آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

شیشه، بر سر جوان‌های ما

اینجا که هستیم گاهی جوون هایی ماجراجو، و شایدم به دنبال لباس نظامی میان این ورا، وگرنه در پادگان خیلی فاصله داره با اینجا. بعضیاشون که میان صورتاشون یک قرمزی خاصی داره. شاید این قرمزی ناشی از نقرس باشه، و شایدم مصرف مواد و شایدم هردو. بعضیاشون، صورتشون داد میزنه که فرهنگ ندارن، از روستا و یا جای ناجوری اومده ان و سوءمصرف هرگونه موادی انگار بر این بدن های خیلی وقت پیش مرده شون رواست.

پریروز اینا داشتم آشغال جای در خونه میذاشتم که صدای نامفهوم جوونی از سمت خیابون شنیدم. اگر از کنارم رد نمیشد، نمی فهمیدم که چی میگه. اصلا، از کنارم هم با دو رد شد. داد میزد: بی پدر. بعد هم عین دیوانه های زنجیری و شایدم معلولین، رفت سمت صندوق عقب ماشینی و در حالی که به قفل صندوق عقب نگاه میکرد، با اون یکی دستش انگار داشت یکی توهمی رو میزد. بعد هم خیلی سریع دوید سمت اون یکی خیابون. درست همون جایی که ماشین ها قبلا مرغمو زیر گرفته بودن. موهاش کاملا کوتاه بود و شاید سربازی راهی سفری از روستا به شهر.

البته، اینو که برای مادرم هم تعریف کردم، گفت پسر 15 ساله همسایه هم یک همچین اتفاقی براش افتاده بوده. سر نماز همسایه ها میان دنبال زنه، که کجایی بیا پسر 15 ساله ت رفته بالای تیر چراغ برق. یک بار دیگه هم دو تا جوون دیده بود که هردو همینطوری وسط جاده دراز کشیده بودن. بابام میگفت اینا رو ماشین میزنه!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد