آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

مهاجران (1)

فک میکنم این مطلب که مینویسم ادامه دار بشه، برا همین شماره میزنم فعلا 1.

ما در مرکز ایران زندگی میکردیم، کمی پایینتر از تهران و کمی بالاتر از اصفهان. جای خوبی بود، بین این دو جا. بابای بابام مهاجرت کرد و رفت پایین تر، و ازدواج کرد. ولی هنوز در فکر مهاجرت کاری و شغلی بهتر بود. زمانی که کویت حرفش پذیرش کارگر بود، رفت کویت. این بابا، دو سال اونجا بود. یکی از بچه های مادربزرگم این وسط تلف شد و مادربزرگم درخواست طلاق داد.

وقتی پدربزرگم برگشت با کلی دکمه و چیزهایی که فکر میکرد ایران فروش بره برگشت. ولی باید دوباره زن میگرفت. پدربزرگم زن دیگه ای گرفت و این بار کارگر نونوایی شد. پدربزرگم مرد خوش شانسی بود. چون اون تونست زمان انقلاب زرنگی کنه و کاری کنه که خونه ش رو از چنگش درنیارن. و زرنگی دیگه اش این بود که وقتی شصتو چند سالش شد، تونست خودشو بیمه کنه. بعد هم  خیلی زود، مُرد.

وقتی پدربزرگم مرد، نامادری بابام از نظر خونه و حقوق مستمری بی نیاز بود. اون یکی مادربزرگم هم تونسته بود برا خودش خونه بسازه و خودشو بازنشسته کنه.

ولی بابام راضی نبود. اون این وسط نسل سوخته شده بود. بابام مهاجرت کرد و اومد مشهد. بابای من دیگه قصد مهاجرت به سرش نزد و مشهد ماند. ولی، بعد از انقلاب من دهه شصتی به عنوان نسل سوخته نظام معرفی شدم. با وجود پول زیادی که خرج تحصیلم کرده بودم، جایی برای پذیرشم نبود، مخصوصا که دختر بودم و مونث.

من هم راضی نبوده ام. الآن تصمیم به مهاجرت دارم؛ مهاجرت خارج از کشور. مثل بابام و مثل باباش.

مهاجرت به کشوری دیگه بجز ایران برام مثل ورود به برزخ میمونه. اما چاره چیه؟

به جز پیش بینی پست ثابتم قصد گذاشتن هیـــــــــچ پیش بینی دیگه ای ندارم. فقط قصدم اینه که منم برم، البته با دل تنگی روزهایی که در کودکی خوشی برام به همراه داشتن و الآن میبینم که دیگه اونا برنمی گردن. شاید، قسمت خونواده ما مهاجرت بوده، کسی چه میدونه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد