آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آرزوی خواهر کوچکتر

از آرزوهام اینه که بعد از ازدواج برادرهام دیگه هیــــــــــچ وقت اون ها رو نبینم. برای امنیت بیشتر.

خوابم برده بود. تو خواب این بار برادر بزرگتر بود که اومده بود خونه مون. زن برادرم ازش دلگیر شده بود. و وقتی شب بردارم برگشت متوجه قهر زنش شد. این بار اون در عوض به محض دیدن قهر زنش چاقو توجیبیش رو در آورد و درحالی که من مثل همه کنار همه شب خوابیده بودم چاقو رو فرو کرد. من خواب بودم، ولی حضور اون رو و چاقویی که فرو کرده بود رو حس میکردم. چاقو رو فرو کرده بود و ادامه میداد. انگار اون میدونست که تو این حالت من چیزی نمیتونم بگم. ناجوانمردانه ادامه میداد و هیچ کس مانعش نبود. به نظرم باید چیزی میگفتم. آیا مثل اون موقع که گربه از پشت بهم حمله کرده بود و صدام در نمی آمد زبانم بند آمده بود؟

خیلی سعی کردم. بالاخره به حالت هوشیاری رسیدم و گفتم ما.مان. خواهرم بلند شد و پرسید تو چیزی گفتی؟! برای اینکه بهش بگم اوضاع آرومه گفتم "هیچ چی، گفتم مامان."

یاد اون روز افتادم که برادر کوچکه بعد از مشت زدن تو صورتم گفته بود حیف اون روز چاقو نداشتم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد