آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

کمی بچه ها رو دریابین

رفته م آموزش و پرورش. آموزش و پرورش هم آموزش پرورش قدیم. یک زمانی من اون جا کارآموز بودم. قبل ترش هم مدرسه که بودم یک بار برای مسابقات اونجا رفته بودم. محیطش صمیمی تر بود. حالا با اون همه مرکزیت در شهر، تبدیل شده به یک جایی فقط برای مراجعه پدر مادرها. اصلا بچه ها که قبلا آدم نبودن، الآن هم انگار وضعشون بدتره؛ آموزش پرورش تبدیل شده به محلی برای مراجعه معلمها و آدم بزرگ ها؛ تبدیل شده به محلی برای تبلیغات آدم بزرگها برای آدم بزرگها. الآن دیگه وقتی مراجعه میکنی به جایی مثل آموزش پرورش، انگار مراجعه کرده ای به جایی مثل مرکز ثبت و تاسیس شرکتها و یا مدارس و ملحقاتش. امروز، اگر یک دانش آموزی رو ارجاع بدهی به اون آموزش و پرورش برای کارهای اداریش، خیـــــــــــــــــلی در حقش ظلم کرده ای. چون سیستم اداریش مال سن بالای 27 ساله، و نه برای بچه های رده سنی 7 تا 18 سال.

نظرات 1 + ارسال نظر
دیوانه دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 11:02 http://www.delirium.blogsky.com/

آره والا
من هفته پیش رفتم اداره آموزش و پرورش
کارمند امور اداری خشن و لجوج نشسته بود سراغ نامه ای رو گرفتم گفت باید فلانی بیاد !
گفتم میشه ببینی اومده گفت نه
سگرمه ها تو هم
گفتم فلانی رفته بیرون پی بچه اش (الانکه بچه ها تعطیلند خدا رو شکر )
گفت نمیدونم همین دور و اطرافه !
بعد هم دو دفعه طرف رو صدا زد همینطور که رو صندلی بود !

به کلم زد برم تو راهرو نعره بزنم صداش بزنم گفتم ولش کن
رفتم از اتاق کناری شروع کردم اتاق به اتاق سراغ طرف رو گرفتم تا اینکه بلاخره پیداش کردم
کارم که تمم شد اومدم بیرون هر کی منو میدید می پرسید فلانی رو پیدا کردی ؟
بعد به خود فلانی هم می گفتن یکی دنبالت می گشت

فک کنم از همه پرسنل اداره سراغش رو گرفته بودم حتی آبدارچی

فک نکنم دیگه اتاقش رو ول کنه بره ولگردی

روش عملی ای اجرا کردی. بنظرم پیگیری درست کار اداری همین طریقه.
من همه چیزهایی رو که دیده بودم تعریف نکردم. آخرین اتاقی که رفته بودم، طرف پشت یک میزی آن ته نشسته بود و قبل از آن میز یک میز بزرگ لابی گذاشته بودند. وقتی من می خواستم بروم، کارمند مشغول مکالمه بود، دو نفری هم پشت میز لابی بودند، و دانش آموز متوسطه ای هم بیرون، آقااجازه، ایستاده بود. من خودم بشخصه اولش ترسیدم تو اون موقعیت برم داخل کارم رو راه نندازه. ولی وقتی مادر یکی از بچه ها رفت تو جرات پیدا کردم با خانومه برم. پسره هم همون طور بیرون اتاق مونده بود.
دیگه کارمند سرش شلوغ شده بود و یکی از آن دو نفر لابی خدافظی کرد. خدافظیش هم شامل این جمله میشد که حالا برای این درخواست باید لابی کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد