنیم، و هم بهش آموزش بدیم، که دنیا صداقت تو رو تحمل نمیکنه؟ آیا باید صبر کنیم سر کلاس و یا در محیط بیرون از اون به اتهام های واهی بارها مورد تمسخر واقع بشه، و درس عبرت بشه؟ چطور بچه هامون رو برای این جامعه گرگ فردا تربیت کنیم؟! بچه ای که شاید بخواد صادق باشه، که اگر صادق باشه در این جامعه تنها باشه. کسیکه بلد نباشه با اون رنگ هایی که اینها به خودشون میزنن، خودش رو رنگ کنه! اون، چطوری باید اینهمه چیزی که من یاد گرفتمو یاد بگیره و در این جامعه بخواد درست تربیت بشه!

ببخشید

این ژاپنی ها جا انداخته ان که جامعه ای هستن که وقتی غذرخواهی میکنن و میگن ببخشید، اساسا حاضرا هزینه کنن براش. برای همین مثلا هرچند وقت یکبار میشنویم فلان مقام رسمیشون و یا فلان بالا مرتبه شرکتیشون برای عذرخواهی و گفتن ببخشید حاضر به استعفا شد.

اما هر کشوری فرهنگ خودش رو داره. مثلا ایران، اگر کسی بگه ببخشید، معنی متفاوتی داره؛ معنیش اینه که کسی که داره میشنوه باید هزینه عذرخواهیش رو بده، و نه کسی که آن رو برزبان آورده. براتون مثال میزنم. مثلا خود من چند وقت پیش رفتم یک جایی نماز بخونم که خانواده ای انگار اون رو غرق کرده بودن. یک زنه ای هم بود که پشتش به من بودو داشت یک صندلی رو از همون گوشه برمیداشت که بذاره نماز بخونه. از همون پشتش حدس زدم این احتمال زیاد نمیخواد من کنارش نماز بخونم. ولی با این وجود با خودم گفتم که نه، شاید اشتباه کرده امو بذار امتحان کنم. فاصله رو بررسی کردمو نشستم. زنه تا فهمید که من دارم میشینم، همینطوری یک گوشه صندلیش رو زد به منو گفت ببخشید. من فقط نگاش کردمو شروع کردم به مرتب کردن جانمازم. زنه چون کرم داشت، دوباره گفت: ببخشید. این بار هم چیزی نگفتمو فقط شاید نگاش کردم. حتی از پرسیدم میخواستی چی کار کنی؟ گفت میخواستم نماز بخونم. گفتم خیلی خوب صندلیت رو بذار نماز بخون. بعد زنه ادامه داد: نه، من به تو گفتم ببخشید، بعد تو به من چپ چپ نگاه میکنی؟!

دیدم داره هی این ببخشیدش رو مایه شرم ساری من میکنه و بقیه دارن نماز میخونن. زودی جانمازم رو بلند کردمو رفتم جای دیگه ای که همون اول باید میرفتمو کلا اشتباه کرده بودم اومده بودم جای این زنه. حالا اگر این اتفاق برعکس بود، این زنه چی کار میکرد: چپ نگات میکردو میگفت اشکالی نداره! معنی این هم اینه که خیلی اشکال داره و اصلا اتفاقا نمیبخشمت.

من کلا بیرون که میرم، با این طور آدما زیاد مواجه میشم. برای همین، باوجودی که این داستان قدیمیه، همینطور تو ذهنم بود تا اینجا براتون بگم.

غریبه (2) - ثابت کن دوست خوبمی

این اتفاق برای کسایی میفته که معمولا پول چندانی ذخیره ندارن، مخصوصا که در شهر خودشون نباشن. لابد حالا فکر میکنید الآن میخوام بگم مشکلشون کیسه شونه! نه مشکلشون اطرافیانه. امروز مامانم خیلی حرص میخورد از سادگیش. میگفت چند سال پیش یکی از دوستاش اومدو کلی از وضع بد زندگی دخترش گفت. همون موقع مادرم هم کلی غصه خوردو سریع رفت زنجیر طلایی که 700هزار تومن اون موقع خریده بود رو فروخت تا بده به زنه. اتفاقا زنه هم گفت که نمیخوام و کار دخترم راه افتاده! مامانم کلی حرص خوردو برنگشت زنجیره رو دوباره بخره. اتفاقا همون موقع هم، لابد بابام بو برده باشه، عمه بابام راه انداخت که مادرم شاید زنجیر طلاش رو بلند کرده باشه! در حضور بابام به مادرم تهمت زدو مادرم همه اش داشت فکر میکرد که خودش یکی داره. این شد که هم همون موقع از فروختن زنجیرش حرص بخوره و هم الآن که رفته همون زنجیر رو حساب کرده و 100 میلیون تومن حساب کرده.

یک بار دیگه خواهرم تعریف میکرد که دوست افغانش همین ماجرا براش اتفاق افتاده بود. یکی از دوستاش زنگ زده بود که همین الآن به پول احتیاج دارمو وسایل خونه ام تو کوچه ریخته. اتفاقا اون دوست افغان باور نمیکنه تا اینکه میره با چشمای خودش میبینه که وسایل دوستش رو زمینه. همون موقع میگه ببین من چیزی ندارم، ولی این گوشواره ها رو در میارم میدم به تو کارت راه بیفته. دوستش هم میگیره و چند وقت بعد ازش میپرسه کارت راه افتاد؟ دوستش میگه آره، کلی قرض کردم تا مشکلم حل شد! ازش میپرسه با اون گوشواره ها چی کار کردی؟ میگه کدوم گوشواره؟!

داستان مشابه خیلی خیلی زیاده. عجیب هم در مورد خونواده ما زیاد اتفاق میفته. ماها با غریبه ها طرفیم. حتی غریبه هایی که بعدا فامیلمون میشن. غریبه هایی که آدم نیستن، ولی آدم فرضشون کرده ایم. همه اش هم به این فرضمون اعتماد میکنیمو فریب امتحان و اثبات خریتمون توسط اونا رو میخوریم.

من معمولا فریب نمیخورم خیلی. میگم نگاه کن، دلیل اینکه مثلا به این برادره نمیدم مثلا بارش رو با زنش با پولی که من جمع کرده ان ببرن، اینه که دارم میبینم اسراف میکنن. اینا محتاج پول نیستن، ولی پول منو میخوان بگیرن. حرصشون از من دراومده و دارن جیب منو خالی میکنن. چند وقت بعد هم اتفاقا در میاد که بعله اصلا احتیاجی نداشته ان! بلکه خیلی هم رابطه داشته ان و فقط میخواستن بعد از اینکه دشمنم بوده ان، ثابت کنم دوست خوبشونم!

این موضوع غریبه تا سه تا میره. سومیش فامیلی حساب کردنه که در قسمت بعد گفته میشه.

در ایران خبری از زن نیست

بعد از پخش موفقیت آمیز مستند آلمانی "زنی با پنج فیل"، فرانسوی ها مستندی برهمون وزن درست کردن و در اون زن عکاسی رو همکار مردی جوانتر از خودش به تصویر کشیدن. در فیلم خلاقیت در عکاسی، فرهنگ فرانسوی که یک عکاس میتونسته جا انداخته باشه، و زندگی حال اونها کاملا مشهود بود. میشه گفت که اگر قصدشون رقابت با اجرای مستند زنی با پنج فیل بوده، موفق بوده ان؛ خیلی قشنگ بود. یک جا چشمای زن رو نشون میداد که باید هربار بهشون تزریق میشد، و در آخرین صحنه ها هم چشمای اون زن به زیبایی همراه با نوک انگشتان پاهای صافش روی قطار دکوپاژ شده بود. کلا جزئیات، زحمت و موضوع توش زیاد دیده میشد. البته که پیشنهاد میکنم هم این مستند رو ببینین و هم مستند قبلی آلمانی رو. موضوع در این مستندها اساسا زنه!

اما در ایران، برعکسه. دیروز مستند پشت صحنه انیمیشن "فیل شاه" رو میدیدم که حتی در پشت صحنه دوبلاژ روی یک صندلی خبری از زن ایرانی نبود. حالا شاید از خواهرانشون خواسته بودن بخش دوبله رو انجام بده که کسی دیده نمیشد. فردای اون روز اخبار بارها و بارها نشست دولتی ها رو با دانشگاهیان نشون داد. کاش میتونستم، حتی یک زن در اون سالن همایش ببینم! خبری از زن نبود. زن ها، شاید در جلسه ای میان رهبری شکایتی در این باره بکنن، و دانشگاهیان دارن میرن که همون 10% حضور زن ها در دانشگاه رو هم از بین ببرن.

ایران، خیلی ضد زنه!

ما مثل بچه ها بزرگ نشدیم؛ مثل خارجی ها بزرگ شدیم

اولین سال هایی که اومده بودیم مشهد، خیلی خونواده دار بودیم. اون یکی برادر بابام بود و یک چند تا از همشهری های اهوازیمون هم بودن. جمعهامون معمولا شامل کلی دختر و پسر میشدو سر ما بچه ها کلی گرم بود. بابای من یک دوستی داشت که در واقع اون دوستش شده بود و نه بابام. ما با دوستش رفتو آمد خانوادگی داشتیم، به طبعیت از شوهر. ذائقه ایرانی ها، خب میدونید به سمت ترشی و شوری میره بیشتر. تو مهمونی هامون هم معمولا همین انتظار رو داریم. مثلا میبینیم طرف که میخواد بگه خیلی دوستمون داشته حتما یک قلم فسنجون رو میپزه. فسنجون هم که میدونید معمولا گردو، رب انار و جوجه داره. این غذا به سمت ترشی میره. یا مثلا قورمه سبزی، که همه دوستش دارن. تو این غذا معمولا لیموعمانی میذارن. شما فکر کنید مادر من معمولا این چیزا رو میدونسته، ولی لزوما بچه هاش که نمیدونستن. این درحالیه که یک آدم معمولی خیلی زود این چیزها و اسم تمام فامیل رو همراه با بستگیشون میدونه.

یک روز ما از مسافرت اومده بودیم و نمیدونم چی شده بود که انگار کلید خونه مون گم شده بود. بعد رفتیم خونه اون دوست بابام که گفتم. خانوم خونه هم برامون ماکارونی شیرین درست کرد. از نظر یک بچه این چیز طبیعیه. ولی شما باید از نظر آدم بزرگ نگاه کنید. رفتی خونه کسی حالا سرزده یا سرنزده. اون داره ادا درمیاره که من انقدر خودمونی شدم که ماکارونی درست کردم. حالا دیگه انقدر هم خودمونی خودم رو نشون میدم که توش شکر هم میریزم! خانوم خونه که ایرانی باشه باید سریع عکس العمل نشون بده و دیگه پاش رو خونه طرف نذاره! چون این سبک غذا در ارائه هنگام مهمونی یک جور فحشه. حالا ما چی؟ هیچ، نه چون خودمون خارجی بزرگ شدیم، هیچ عکس العملی هم بالطبع نشون ندادیم. اتفاقا بعد از مدت کوتاهی هم زن دوست بابام مجبور شد خیلی رسمی و با کلی فحش و دعوا به وضوح تمام این رسم دشمنی خودش رو نشون بده! چون ما که با اون ماکارونی شیرینش چیزی دستمون نمیومد خودمون رو پس بکشیم!

دیگه تموم. مادرم رو از خونه اش انداخت بیرونو از اون موقع به بعد بابام تنهایی میرفت خونه دوست شریفش تا همین چند سال اخیر که خود دوستش هم سرش رو کلاه گذاشتو پاش رو از زندگی بابام پس کشید!

بعد از اون غذا من دیگه ندیدم کسی پیشنهاد خوردن و سرو ماکارونی شیرین رو بده! ولی مادرم خیلی اختراع میکرد. مثلا تو همون ماکارونی دونه های درشت ماهی یا مرغ میگذاشتو ما چون بلد نبودیم اونطوری غذا بخوریم بدمون میومد. الآن که بزرگ شده ام، میبینم این خارجی ها چقدر میتونن با خوردن غذاهای ما مشکل پیدا کنن. چون شماها که این خوردن ها براتون عادت شده، خبر ندارین نحوه خوردن غذا هم دستور داره، و کلی نکته هست کنارش تا آدم از غذایی که میخوره خوشش بیاد.