آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

عماد


یک صبح دل انگیز بهاری در حالی که خورشید نارنجی، بخشی از خیابان را گرم کرده بود از خانه بیرون آمدم. رفتم آن طرف خیابان و به راه رفتن ادامه دادم. تا این که ناگهان کمی جلوتر تصادفی رخ داد. بلافاصله ترافیک شد و جمعیتی به سمت نقطه تصادف راه افتاد. به نظر می رسید پسر جوان شهرستانی در حادثه مصدوم شده باشد. دقت که کردم پسری را روی زمین ول دیدم که شلوار قهوه ای و بلوز سفیدی تنش بود. خیلی هم بیشتر از این که آسیب دیده باشد، سرصدا می کرد. می گفت «حالا شب رو چطوری نشسته بخوابم؟ فردا باید برگ اعتراض مالیاتیم رو می دادم اداره کل مالیات..»

به دلیل راه بندان من جلوتر نرفتم و تصمیم گرفتم از کوچه پس کوچه ها خودم را به مقصد برسانم. ولی راه را خیلی بلد نبودم. همین که جلوتر می رفتم به نظر می رسید دوباره به ازدحام جمعیت تصادف نزدیک می شوم. وارد پاساژی شدم که به نظر می رسید یک در در این کوچه دارد و در دیگری در کوچه دیگر. همین که وارد شدم جمعیتی را دیدم که جوان شلوار قهوه ای را با خودش به دفتر نگهبانی پاساژ می برد. در همین حال یکی داشت دلداریش می داد که می تواند شب را همین طوری روی زمین آن جا بخوابد، و یک پتو هم رویش می اندازند. از کنار پیرمردی دیگر هم رد شدم که در مورد تغییر دولت زمزمه می کرد: «تا کی جوان ها باید برای پیگیری اعتراض هایشان راهی پایتخت شوند؟ و اگر شب مجبور شدند بخوابند ندانند که چطوری از پس هزینه بر می آیند؟»

یاد پدر «عماد» افتادم که اخیرا از حادثه تروریستی سالن مراجعات مجلس نجات پیدا کرده بود. پدر عماد می گفت حالا که عماد مشهور شده همه آن وزارت خانه ها و جاهایی که تا دیروز می گفتن برای عماد هیچ کاری نمی شود کرد، امروز یکی پس از دیگری تماس می گیرند که به آنها مراجعه کنم تا مشکلم را حل کنند.