آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

حر من از اهریمن برتره

این حرف خدا و اولیای حق اوست. حر، نماد آزاده ها، از اهریمن، نماد شیاطین برتره. و بسیار زیباست.

آدمایی مثل من، وقتی به عمق زشتی کار آدمای زشت کار و ظالم فکر میکنن، و میبینن که به چه سادگی تحلیل میکنن، چیزی جز احساسی نزدیک خفگی بهمون دست نمیده. این برای من جالبه که نگاه میکنم مثلا زنه دستشو در آورده و آورده باالا با یک علامت شیطان پرستی. یعنی چی؟ تو فکر میکنی با این کارت مثلا منو در گناه خودت شریک کردی؟!

یا، مثلا تو فکر میکنی اگر بیای و در شرایط امن خانه من وارد خونه من بشی و منو مشغول هرکاری در خلوتم ببینی، پس تو چون دیدی در حریم من وارد شدی، گناهی به گردن من هست؟

این اوج حماقته که گناهکاران حسود نسبت به آدمای بیگناه دارن. فکر میکنن، دادگاه عدل الهی مثل دادگاه های این دنیاست که میان بیگناه رو جای گناهکار مجرم میکنن، و حالا پس با هم مثلا براااابر شدیم!

نه، این طور نیست. حر در میان گروه اهریمنان بود، و آمد برای امام حسین تعریف کرد که چطور حتی خودش کمک کرد که سپاه یزید، عبیدالله زیاد و شمر بیان سمت اون نقطه از رود که دسترسی امام حسین (ع) به آب قطع بشه و حالا پشیمانه. پشیمانه، و امام حسین گناهش رو بخشید. اگر خدا هم بود همین کار رو میکرد. حر از نظر خدا از اهریمن برتره.

حر، کسی هست، بین ماها. حر، حتی شاید خود ما باشیم. ولی اهریمن هم هست. شیطان پرست هم هست. ماها منتظریم. منتظر اینکه کسایی که میان ماها رو با فرض خودشون در گناهای خودشون شریک کنن، هم در این دنیا و هم در اون دنیا مجازات بشن. به حماقت تو، من نباید جهنم برم. بخش مهمی از گناه به پیشینه اون برمیگرده، و به اراده ها. تو فکر نکن، اگر به خیال ساده خودت هرکار زشتی کردی، میتونی اون رو به من نسبت بدی. فکر میکنی حالا اینکه میگن تر و خشک با هم سوخت، تمومه دیگه؟ نه، جزئیات داره. جزئیاتش منو از تو جدا میکنه. تر و خشک شاید تو این دنیا بیشتر این طور به نظر برسه، ولی با گناه تو، تو خودت رو کوچکتر میکنی، نه منو.

مرگ پرستی

نوجوان که بودم با اولین وب کمی که خریده بودم فیلم خودم رو موقع کنکور گرفتمو شعر این طوری برای خودم خوندم:

«بالاخره یک روز میاد که تو خوشحال باشی/ شاد باشیو بخندیو همه ش خوشحال باشی»

بعدها نمی دونستم اگر برای خواهرم که پشت کنکور سخت تری قرار می گیره براش تعریف کنم ازش استقبال می کنه. خب، فکر می کردم یکی از اون کارای وقیحانه ست که آدم باید شرمش بیاد به کسی بگه.

اون روز شاید تا حالا لحظه های خوشحالی زیادی تکرار شده باشه و هزاران بار اومده باشه و رفته باشه، ولی خیلی کوتاه مدت (یا شایدم انقدر خوش گذشته باشه که نفهمیده باشم چقدر بلند بوده).

امروز اما شرایط در حالتیه که در خوشی هستیم که یک هشدار ناراحت کننده داره ما رو به سمت ناخوشی می بره تا یک دوره و چند دوره ناراحت کننده اجباری تو زندگیمون وارد بشه...

فصل سرد سال نزدیکه، و امروز رفتن ما به دلیل بیش تر از یکی دو تا دشمن داشتن در این خانه اجباری شده. صبر بیشتر در این شرایط ضرره. زمان در گذره و من از همچنان دشمن مشترک بودن و سپر بودن در حال گذار به انتخاب های دیگر پیش رو هستم. در یک سال اخیر به دلیل کنکوری که داشتم بیشترین ساعت ها را در خانه سپری کردم. پدر و مادرم اگر اتفاقی برایشان می افتاد من اولین کسی بودم که با خبر می شد. ولی این آن چیزی نبود که آن ها می خواستند. مثل خیلی های دیگه که قدر باهم بودن رو نمی دونستند از بین بودن ها نبودن ها رو انتخاب کردند و سلام بزرگ و دعوت بزرگ رو خدمت عروس خانوم و آقا پسرشون عرض می داشتن که هر از گاهی به زور و برای یاد دادن کلمه »مادربرزگ» و نه «مامانی» به فرزندشون می اومدن.

در این مدت کسی وارد می شد، احترام ما رو نگه نمی داشت. غریبه ای که تازه 6 سال بود نهایتش فامیل درجه 2 خانه ما می شد، حق داشت در مورد جای نشستن ما نظر بده و بگه که این جا جای نشستن دخترها نیست و خیلی موارد دیگه.

قدرت شیطان زیاد بود و دوست داشت بین ما که پدر و مادر را می خواستیم و پدر و مادر که قدرت را می خواستند، جدایی بیفتد. قدرت گفت یا جای من که شماها را نمی خواهم و یا جای دختر شما. آن ها هم خودشون بارها گفتند قدرت تو بمون، کسی که باید بره این دختره.

قدرت گفت و من مرگ شماها رو می خواهم. پدر و مادر گفتند قدرت تو بمون. تو حق داری جان ما را بگیری!

دیروز به مادرم گفتم حواست رو جمع کن، خواستی بمیری تا من خونه ت هستم نمیری.