آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

زلیخا

تو محوطه دانشگاه رفتم جلو و به یکی از پسرها در جمعشون گفتم سامان کجاست؟ میخوام ببینمش تا با هم حرف بزنیم. هیچ کس جوابم رو نداد. معلوم بود یک دلیل که عرفی هست و همه میدونن. آن ها به همون دلیل نمیخواستن به یک دختر آدرس یک پسر رو بدن. اصرار کردم. بازهم در مقاومتی که فکر میکردن معنیش مردانگیه، کسی چیزی نگفت. ول کردم و رفتم. دوباره همون پسرها رو در جمع دانشجوهای بیشتری دیدم که برای جشن جمع شده بودند. رفتم جلو و به کت یکیشون آویزون شدم. عکس العمل نشون دادند و از این کارم ابراز ناراحتی کردند، و خودشون رو ناراحت نشون دادند. یکیشون هم بهم گفت زلیخا. من، می خواستم از وضعیت آخرین ربات هایی که ساخته بودند، از این طریق مطلع بشوم ولی زلیخا بودم و نامحرم. رفتم تو جمع دخترها تا از اونها از سامان خبری بگیرم و رباتهایشان. ولی از اون ها هم جوابی نگرفته بودم. دخترها چند گروه آبی پوش و قرمز پوش شده بودند. انگار بعد از مراسم می خواستند بروند جایی. بعدازظهر که داشتم از اتاقی رد میشدم که بابام توش تلویزیون رو روشن کرده بود، دخترهای قرمز پوش را در نقش حامی های تیم مخالف و دخترهای آبی پوش را در نقش حامی های تیم موافق دیدم. معلوم شد که این ها با یک اکیپ خبری همکاری میکردند و عوامل اجرایی زیبا کننده پخش تلویزیونی بودند. بعد از آن روز من هیچ وقت سامان را ندیدم و هیچ وقت از آخرین وضعیت رباتهایشان با خبر نشدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
فرانک پنج‌شنبه 9 شهریور 1396 ساعت 16:02 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

یه سوال...
قد و وزنت چنده؟
اگه دوست داشتی بگو

مرسی. bmi بلدم ولی به اونی که شما استاندارد معنی میکنید اعتقادی ندارم. برادر من آمپول هورمون رشد هم زده

فرانک پنج‌شنبه 9 شهریور 1396 ساعت 16:00 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

ای کاش یخورده واضح تر مینوشتی.....
حتما باید برم از اول بخونمت تا بفهمم چی به چیه.....
سامان کیه عزیزم؟

داستان کوتاهه. گاهی من داستانام رو این جا مینویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد