آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

آه

دنیا به دوستی بیشتری نیاز دارد

علی بابا و چهل دزد بغداد- اشباع و سرریز

23 سالگی دوران برف و باران‌های لطیف

اون موقع ۲۳ سالم بود. یک جلسه گذاشتند به عنوان اولین جلسه معرفی دفتر نوآوران شهید فهمیده. از دانشگاه فردوسی دعوت کرده بودند. من هم چون مدعی نوآوری بودم از یه دانشگاه دیگه دعوت کردند بیام اونجا صحبت کنن برامون
من یه مدتی توی مدرسه شاگرد سوم بودم، شاگرد اول مدرسه مون بعداً دانشگاه رشته مکانیک رفت. اون زمان ریاضی سر تجربی بود و شاگرد زرنگایی که ادعاشون میشد میرفتند مهندسی برق و کامپیوتر و الکترونیک و مکانیک. تبلیغ رشته کامپیوتر اون موقع مثل تبلیغ شهر جدید گلبهار خیلی بود. میگفتن نیازه و بازار کار آینده با تکنولوژی کامپیوتره. مدارس هوشمند و اختصاصی برای کامپیوتر گذاشته بودن و نشریه اختصاصی نه یکی بلکه چندین تا داشت. ما تو این جلسه همدیگرو دیدیم. شاگرد اول نشست کنار شاگرد سوم و این حداقل وجه اشتراک ما بود‌. با همدیگه به سخنرانی‌ها گوش کردیم
من به جلسه خیلی امیدوار بودم. آخر جلسه ازمون خواستن نظرمون رو در مورد دفتر نوآوران بگیم
برام عجیب بود که این دوستم چرا به آرم دفتر نوآوران اشاره کرده و میگه این چه آرمیه
توی آرم من چیز خاصی نمی‌دیدم. گفتم این کلاسش بالا رفته و آرمش رو بهونه کرده
این دفتر کار خودشو با چند نفر آدم که انگار میدونستند کی کجا چه رشته ای باید بخونه شروع کرده بود
مثل من نبودن که با وجود شاگرد سومی اون زمان که مردم خودشان را میکشتند کنکور قبول بشن برن یه رشته ای که بیست سال بعد با اون همه تبلیغ در سطح کل دنیا حتی تو آموزشگاههای آزاد هم اسمش نیاید
مدیر دفتر نوآوران پزشک بود و شما فکر کنید که سالهای جوانی رو گفتم:

به کجا چنین شتابان / به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت بخیر اما تو و دوستی خدا را / تو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی / به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را

۲۳، ۲۷، و ۲۹، سالهایی بود که اگر هر دختری عروس میشد بچه دار میشد آخرش، من با این دفتر داشتم کجا میرفتم؟

منه نوآور یه پروژه طراحی کردم و میخواستم با مطرح کردنش تو یه جایی رسمیش کنم و کاملش کنم. سالهای اول که جدی بودم و خیلی کار میکردم دلیلشو نمی فهمیدن احتمالا شک کردند که میخوام یه میز بگیرم و مثل خودشون ریاست کنم، گفتن بیخود پیگیری، ما استخدام زن نداریم برو.
سالهای بعد گفتن تغییر کاربری دادیم برو. انگار تو کار ازدواج دادن جوونها داشتن تغییر میکردند. ولی نه امثال منو، سالهای آخر هم که میشه نقطه آغاز حرف امروزم، راه انداخته بودن که مردم بیاین وقف علمی بکنید.
اون سالها دیگه روشن شده بود آن‌چه که نیاز داشتن جدیت و آدم بودن ما نبوده؛ آن چیز مورد نیاز جیب و پول پدران ما بوده.
این میشه دوران گذار از دولت احمدی نژاد به روحانی؛ همون سالهای ۹۱-۹۲
همزمان با اینها من هنوز امیدوار بودم هم ازدواج کنم و هم کار مدیریتی از همین پروژه حودم دستم بگیرم
از من اصرار از اینها انکار
آن سالها من هم مثل خیلی های دیگه که دوست داشتن پروژه انجام بدن جاسوس قلمداد شدم و به بدترین شکل ممکن طرد شدم. من داشتم دکترا می‌گرفتم، اسم آنها را چاق میکردم و پدرم هم داشت بهشون پولهای گنده گنده میداد؛ همانچیزی که ظاهراً آنها نیاز داشتن.
اینطوری که شد از ۲۹ سالگی رسماً ول کردم. پیگیر نشدم و کار دیگه ای برای خودم شروع کردم. به پول نیاز داشتم و شروع کردیم به کسب درآمد از طریق پروژه و کدنویسی، این بار نه برای دانشگاه و پژوهشگاه، بلکه برای دانشجویان. یک دهه زمان لازم بود تا درهای دانشگاه رو ببندن و پستها و مقامهایشان را محکم کنند و اگر آزمون استخدامی در این یک دهه سر بزرگ قیفش بود کافی بود که ما آن پشت وایسیم و نفهمیم که این قیفی است که باریک میشه و چیزی به اسم تورکود (تورم و رکود همزمان) هم پشت سرمونه.
آخرای دوره دکترای من شد همزمان با تصویب قانون مجلس که هرگونه پروژه دانشجو به کسی بده انجام بده جرم محسوب میشه و پیگرد قانونی دارد.
تمام تبلیغات "انجام پروژه" شد "آموزش انجام پروژه". همزمان دانشجوها اعتراض قانونی داشتن که اساتید پروژه هاشونو طوری تعریف نکنند که اینها برا نمره مجبور بشن نون به کسی قرض بدن. اساتید دانشگاهی که همزمان با من داشتن دکترا می‌گرفتن. ظاهرا با من فرقی نداشتن و هم کلاس بودیم ولی اون استاد دانشگاه بود و دانشگاهشون بورسیه اشون کرده بود که بیاد دکتری بگیره ولی من برای تحصیلم پول هم میدادم با این وجود اونها نگران بودن که یک وقت من مثل اونها استاد نشم. بجز این شغل من و امثال من رو تقبیح میکردند میگفتن که باید در ازای پروژه پولی نگیرم و زکات علم نشر آن است. نشر آن هم چون وقف علمی رو داشتن باد میکردند برابر بود با نشر رایگان علم و خلاصه از هر نظر تقبیح میشدم. حزب الهی خوانده میشدم و مثلا اگر میگفتم بهترین دوستم مشتری منه شعار زشتی بود. هروقت با هر کدام حرف میزدم چون اغلب مرد بودند کارهایم رو انتساب میدادند به سوءتفاهم و گفته هایم هم تکرار میشد به نحوی که برداشت بد بشه کرد ازش: میگفتم  کار با اسید، پخش میکردند اسیدپاش، میگفتم چرا من باید تو حاشیه باشم میگفتن حرف نزن که حاشیه سازی نکنی، میگفتم ول کنید، تو روزنامه مطلب میذاشتن که من اینو ول میکنم این منو ول نمیکنه و براش خبر سازی در راه زندگی سلام میکردند.
26ساله بودم. تو خونه همیشه پشت کامپیوتر و در حال کار، بیرون هم فقط دانشگاه و بس. شبها تو خواب مساله حل می کردم. وقتی برای گردش نمیذاشتم. میخواستم تا قدرت جوانی دارم کاری موفق تو جهان از خودم بگذارم ولو اسمم هم روی اون کار نباشه. برای همین هر جایی می رفتم همه کارها رو من می کردم و یک رئیسی می اومد و با افتخاراتش پز می داد. منم مینشستم تو سیاهی لشگر دانشجویان. من شبکه سازی نمی کردم. کار اجتماعی نمیکردم. فکر می کردم که دارم یک کار علمی مفید انجام می دم. دایی ام از شهر دیگه میومدو می‌گفت از خودت دفاع کن. خود بخود. قشنگ معلوم بود پشت سرم کلی حرفه. قصدم برای ازدواج مورد تمسخر واقع میشد. عمه میگفت اگر میخوای ازدواج کنی باید کاغذا و مقالاتتو ول کنی خاله می گفت باید قابلمه تو دستت باشه نه خودکار. سال آخر ارشد بود. هر کدوم از دوستام شوهر نکرده بودند این وقت دیگه ازدواج کردند. دوستی دخترها با هم که میگن از گلس گوشی شکننده تره، اونو که نداشتم چون دوستام به قول خودشون مال کس دیگری شده بودن. فامیل که وجود نداشت و من مونده بودم راه جوانی رفته و درهای قدیمی بسته.
از 23 سالگی که با پژوهشکده نوح آشنا شدم و پروژه‌های اونا رو میخواستم انجام بدم. بعد هم که ولش کردم رفتم خودم تیم تشکیل بدم. از آنجا که تازه کار بودیم و اصلا حب قدرت نداشتم و فقط میخواستم پروژه مو پیش ببرم مدیریت گروه دادیم دست یکی دیگه. اتفاقا اون مدیر هم بدون اینکه من بدونم خودشونو متصل به پژوهشکده نوح کرده بودند و نقش ما رو بیرنگ کرده بودن. ما میخواستیم کار کنیم و اونها میخواستن ما رو از تیم خودمون بندازند بیرون. همین کار رو هم کردند. رسما ما رو از تیم خودمون بیرون کردند. آخرای کار گفتن که دلیل اینکه ما نمی‌گذاشتیم کار کنید این بود که برگه با آرم پژوهشکده نباید دست شما می افتاده.
حالا این آرم پژوهشکده روی درش وسط شهره و هر روز عده زیادی از کنارش رد میشن. اصلا اونجا که اینها هستن ایستگاه تاکسی شده و فقط من فکر کنم ماها نباید این آرمو می‌داشتیم! فکر کنم اگر تو گوگل هم بزنید اسم پژوهشکده نوح و جایش با نام صنایع امام هادی هم که نزدیک خیابان انفرادی مشاهده میشه میتونید پیدا کنید. آنقدر اینا محرمانه دارن کار میکنند. دشمن در کمینه!
این مرحله علیه من شکایت کردند: جمعی از اساتید و فضلا و به همراه یک پژوهشکده طول و دراز شاکی من دختر دانشجو یک لاقبا. دادگاه بردنم. تا آخر اینکه اونجا گفتن من جاسوسم. من اونجا فهمیدم که اینها منو استخدام نکردن چون فکر میکردن من جاسوسم و ممکنه دوشغله بشم. حالا منی که کلا یک ساعت تو پژوهشکده شون نرفته بودم.
در این مدت ما صبوری میکردیم و همچنان برای زنده ماندن شرکت ثبت میکردیم و دنبال ایده بودیم. موج مکزیکی بلند شد که بله به این کار من میگن استارتاپ. ناگفته نماند که همینجا هم از طریق وکلا و قضات حاضر در اداره مالیات داشتن برای ما پرونده می‌ساختند که خوشبختانه تا فقط یک دوره تجدیدنظر رفتو تمام.
حالا دولت خودش رو با کلمه استارتاپ چاق می‌کنه و بازم ما هر از گاهی خودمون رو بهش معرفی میکردیم. این میشه دوران دولت روحانی. ماهم نه به شدت امیدواری گذشته، بلکه همینطوری. مثلا میرفتم میدیدم: آها، یک سایتی پیدا شده میگه می‌ذاره اسم هامون رو بنویسیم.

موج ها علیه نام شرکت و پس از آن

تو اسم شرکتمون نهنگ آورده بودیم. موج علیه اسم شرکتمون راه انداختن. آفریده خدا، نهنگ دریا، از زمانی که اسم شرکت ما شد آبرو براش نموند. هویت نهنگ قاتل برایش ساختند و اونجا که اسم فاطر آوردیم هشتگ قاطربه جایش گذاشتن. برای هر کلمه که منتسب به ما میشد و برای هرکه واقعا قصد دوستی با ما داشت ویروسی، برنامه ای چیزی داشتن. هنوز هم البته و متاسفانه نهضت ادامه داره و برحسب میزان فشاری که ما میداریم اونها هم متناسب با ما و برای مقابله با ما و یا بازی با اسم ما از هیچ تلاشی فروگذار نمیکنن.

گذشتو دولت روحانی رفتو دولت رئیسی آمد. در این دولت کلمه استارتاپ از سمت خارجیها دیگه باد داده نمیشد.
۳۰، ۳۲، ۳۴، ۳۷
سال ۹۶ دکترا رو گرفتم و میدونستم که دیگه برگشتی نیست. هرچند چندجا درخواست دادم ولی با وجود بی نهایت دانشگاه ثبت شده دولتی، آزاد، غیرانتفاعی و علمی-کاربردی همه پستها و جاها قبلاً برای خود موسسان تعریف شده بود و نیازی به من نبود. اصلا دیگه باب شده بود کسیکه رشته کامپیوتر میخونه برای مهاجرته و نه برای ایران موندن.
فراز و نشیبهایی داشتیم که سخت‌ترین آنها مربوط به سال ۹۷ بود. سال ۹۸ کرونا شاید انقدر بهمون سخت نگذشت که این سال گذشت. کلی طول کشید تا نشون بدیم ما تراکنش نداشتیم. ما می نوشتیم حرف می‌زدیم و سعی میکردیم اثبات کنیم که جوونها رو بیچاره کردند و از آنطرف برعکسش نشان داده میشه.
زمانیکه به این حد از اثبات رسیدیم که همه تقریبا فهمیدن، اعلام کردن فقط ازدواج زیر ۲۳ رو حمایت میکنیم.
دهه شصتی هایی که زودتر تونسته بودن ازدواج کنند اونایی بودن که تو دانشگاه مثل من خریت نکرده بودن که برند دنبال علم بلکه رفته بودن دانشگاه دوردور. اینها بچه آوردن و بچه هاشونو با دلار و با تم گروه بی تی اس بزرگ کردند و اسم بچه رو خارجی طور گذاشتن و دوره عوض شد.
از مدتی قبل راه افتاده بود هر کی زنگ میزد طلبکار بود و پشت تلفن حرف وام و تسهیلات میزد. کسی قصد ازدواج نداشت و طلبکاران منتظر بودند.
اغلب مشتری های پروژه‌های دانشگاهی هم تو همون دسته طلبکاران رفته بودن.
پروژه هم با همه زحمتی که داشت تا حد امکان سعی کردیم نگیریم.
تو این مدت فقط یکی از کارمندان پژوهشکده که کمتر از بقیه ظاهراً گناهکار بود زنگ زد و گفت دارم میرم سفر حج و حلال کن. گفتم شماها که تنها یکی نبودین حالا من حلال کردم.

زن راضی مرد راضی گور پدر قاضی

این بعد از سالها بود که اسمشونم نمی آوردم. چند روز پیش اتفاقی کاغذهای تبلیغاتی وقف علمی رو دیدم. تبلیغات اونها بود. کلا ۴ تا کاغذ داشت که فقط هم یک عکس داشت: عکس دست عریان بود.

کسانیکه تبلیغ تصویری محصول کرده اند و کمی حرفه ای باشند میفهمند من چی میگم. من چند سال پیش تو این شیپور یک عکس گذاشتم از وسیله الکترونیکی که داشتم، ردش کردند
گفتن دست نباید تو عکس باشه. حالا خدایا نگاه میکنم این نه تنها دست گذاشته بلکه اگر نگاه کنید انگار اون یکی عکسه که تو دست این یکیه تتوی امروزی هم کرده. حالا این مال کیه؟ سالهای ۹۰-91؛ اون موقع که میگفتن استخدام زن نداریم و به باباهامون میگفتن لطفاً با جیب‌های مبارک بیاین برای وقف علمی.
حالا سال ۱۴۰۲ داره تموم میشه و من که داره ۴۰ سالم میشه خیر از جوونی ندیدم. برم ببینم اینها از اون سال تا حالا بالاخره راضی شدن اون دست تتو کرده رو از رو پوسترها بردارن؟
خواننده باهوش در زمان می‌دونه که نه. ازونطرف خانومای مجلسی میگن تتوی گل و پروانه بذارین برا شوهرتان و طرفداری‌های تتلو هم که حسابی با تتوی شلوغ و اژدها و قاطی پاتی بور خورده هستن؛ زن راضی مرد راضی گور پدر قاضی.
پوستر رو ورق زدم اسم سید زهرا میرسادات اومد. نگاه کردم مترجم مجموعه کتابهای انگلیسی زبان موسیو کوگل شده.
نمردیمو معنی وقف علمی رو هم فهمیدیم.
روز گذشت و به این فکر کردم که اون سید انگلیسی کی هست اینها رو به اینجا سوق داده. چون سیدها خیلی به خاندانشون اعتقاد دارند.
زدم تو گوگل و بله بزرگترین سید انگلیسی ملکه الیزابت هست که روسری سبز پوشیده و میگه نسلش به پیامبر و امام حسن برمیگرده، با سند مجله و اینها
نگاه کردم در طول این سالها این دسته از قلم طراحان پوسترش نیافتاده و انگار استاندارده، ولو به اینکه فقط طرحش باشه هم راضی بوده.
گزارش سال ۹۷ وقف علمی رو باز کردم. نویسنده ها رو نگاه کردم :دیدم این خادمه می‌شناسمش، اون رو میشناسم و نه، چه جالب از مدیر عامل اسم شرکت e-bon هم این وسط نام برده که تنها اسم خارجی تو کل اون گزارشه.
اینجا هم کسانیکه فقط کمی تو نامگذاری اقدام کرده باشم میفهمند که این از چی خوشش نیومده : bone
به معنی استخوان که از اسامی تکنولوژی های مورد علاقه تگزاسه.
جستجوی تصویر کردم. نگاه کردم انگار این اسم فقط تو همین گزارشه اومده. عکس دو تا و مابقی عکس دست لاک ناخن زده ست. این دست لاک ناخن زده نماد شرکت مشروب فروشیه و زیر ۱۸ سال هم نمیفروشه
شاید اونها که اینطور آنقدر واضح اون روزا جولان میدادند فکرشو نمی‌کردند که امروز آنقدر زود برسه. اون دوستم که زیر نماد دفتر نوآوران خط کشیده بود و احتمالا منظورش این نمادی بود که ما ندیده بودیم، از یه خاندان اصیل مشهدی بود. اتفاقاً یکی از خاندانشون همین چند وقت پیش با چاقو تو حرم خونی مالی شهید شد و کلی صدا کرد. یک خیابون هم به نامش کردن. البته این نام خیابان رو میشه در کنار نام اون انفرادی گذاشت که وکلایش پیگیر از آب و نون انداختن من بودن.
نگاه کردم این اصیل زاده (این همون شاگرد اول رشته مکانیکه که گفتم) کلا با خانواده جاهای خوب مهندسی و دکتری رو گرفتن. مثل من نبودن که شرلوک هلمزی دنبال اثر انگشت باشند. هرچند بعدش هم بعنوان دانشجو یا حالا هرچی سعی کردن بااسم نمره بی ارزش شده امروز همین رو از آب و نون سطح بالای استاد دانشگاهی بندازند.
یک نفر هم از اون دفتر نوآوران هست که ول کن نیست و ظاهرا اونه که سایت رقیبمو با نام نهنگ زده‌. اونی بود که خودش رو از طرف دفتر نوآوران معرفی کرد و هربار با کلماتی مثل اعتماد کن و تو خطرناکی و حرف نزن که تو حاشیه نری، دشمن سازی و من می‌دونم نیاز تو چیه بهت میدم و یا اصلا پروژه تو بدرد نمیخوره و اینها خودش رو با کوکیزها به شکل 3rd-party می آورد بالا. اون زمان همین بود، الآنم همینه. ظاهراً به شهرت و قدرت و جایگاه خیلی علاقه داره. عده ای هم هستن که توسط نهنگ‌های قاتل خورده میشن.

علی بابا و چهل دزد بغداد

حالا نگاه میکنم اگر بگن علی بابا و چهل دزد بغداد برای اونور آبی ها رابطه معنی داری با آنچه که در ایران برایشان متصور شده اند پیدا میکنه. وقف علمی تا چه حد؟ اینکه دانشجو ندونه و بعد از فارغ التحصیلی هیچ کس نشناسدش، خوبه؟ نگاه میکنم همون سالهای 90-91 که خیلی ها موفقیتشونو مرهون موفقیت در همین سال میگن، یک عده ای همون موقع ها میگفتن ما دشمن داریم و باید محرمانگی محصولات و تولیداتمون حفظ بشه. مثلا همین مرکز تحقیقات طب سنتی میگه محرمانگی لازم داریم. میگه با همین محرمانگی خوب شده که دانشجو میاد پروژه انجام میده و فقط نمیدونه که داره روی چی کار میکنه! در حوزه دفاع ملی و نظامی هم همینطور که در بالا گفتم. میگن مقاله سیاسی ما چرا برای تایید لازمه که ISI خارج باشه حتما؟ اصلا چرا سیاست مکتوب ما رو اینها باید تایید کنند؟

این دانشجو باید منزوی بشه و هزار تا فوش بخوره تا فارغ التحصیل بشه، بعد اونوقت دکتر عصاره و دکتر ماهی کپور هرکدومشون بشه تخصصشون فامیلشون.
اگر نظامی هم باشه مثلا دکتر نظامی و اگر قاضی باشه بشه دکتر قاضی زاده و همینطور الی آخر. دست آخر هم میرسیم به ملکه سیدها و سادات ها شاهزاده الیزابت و پسر محبوب کارتونهای امروزمون هری جون. همه اینها هم با سختی خاندانی به اینجا رسیده ان. چه اشکالی داره؟ مگر تلاش نکرده ان؟ امروز  کارتون زازی فلسطین اشغالی رو خوشگل نشون بچه هامون شبکه پویا میده و شبکه پویا شده مرکز پخش مجموعه داستانهای هری، زمانی با پاتر و حالا بدون پاتر و با یک چهره دیگه. برای بزرگترهاشون هم شبکه ifilm با پخش دوباره طاهره خانوم در نقش مادرشوهر ناتنی آدم بدی بود که همه رو در پس از باران به گریه انداخت، روی آنتن میاد. اینها با وجود تمام اعتراضاتی که به پخش برنامه ها میشه.

اشباع و سرریز

بالفرض که با تلاش بالا اومدن. اشکالش چی بود که مثلا یکی مثل من نه سرنوشت برایش خواست ازدواج کنه، نه برایش خواست کار کنه و نه برایش خواست از جایش تکون بخوره و بهترین خواست سرنوشت برایش فرشی با سنگ قبری بالایش بوده!

دوره ای شده که دست مردان انگشتر قاسم سلیمانی ببینی و از زن یک دست سفید ببینی که تتوی پروانه روشه. اون مچ پایش هم باشه ای بدک نیست. اونم نه الآن، بلکه از صفحات بروشور چاپ شده ماندگار تبلیغات وقف علمی شروع شده بوده.
اصلا هیچ کس نباشه و فقط دست باشه. انگار اون سالها طرحش داده شده و حالا داره اجرا میشه.
حالا چرا انگلیس. بالفرض که داشتین برای خوب های این وسط که له نشن و یا کمتر آسیب ببینن مدارا میکردین.
ایالت سین کیانگ چین هم که زمانی در نقشه ها به کافرستان مشهور بود، محله سیدها در چین بوده. این ایالت تغییر نام یافته. الآن این محله هم مثل خرابه های آمریکا و انگلیس که میخواین آباد کنید هر سری سرشون سیل می آید، و مردمش که نام ایغورها رو گرفته ان، هر سری کوچانده میشن. میگن ایغورها هم یجور داعشن.
پس این، انتخاب شده بود که الآن کدوم خرابه رو آباد کنید. خرابه‌های آمریکا، ایران، یا چین؟ مساله اینست.
تا اینجای کار که قصدتان تجمیع خرابه ها نبوده. چون من الآن ساکن خرابه ای1 هستم که املاک موقوفه آستان قدس در نزدیکی آن دست نخورده ترین مکانهاست. به جز آن هنوز محدوده پارک علم و فناوری بعد از شاهنامه و محدوده دانش بنیانها مناسب آدم نشده و نقشه نگاه کنید که یکی از 4-5 مکان ممنوع العبور همین جاها در نقشه ثبت شده، و نه به خاطر محرمانگی، بلکه به خاطر تخریبی که بعدا مثلا میخواستن درستش کنن. هزینه ایجاد تجمع سگها در این مکانها از تجمع آدمها ارزانتر است.
اینها رو از جستجوی نام و مترجمی که بابت کتابها و محصولات فرهنگیشان میگیرین، میشه به راحتی فهمید که خرابه های اونها رو دارین آباد میکنید، و در ازایش خیریه ای پول میگیرین. اگر هم مردم ایران لیاقت داشتن، اول با کارگری امتحانشون میکنید و اگر دزد نبودن و واقعا نیازمند بودند، چون هزینه های کارگران ایرانی سه برابر استاندارد بین المللی (آمریکا) تعریف میشه، با ترجیح سگها به کارگران دنبال جایگزینها هستین.
اینطوریه دیگه شاهزاده هری میگه پول جشن پادشاهیمون شده 2500 پوند که ایرانی ها باید برامون حسابش رو بپردازن. حالا این رو با چای دبش میگیره، فساد برنج رو رو میکنه و یا گلوگاه علمی فساد انگیز دیگه و نتیجه هم میشه همینی که هستیم.
هر وقت لازم باشه استاندارد ایرانی جای استاندارد آمریکایی رو میگیره. یک مدت صبوری کردیم و اگر هم نمیکردیم، حالا شده. حالا این شده که در آمارها حذف بشیم تا دولت بگه در طول 40 سال گذشته، ایران با بالاترین کاهش نرخ بیکاری مواجه شده؟ چی کار کردیم؟ زمین هامون رو که وقف کاشت گندم و دانش بنیان شما کردیم کم بوده و پولش رو باید از آمریکا جور میکردین؟ یا اون هیئت علمی که امروز به زنش از خاندان سید و سادات خیانت کرده با دانشجو فرار کرده رفته کانادا باید پولش رو برای شما جور میکرده؟
هر طور نگاه میکنم شماها خیلی به ملت و مردم ایران مدیون هستین.


1- این خرابه باید تفسیر بشه. این خرابه هم قرار نبود اینطور باشه. برف میبارید، و باران داشت. قدمت تاریخی حتی بیشتر از شهر مشهد داشت. یک آرامگاه فردوسی داشت که قرار بود ثبت جهانی بشه. قرار بود در مسیر آن  قطار شهری مشهد-گلبهار بیارن. اینطور شد که جمعیتی مضاف بر آنچه که تصور میشد در دشت غربی و شمال این شهر در حد اشباع ساکن شدند. مشهدی ها به این جمعیت گفتن اشباع و سرریز. قبل از آن هم که شهرک صنعتی توس بود و گفتن پس خوبه این ریه اضافی شهر میشه که تنفس کنه. پروژه قطار شهری مشهد-گلبهار موند تا حفاری خط 4 قطار شهری خواجه ربیع رو به شهرک تازه تاسیس شهید باهنر متصل کنه؛ یعنی کارگران شهرک صنعتی توس با اون همه قدمتش هم خواستن برای کارگری ثبت نام کنن یک سر بیان خواجه ربیع و سیالیت خودشون رو اثبات کنن. این منطقه غرب شهر اشباع شده، بله، برای این هم راه حل داریم. یک پادشاهی سگها اینجا راه میندازیم. برای گلبهار هم راه حل داریم. فقط 300 متر، 300 متر اندازه دو قدم رو از این سمت شروع میکنیم تا یک وقت جمعیتتون تو این چند سال چند برابر شده شورش نکنید. ما حالا حالاها با این امیریه و قاسم آباد که دانشگاه آزاد توشه کار داریم.


پادشاهی سگها

تلویزیون که اعلام کرد بمب های انفجاری سر راه مردم گلزار شهدای کرمان گذاشته ان، یک باری نگفت. اول گفت حادثه بوده و صدای مهیب اومده و بعد هم چند نفری جمع شده ان ببینن چی بوده ازدحام شده و زخمی و مصدومین رو داریم جمع میکنیم.

من همینطوری با اینکه هربار دیگه بعدش میگفت تروریستی بوده و آمار شهدا رو میشمرد ذهنم به ازدحام بود. دیگه گفتم آره، این کرمان هربار همینطوره. اون دفعه هم که شهادت حاج قاسم بود یه پنجاه نفری تو مسیر تشییع پیکرش شهید شدند. بعد هم گفتم که اینم شد اردوی راهیان نور دهه هشتاد. ملتو میفرستن اونجا و همه یکباری میبینی صف گرفته ان پشت دستشویی ها.

همینطوری گفتیم که آره کرمان اینطوریه چند روز میری تویش زندگی میکنی و تعجب میکنی که پس شهرش کو؟ بعد از مدتی اقامت یکباری متوجه میشی که آره این طرف خیابان بودی و اونطرفش رو ندیدی که ساختمانهای بلند و مرتفع و چهره شهری اونجاست.

این شد حکایت حومه شهر مشهد. همین چند روز پیش بچه مدرسه ای ها رو دعوت کرده بودن موزه نان. منهم رفته بودم. هوا حرارت داشت وسط زمستونی. من از ترس اینکه الآن مثل فصل پاییز هوا تغییر میکنه و سرد میشه این لباس گرمم تا آخر تنم بود. خیس عرق شده بودم. گفتم این حاشیه شهر اینطوریه و دلیل این گرما مال ماشینهاست که زیاد شده ان. حومه شهره، درختکاری نشده و ماشین ها هم قبل از اینکه شهرداری تعریف کنن زیاد شده. پشت سرش هوا آلوده و گرم شده

اینطوری اثبات کردم تا اینکه امروز دیدم نه، فراتر از اینه. اینجا پادشاهی سگ هاست.

یک کاری پیش اومده بود پارک علم و فناوری مشهد. من بعد از ده سال میخواستم برم اونجا. تو مسیریاب میزدم میگفت یک کیلومتر راهه. منم گفتم که این راهی نیست پیاده میرم. مسیریاب از یک طرف میگفت یک کیلومتر و از یک طرف آدرس چیزی حدود 5-6 کیلومتر میداد. از مغازه دار پرسیدم و اونم همینطور. من قبلا پارک اومده بودم. درب ورودیش رو میدونستم همونجاهاست، ولی دیگه با این آدرس ها گفتم شاید دربش عوض شده باشه و نرفتم که چک کنم. گفتم برگشتنه از داخل بپرسم بهتر جواب میدن.

رفتم و از سمتی که به شاندیز نزدیک تر بود وارد مسیر شدم. درخت کاشته بودند. یک جاهایی هم که سگ داشت ماشین ها بوق میزدن که حواستو جمع کن ما مراقبیم ولی اینجا سگ داره. نگاه کردم تو مسیرم یک دختری هم بود که انگار اونم شبگرد بود. جلوتر از من بود و وقتی من رو دید عزمش رو جزم کرد ماشین گرفت و رفت.

به جرئت میتونم بگم که تا حالا انقدر سگ ندیده بودم. تو خود شهرک صنعتی هم کلی سگ بود. قشنگ از همون درب ورودی مثلا ماشین میدیدی که یک باری پایش رو گذاشت به حالت ترس و فرار رفت. نگاه میکردی سگ سیاهی نزدیکش بوده قدر یک اسبی. دیگه میفهمیدی که خودت هم باید فرار کنی بری. اون سوار ماشین بود و ترسیده بود، دیگه من جای خود داشت.

اصلا خراسان رضوی و بخصوص مشهد در این زمینه رکورد داره. آمار سال 1401 داریم که میگه کودکان خراسان رضوی بیشترین آمار حیوان گزیدگی و بخصوص سگ گزیدگی رو داره. هربار این تهرانی ها و حومه شون رو نشون میده که آخی سگ گزیدش. این تهرانی ها باید بیان مشهد سگ ببینن. حتی همین 1402 که به نیمه رسیده بیشترین مراجعه مصدومین گازگرفتگی سگ با ۱۰۲ نفر مربوط به استان خراسان رضوی هست، و جالب اینکه 90% این گزیدگی ها مال سگ هایی است که صاحب دارند.

هر جا میرفتی یک ساخت و سازی و هر قدر ساخت و ساز بیشتر تعداد سگ های اطراف و توله هاشون بینشون بیشتر. میدیدی مثلا زعفران مصطفوی یک ساختمون داره میسازه به چه عظمت. دیگه جرئت نداری از کنارش رد بشی از ترس سگها چه برسه به اینکه وایسی و عکس بگیری.

همینطور میرفتم و ماشین ها پیاده رویم رو تقبیح میکردن که این چه خریه. مخصوصا اونجاها که سگ ها رو زودتر از من میدیدن. قشنگ ادب از بی ادبان میشدن

دیگه رفتم و کارم راه نیافتاد و برگشتم. موقع برگشت باز کلی ساخت و ساز و سگ  و توله سگ و اینها. اصلا ماهیت منطقه رو اینها عوض کرده بودن. حتی با وجودی که روبروی مسجد پیکر یک شهید گمنامی رو هم گذاشته بودن، این نتونسته بود هویت منطقه رو با وجود سگ ها و توله هاشون عوض کنه. قشنگ میگفتی پادشاهی سگها اینجا حکمفرمایی میکنه. ده-دوازده سال پیش من اومده بودم اونجا اینطور نبود.

پرسیدم که من قبلا اینجا بوده ام، یک درب سمت بزرگراه داره؟ دیگه گفتن که بله، نگهبان هم داره و الآن که پارکی خیلی بهت نزدیکه. منم دیدم دو قدم راهه و همون یک کیلومتر میشه برام. رفتم جای درب ورودی. اتفاقا مسجدی هم اونجا ساخته بودن. چون این مسیر میشد راه زوار و از سمت قوچان و شمال مسافر داره. یک زیر گذر هم داشت و از اون رفتم که برم اونطرف خیابان. نگاه کردم شاید سقفش کوتاه بود، ولی آخرش که میخورد به سمت شاهنامه یک جورایی گودبرداری نیمه کاره شده بود و تخریب شده بود.

حالا گفتم این خیابون رو انتخاب کنم که کوتاهتره و شاهنامه رو به بزرگراه وصل میکنه. اینجا هم همینطور. میدیدی موتور رد میشه تک چرخ میزنه. نگاه کردم کجا تک چرخ زده؟ همونجا که سگی خوابیده. یک چند تایی سگ رد کردم همین خیابون تا رسیدم به سرش.

نگاه کردم این ور خیابون سگی سرحال جای چیزی مثل در بیدار خوابیده. دیدم دارن حفاری میکنن. جرئت نکردم عکس بگیرم. چیزی شبیه به معدن کاوی بود و یا داشتن چاه نفت کشف میکردن.

دیگه فکرش رو بکنید. این گرمای منطقه شده تلفیقی از دو آلودگی یکی این ساخت و سازها به علاوه حفاری ها و دیگه همین ماشین ها. حالا تخریب کرده اند و درخت نکاشته اند و اینها هم جای خود داره.

تو چرا هر وقت محتاج میشی بهم زنگ میزنی؟

یه زمانی (دهه هفتاد و هشتاد که هنوز بچه بودم)، با اینکه فامیلمون رو به کسی نمیگفتیم تو چشم بودیم. بازار که میرفتیم، من با استرس نگاه میکردم و به مادرم میگفتم اینا چرا چپ چپ نگاه میکنن؟!

اونم میگفت من که چیزی نمیبینم.

بعدها با زندگی در مکان های مختلف و با حتی مردم زبانهای متفاوت متوجه شدم، واقعا داشتن نگاه میکردن. میشناختن و مثل چی خیره نگاه میکردن. در اثر همون فهم، البته با کسانی مثل خادم های حرم امام رضا که جدیدا تا مرز میدان بسیج مشهد خودشونو ول داده ن، نگاه خوبی ندارم.

این حضور فیزیکی رفت و کم کم نمودش رو در حضور اینترنتی و تلفنی داد. اون نگاهها بالاخره همیشه نمیتونست اونطوری باشه، چون مثلا من ممکن بود جابجا بشم و برم شهر دیگه و یا محله دیگه. نگاه ها تغییر کرده و به روز شده بودن. حالا دیگه نگاه نبودن، بلکه شامل شنود تعاملی هم میشدن. اینو تو فامیل هم دیدم که انگار چیز جدیدی نیست و فامیل هم میدونن و دارن.

الآن البته داناتر شده ام. حالا برام جالبه مادران بچه هایی که ممکنه تو چشم باشن، اونا چقدر با استرس به آدمای اطرافشون نگاه میکنن، انگار از کجا افتاده ان. چند نفر ممکنه مثل مادر من پیدا بشه، سالها واقعا خیره نگاهش کنن و خودشو سالها به اون راه بزنه؟

خیرگی خیابانی جایش رو به تلفنی داد. در نتیجه اون، من شاید تنها تر شدم. مثال میزنم. مثلا همین دیروز پریروز که به دوستم پیام داده بودم. دیده بودم این کانال محصولات  بی تی اس زده و یک کلام بهش پیام دادم که این کمونیسم فرهنگیه و قبل از اینکه بخواد بخونه پاکش کرده بودم. نمیدونم اون از کجا خونده بود و زنگ زد که من حواسم هست بچه ام مراقبه. اصلا چرا تو هر وقت محتاج میشی به من زنگ میزنی؟!

حرفاش نوار ضبط شده بود. بهش گفتم چرا طوری حرف میزنی انگار من نهاد نظارتی هستم؟

اونم نه تایید کرد و نه رد کرد. فقط گفت من وقت ندارم و بدون خدافظی، خیلی بی ادبانه قطع کرد.

با تجربه ای که از رفتارهای اخیر دوستان دیده ام، میدونم که اگر تو خیابون ببیندم دوباره باهام احتمالا حال و احوال پرسی میکنه و خیلی عادی شاید همون آدم کنجکاو قبلی میشه که میخواد از زندگیم سردربیاره، ولی پشت تلفن این رفتار ناراحت کننده چرا باید از دوستان و اطرافیان سر بزنه؟

بعد از تلفنش سردرد گرفتم. این سردرد با دراز کشیدنم میرفت. کسی هم دور و برم نبود که ازش بپرسم فقط من سردردم. همون موقع تلویزیون اعلام کرد رژیم صهیونیستی شبکه سوخت رسانی حمل و نقل رو هک کرده. خبر چندان مهمی نبود به نظرم.

دیگه شب شد و خواهرم گفت از آلودگی هوا پدرش در اومده و مردم ریخته ان تو خیابان پشت پمپ بنزین ها. همه پمپ بنزین ها گیر بودند و همینطور شهر پر از دود قفل شده بود.

هواشناسی اعلام کرده بود اون یک روز رو میخواد بارون بیاد. ابرها قبل از قفل کردن ملت، حالت برف داشتن و حتی ممکن بود اولین برف پاییزی رو اون روز ببینیم. دیروزش، روز شهادت حضرت زهرا تمام سیستم حمل و نقل همگانی رو همگانی کرده بودن و رایگان بود، و همه چیز داشت میرفت که به نظر بیاد اگر پیام چای صلواتی خوردیم حالا به خاطر فساد چای باید نفری یه بیست میلیونی پیاده بشیم، شهرت پیدا کرده، لااقل این یکی جایش رو بگیره.

نگاه کردم، دوستم (همکلاسم) دقیقا درست موقع شروعش زنگ زده بود. واقعا منو نهاد نظارتی فرض کرده بود؟

بهش پیام دادم که ازت انتظار نداشتم. من با شما تماس برقرار نمیکنم که این وسط دخترت چشم نخوره. و دیگه اینکه یکی دوتا انیمه بهش معرفی کردم و گفتم پست بعدی وبلاگم درباره کی.پاپ و بی.تی اسه. تو الآن سر گور این بی تی اس نشسته ای و پایان محصولاتش بعد از رفتنش به سازمان ملل و دست دادن با جو بایدن، مخصوصا با این جنگ چندماه اخیر غزه سر رسیده. خود جو بایدن رو میخوان حذف کنن.

برای بی.تی.اس سرچ کردم. نوشته بود اینها با ارتش هدایت میشن. نظم و هدایت هژمونی دارن، و این ریشه در تفکرات لائیک داره که از مقصود کنترل یکدست جهان به دست عیادی شیطان سرچشمه میگیره. باز یکی نوشته بود به اون پسرهایش با آرایش دخترگونه مخنث گفته میشه

شاید از سر رقابت با همینها بوده. بازیگرای ما سالهاست اینطوریه که میرن نگاه میکنن این مردم فقط عاشق ظاهر این بی.تی.اس شده ان، میرن اینطوری خودشون رو ناکار میکنن. دیگه نگاه نمیکنن که اون آمریکا که خودش خالق شبکه های اجتماعیه میاد این وسط کاربرد هشتگ رو هم برات تعریف میکنه. کاری میکنه که تو آدم معمولی با یک خرید چمدانی چهارتا کاغذ و عکس پلارید و زدن یک کانال باعنوان محصولات کی.پاپ (Korean Pop) در حد خرید محصولات سامسونگ کره هم درآمد کنی و هم پولشونو بهشون برگردونی. این چیزها رو مثلا فرض میکنن که میرن با دوستان فرانسویشون بگیرند.

نشون به اون نشونی

دیروز بعد از کار خیلی تشنه بودم. ایستگاه مترو بودم و گفتم الآن مترو میاد صبر کن پیاده که شدی موقع تعویض خط و یا آخرش آب میخوری. گذشت و نخوردم و وقتی رسیدم خونه تازه احساس کردم سردرد شدید میگرنی دارم و معلوم شد به خاطر کم آبی و شایدم آلودگی هوای روز شنبه فشارم اومده پایین.

نگاه کردم این دوتا کفش هام رو انگار یکی عمدا روشون وایساده و یک جای شلوارم هم لگد شده. یادم اومد تو اتوبوس یک زنی مثلا میخواست بره گوشه وایسه دستش رو گرفت به دست منو همینطوری لبخند موذیانه و بعدش هم خودش رو مثلا رسوند به نقطه مورد نظرش؛ نه عذرخواهی و نه تلاش برای آسیب نرسوندن به کسی.

یادم اومد به خاکی بودن سر دختر چادری توی مترو که اون هم وقتی بهش گفتم بالای چادرت خاکیه. نشنید و باز دوست چادریش بدتر کنار گوشش گفت چادرت کثیفه. این همینطور داشت تمیز میکرد گفت خانومی با ته کیفش زده و این چادر اینطوری خاکی شده

من کار ندارم اینها که اینطوری خاکی میکنند چه خصوصیاتی دارن و یا پوششون چیه، ولی خودم و دختره رو دیدم که ویژگی مشترکمون این بود که با چادر و یا بدون آن، حجاب رو دوست داشتیم.

خود من در هیچ زمان و مکانی ندیدم انسان و یا فرشته خدادار، بی حجاب باشه، چه زن چه مرد. من حتی مرد با خدا رو هم ندیدم که سرش لخت باشه. انتخاب کرده ام برای با خدا بودن پوشش داشته باشم.

حالا این ظاهرش اینه که دعوای زنها باهم سر حجابه. از اونطرف رو بگم که مردها چه کردن.

مردها که خیلی وقته کشف حجاب کرده ان؛ آزادن. پسر جوان 20-30 سال پیش یک بار با دوست دخترش ازدواج کرد و با یک فرزند پسر 18 ساله نتوانست زندگی رو نگه داره و طلاق گرفت. او دوباره ازدواج کرد و باز طلاق تفاهمی مطابق مد روز گرفت. این بار طبق مد روز که آنروزها دخترها را با مهریه های کمتر از 110 سکه طبق قانون حاضر نبودن بدن، دختر طلاق داد و کل دارایی مغازه اش رفتو یک چیزی رویش. انگار این پسر همچنان جوان بود، چون کرم دور چشم فرانسوی هر شب به چشمانش میمالید، اونهم بعد از سفرش به فرانسه. این بار به خاطر احساس جوانی برای بار سوم با دختر خاله اش (طبق مد امروز) ازدواج میکنه. امروز خیلی رسم شده دختر زیر 23 سال (شرط وام ازدواج) از فامیل بگیرن. دختر هنوز 23 سالش نشده و 22 سال و چند ماهشه. این مرد با این زن ازدواج کرده تا وام ازدواجش رو از طریق دوست و رفیقش در بانک ملت بگیره. اینطوری او هم یک دختر بینوایی رو که ترشیده و لیسانس برق گرفته به یک نوایی میرسونه و هم با وامی که میگیره از این بدبختی مجدد از صفر شروع کردن درمیاد که زن قبلیش بهش انداخته.

دختره هم نشسته حساب کتاب کرده. گفته اینوقت خواستگار دختر محجوب تحصیلکرده خدا پیغمبر کرده از کدوم آسمونی باید بیوفته بشه شوهر من؟ مدرسه که فقط ساعت و روزهای خاص، اونهم باید آسه میرفته آسه میومده. مسجد هم که تردید داشته ان دختر بومی شهرشون بوده. دانشگاه هم رفته و لیسانس برق از رشته ریاضی گرفته.

اومدم مترو. چند تا دختر چادری بفرما بشین نشسته ان، با نام گروه امر به معروف محتوا منتشر کرده ان. محتوا هم نه از این دست که بگی خرج نشده براش. یک شکلاتی گذاشته ان کنار و از اونطرف هم کاغذ چاپ کرده ان. پس یکی خرجشون رو داده و یکی هم مجوز درست و حسابی داده.

یک کاغذ کوچولو برمیدارم که توش کلمه امربه معروف و چند تا حرف دیگه داره و یکی دیگه و میام که چهار صفحه کنار دست اون عقبی رو هم بردارم. دختره طبق کلام مرسوم دختربسیجی ها که همه گام به گام زندگیشون از هفت سالگی تو این ساختار نوشته شده و مشخصه گفت: اهل مطالعه ای؟

اومد بگه اگر اهل مطالعه هستی بهت بدم. گفتم نه، ولی میخوام برش دارم.

دیگه به زحمت داد و منم همینطوری داشتم میرفتم گفتم دیوونه ام اینرو ازت میگیرم.

نگاه کردم چی نوشته. اول اومد از داستان سوریه سازی سال 2011 شروع کرد و بعدش چه میدونم رسید به حرفهای صد من یک غاز و آخرش رسید به این محتوا که عکسش هست. رسید به اینجا که کتابش رو با نوروبیولوژی و حجاب علمی زنان اونهم از دیدگاه آقایون معرفی کند.

آدم چی میگه؟ میگه چشم و دل زنها رو میبینه که دارن باهم دعوا میکنن، ولی پشت اینها مردها نشسته ان؛ کل این بازی و اجرا رو مردها کرده ان. نشون به اون نشونی که آدرس این زنها که لخت میکنند رو بگیرین، برین مردهاشون رو جریمه کنید. اگر ندیدید بازیها خوابید.



پ.ن: روزنامه خراسان خوندم که مثل اینکه به این گروهها جای مترو اعتراض کرده ان و در حد وزیر کشور باید پاسخگو میبوده. اونهم گفته که این گروه ها خودجوش بوده ان و امر به معروف این حرف ها رو برنمیداره.

البته که ما کم گروه خودجوش و مردمی ندیده ایم. هردو طرف این جریان خیلی سازمان یافته بودن و یک کمی از مردمی و خودجوش بودن خارج بودن.

پ.ن.2: الآن هم معضل و هم نیاز و هم خواسته مردم منطبق این شده که چیکار کنیم فرهنگمون رو درست کنیم. برای همین خیلی ها دارن تلاش میکنن و محصولات فرهنگی قوی درست میکنن. کتاب یکیشه. بچه ها بازی ها و سرگرمی هاشون رو از کتابهای خودمون برمیدارن، از پدرمادرهاشون یاد میگیرن که چطور بازی کنند، و از زندگی روزمره پدر مادرانشون الگو میگیرن. تو اینهنگ یه سری کتاب آموزشی برای بازی های مختلف بچه ها درست شده، بر اساس همین زندگی ایرانی که داریم. البته، مشهدیها همزاد پنداری بیشتری باهاش دارن. کتاب و محصولات فرهنگی اگر برای بچه باشه و بازی تویش داشته باشه جاذبه اش بیشتر میشه.

خوشحالم که کتابهای ما به زبانهای بیشتری منتشر میشه. این ماه اولین کتاب خانیکی رو به زبان انگلیسی (داستان اینهنگ درباره پنگالی و کادوی عجیب) و دومین کتاب رو به زبان عربی (داستان درباره معمای صدفی) ترجمه کردم. پویا نمایی خانیکی محصول جدید اینهنگ هست که این رو پوشش میده. این مجموعه تا حالا نه قسمتش آماده شده، بازگشایی داره و با شعر و موسیقی کوتاه داستانی آموزشی، ماجراجویی و معمایی ارائه میکنه. این یکی از کارهای منطبق با داستانهای اینهنگه که تا حالا در شبکه های مختلف اجتماعی هم منتشر شده و بازخورد داره. برای اطلاع بیشتر به سایت اینهنگ مراجعه کنید.

آیا استراتژی حمله جنگنده های دشمن به مشهد اینگونه خواهد بود؟

خب دوستان، این وبلاگ اعلام وضعیت جنگی چند ساله که در اختیار شماست. حالا از وقایع بگم. مدتی است که پادگان اسرائیل دست به قتل عام مردم غزه زده. اول مساجد رو زد و حالا بیمارستانها رو میزنه. این اتفاق از بیمارستان المعمدانی  غزه که 25 مهر بود شروع شد و دیروز دیدم که بیمارستان های اندونزی و شفا رو هم میزنن. برای بیمارستان شفا بمب فسفری استفاده کردن.1

گردان های استشهادی ما تو مشهد دیروز پریروز رژه رفتن و حتما فکر میکنید که میخوان اعزام بشن غزه. نه نه نه نه. آیت الله هاشمی رفسنجانی و حجه الله کردنشو ناسیونال ناسیونال بازی رو بگذارین کنار. الآن تهدید همین شهر خودتونه. هواپیماهای جنگی دشمن رو باید در نظر بگیرین

من مشهد رو در نظر میگیرم که مثل نگین انگشتری میدرخشه الآن. فلسطین یک مسجد الاقصی داره و اون رو دارن میزنن. مسجد الاقصی سومین مسجد مسلمانانه. ما هم مسلمانیم و حرم امام رضا علیه السلام برامون خیلی مهمه. بگذریم

استراتژی دشمن که الآن با روش کاریش در غزه و در سطح دنیا میشه سنجید در جنگ و ارسال بمب ها سرما چیست؟

یکیش اینه که خب اول خونه ها رو بزنه. بعدش میره سراغ بیمارستان ها؟ فکر نکنم.

بعد کوه ها براش مهمه. این دشمن پدیده های طبیعی برای کشتار جمعی رو خیلی دوست داره. هر روز هواشناسی اسرائیل میگه با آرزوی روزهای گرم و خشک برای ایرانیان و روزهای خوش و بارانی برای ما. میره سراغ کوه ها.

وسط بحبوحه جنگ تو میگی خونه مون رو زدن، کجا باید برم. میزنه و کوهها رو آتشفشانی میکنه. میگی حالا کجا باید برم؟ پناهگاه؟

برد اتفاقی که برای کوهها افتاد تا اینجا که خونه من هست کجاست؟ آیا من نجات پیدا میکنم؟

امروز من اتصال اینترنت دارم که اینها رو برای شما بنویسم. شاید وقتی قضیه بحرانی تر شد اول اینترنت و کابل های برق ما رو قطع کنن؛ اول ارتباط قطع بشه تا من کمتر بهتون بگم الآن خودمون در حال تهدید شدن هستیم و سالها ابراز عشق و علاقه به اروپا و آمریکا، دماغ عمل کردن و مو بلوند کردن و انتخاب چشم آبی چه سودی داشت؟

ژاپن بعد از سونامی سال 2006 که خیلی هم بزرگ و وسیع و کشنده بود، کمک های بشردوستانه ایران رو قبول نکرد، اما امروز میبینیم که دیوار دفاعی بزرگی جای دریا، شاید به خاطر سالها جنگ و تهدید برای خودش درست کرده. با این دشمن جهان خوار ما چی کار میتونستیم بکنیم که نکردیم؟

 


پ.ن: خب حالا یک کمی از تو غارهامون بیایم بیرون و از خودمون تعریف کنیم. نمونه یک دیزاینر خوب چند چیز است که یکی از آنها جسارت استفاده از تک رنگ است. محصول برگزیده سردبیر فروشگاه اینهنگ امروز اینه که براتون میذارم:


_______________________

1- سال 2014 مستندی درست کردن به نام متولد غزه. در این مستند مردم میگفتن که باور نمیکردن وقتی به مدرسه سازمان ملل پناهنده میشن، اونجا رو هم جنگنده های اسرائیل بزنه. دختر بچه ای که پدر و مادرش رو در همان نزدیکی از دست داده بود و نصف ابرویش رفته بود میگفت که برای درمان به بیمارستان شفا انتقال داده شده که امروز میبینیم این بیمارستان معروف رو هم (که با این مستند شهرت جهانی پیدا کرده بود)، زده ان.