آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

مادر روز دختر رو بهت تبریک می گم

مادرم تو 15 ساله بودی که شوهر کردی. هنوز کودک بودی و شاید هنوز باید کودکی میکردی که شوهرت دادن.برادرات نخواستن. پدرت هم همین طور نخواستن که ببینن عاقبت دختر دیگه شون چی میشه تو غربت. امروز من میبینم که دختران سی ساله شوهر کرده حتی هزینه شارژ نتشون رو هنوز از باباشون میگیرن. ولی تو باید خیلی چیزها از شکم مادر یاد میگرفتی.  این شعر رو به مناسبت روز دختر برای تو دلبندم می گذارم:


Ma fille, mon enfant,

دختر من ... فرزندم

Je vois venir le temps

زمانی را می بینم که می آید

Où tu vas me quitter

که مرا ترک خواهی کرد

 

Pour changer de saison

برای تغییر فصلها (فصل جدید زندگی)

Pour changer de maison

برای تغییر خانه

Pour changer d'habitudes

برای تغییر عادت ها ی زندگی

 

 

J'y pense chaque soir

هر روز به آن فکر می کنم

En guettant du regard

با نگاهی در چشم هایت

Ton enfance qui joue

و کودکی ای که از جلوی چشمانم می گذرد

 

A rompre les amarres

برای گسستن لنگرها

Et me laisse le goût

تا رهایم کنی که احساسش کنم

D'un accord de guitare

با ریتمی بر روی گیتار ...

 

Tu as tant voyagé

تو بسیار سفرکرده ای

Et moi de mon côté

و سهم من در آنها ؟

J'étais souvent parti

اغلب کنارت نبودم

   

Des Indes à l'Angleterre

از هندوستان تا انگلیس

On a couru la Terre

جهان را دویده ایم

Et pas toujours ensemble

اما نه همیشه در کنار هم ...

 

Mais à chaque retour

ولی در هر بازگشت

Nos mains se rejoignaient

دست هایمان همدیگر را می گرفتند

Sur le dos de velours

مانند گرفتن موهای سگ پشمالویی

 

D'un chien qui nous aimait

سگی که وفادار به ماست

C'était notre façon

آری، این روش ما بود

D'être bons compagnons

برای همراهی و وفاداری مان

 

Mon enfant, mon petit

فرزند من، عزیز من

Bonne route... Bonne route

سفر به سلامت ، سفر به سلامت

Tu prends le train pour la vie

این قطار زندگیست که سوار می شوی

Et ton cœur va changer de pays

و قلبت از دیاری به دیاری تغییر خواهد کرد

 

Ma fille, tu as vingt ans

دخترم ، بیست ساله شدی

Et j'attends le moment

به انتظار می نشیم، لحظه ی

Du premier rendez-vous

اولین قرار دیدارمان را

 

Que tu me donneras

که به من می بخشی

Chez toi ou bien chez moi

در خانه ی خودت ، یا خانه ی من

Ou sur une terrasse

یا در یک تراس

 

Où nous évoquerons

جایی که به سخن بنشینیم

Un rire au coin des yeux

با چشم هایی که میخندند

Le chat ou le poisson

یک گربه یا یک ماهی

 

Qui partageaient nos jeux

که همبازی ما شده اند

Où nous épellerons

آنجا که خواهیم نامید

Les années de ton nom

سالها را به نام تو

 

A vivre sous mon toit

با زندگی در زیر سقف من

Il me semble parfois

گاهی فکر می کنم

Que je t'avais perdue

که از دستت داده بودم

 

 

Je vais te retrouver

باز خواهمت یافت

Je vais me retrouver

خویش را نیز باز خواهم یافت

Dans chacun de tes gestes

در شکلک ها و  حرکت هات

 

On s'est quittés parents

ما جدا شدیم از پدر و مادرهایمان

On se retrouve amis

و خود را -با آنها- دوست یافتیم

Ce sera mieux qu'avant

اینگونه از قبل بهتر است

 

Je n'aurai pas vieilli

من پیر نخواهم شد

Je viendrai simplement

بلکه می آیم و

Partager tes vingt ans

با تو بیست سالگی ات را خواهم زیست

 

Mon enfant, mon petit

دلبندم ... کوچولوی من

Bonne route... Bonne route

سفرت خوش ، سفرت خوش

Sur le chemin de la vie

در راه زندگی

Nos deux cœurs vont changer de pays

قبل های ما از دیاری به دیاری دگرگون خواهد شد ..

نظرات 2 + ارسال نظر
دیوانه چهارشنبه 4 مرداد 1396 ساعت 08:36 http://www.delirium.blogsky.com/

دوستی دارم که مادرش مشابه موقعیت شما بود یعنی تو سن کم ازدواج کرد و ساکن شهر غریب الانم بچه هاش پراکنده تو کشور و مدام با شوهرش درگیر
په شوخی پیشنهاد کردم به دوستم که برای مادرت گوشی بگیر بیاد تلگرام
همین کارو کرد
الانم مادرش بسیار فعال در تلگرام و دوست های اجتماعی داره (دوست پسر از نوع خوبش )
و خیلی هم روحیه اش بهتر شده

بازهم کافی نیست. من خودم یک زمانی خوابگاه که بودم مجبور بودم همین کار رو بکنم. ولی احساس میکردم به آدم ها و جای دیگه ای تعلق دارم.
حس تعلق نداشته باشی از بین رفته ای دیگه

زنجانی سه‌شنبه 3 مرداد 1396 ساعت 22:10

بابا چی میگی تو . مادر من 9 سالگی بیچاره ازدواج کرده..اون چی بگه پس؟؟؟ من چی بگم پس؟

مادر تو رو نمی دونم. ولی مادر من تا مدتی تحت ظلم و تربیت مادرشوهر بزرگ شد. برای فرزند سومش مشهد آمد. بعد از این که درس بابام تموم شد، با تمام دنیا قطع رابطه کرد. مادر من بارها تنهایی سعی کرد با بابام مبارزه کنه. حتی گاهی به خودکشی فکر کرد. ولی احساس ناتوانی از برگشت از ازدوااج شکست خورده به تسلیم در برابر این زندگی نکبتی راضیش کرد. مادرم اعتماد به نفسش رو از دست داد. الآن باید با شوهر اواخواهرش که حالا دوران بازنشستگی رو میگذرونن تن به مرگ پرستی بده، چون شوهرش می خواد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد