امروز داشتم این کتاب سیاحت شرق رو میخوندم. جدا هیچ کتاب تاریخی معاصری رو خوب ننوشته باشن، این کتاب هم جنبه داستانی داره و هم جنبه تاریخی. صفحات 3 و 4 کتاب اشاره میکنه به چگونگی قطع توتستانهای ایران و در عوض کاشت تریاک. اوایل که هنوز تریاک کاری معمول نشده بود. آن زمان تصدی توتستان ها رو زن ها برعهده داشتند. توتستان های زیادی بودند که هر سال مبالغی ابریشم برمیداشتند. مردها به خاطر نزدیک بینی و سادگی که داشتند دیدند از این توتستان ها پولی عایدشان نمی شود، و در عوض تریاک را هر من ده دوازده تومان نقد میخرند. آن ها هم به خیال اینکه ثروت و دارایی فقط به پول داری هست، توت ها را قطع و بلکه کلیه درختان میوه را قطع کردند، ولو گردوهای کهن که سالی سی چهل هزار گردو میداد. دلیلشون هم این بوده که این درختها فقط نقش سایه افکنی داشتند.
آن زمان زنها متصدی کار ابریشم بودند و مردها در هیچ کار آن ملاحظه نمی کردند (مادر من، ننه آلو رو به یاد بیارید). زن ها هم یا خود ابریشم را پارچه که میخواستند می بافتند و یا آن که می فروختند و در عوض پنبه می خریند، میریسیدند و می بافتند و رنگرز کرباس ها را به رنگ سبز، سیاه و کبود می نمود. تمام البسه زنانه، مردانه، کوچک، بزرگ، لحاف، پرده، دوشک، متکا، طاق پوش و ریجه و سایر پارچه و البسه های جهازیه تازه عروس ها تمام بافته و ساخته زن ها بود. چه ابریشمی، و چه پنبه ای. مردها در عوض محتاج به خرید اثاثیه از خارج خانه خود نبودند. ... (در عوض درختان رو قطع کردند و عوضش تریاک به انگلیسی فروختند) حال آنکه ثروت و دارایی یک خانواده و یک مملکت نه به زیادی پول است، بلکه به زیادی اجناس است [1].
خواهرم کارتونی دانلود کرده بود که وقتی داشت نگاش میکرد، همون اول گفت بیا خودتو ببین، این تویی. بعد من رفتم ببینم کی رو میگه. دیدم مایک و اون دوست گنده ش مثلا نشسته اند کنار هم تبلیغات کارخانه هیولاهاستو اونجا که میخواد مثلا تلویزیون مایک رو نشون بده یک عکس گنده روی مایک میذاره. بعد مایک کلی خوشحالی میکنه که تو تلویزیون نشونش دادن . بعد هم قضیه به این جا ختم نمیشه و مادرش زنگ میزنه و میگه مایک نشونت دادن . نگاش کردمو دیدم جدی این من هستم. هرجا رسانه ها خواستن به تیم ما اشاره کنن، در حد خودکشی ماها رو نشون دادن. بعد هم من کلی خندیدمو گفتم که عه این منم. خیلی وقته که دیگه شرکت ما مشتری واقعی نداره. الآن دیگه برامون فقط جزو خاطرات شده که بگیم نسل قبلی مشتری واقعی ما بودن. حالا دیگه اگر کار خدماتی هم داشته باشیم، اگر هم مشتری داشته باشیم فکر میکنه این کار جزوی از وظایف ما بوده و نه یک کار دوستانه. درستش این بود که دانشگاهها به عنوان یک کار در خور تقدیر از یک کارآفرین از ما استقبال میکردن.
من تو خونه ای بزرگ شدم که دشمنی در آن بر دوستی غلبه داشته. برای همین هم هست شاید وقتی آدمای دیگه رو میبینم به نظرم معمولی هستند، ولی از نظر اونا منو زندگیم غیرمعمولی هست. در شرایط عادی دوست ندارم کسی پاش رو تو زندگیم بذاره. البته دشمنی آدما برام همیشه یک طور نبوده و دشمن های من از پدرم گرفته تا خواهر و برادرام سطوح مختلف داشته اند. همین خودش برام یک چالش بوده همیشه. من حتی شوهر آینده ام هم دشمنم بوده و هست. اینه که حتی میشه گفت باوجود شناختی که از اطرافم دارم و داشته ام چالش یا چالش هایی هم پیش رو دارم.
وقتی میگم دشمن، منظورم دشمن به معنای واقعی هست در حد جانی. تا حالا چند تا مثالش رو تو همین وبلاگ براتون زده ام. ولی امروز میخوام کمی بیشتر از خواهرم بگم. تاحالا جنبه هایی از دشمنی اون رو اینجا نوشته ام. ولی این جنبه اش رو نگفته بودم. یکی از دشمنای منافق من خواهرم بوده. خواهرم تخصص داشت هر وقت بخواد منو عصبانی کنه تا در حد کتک خوردنش ازم امتیاز بگیره و از اون استفاده کنه. در واقع به نوعی من بارها ابزارش برای اهدافش بوده ام. بلد بود چیزهای نادرست رو درست نشون بده. مثلا الآن همیشه خودش و مادرم به من که میرسن میگن اون منو از اتاق بیرون کرد. حالا این بیرون کردن من چه معنی داره؟ از نظر دنیای واقعی معنیش این بوده که یک اتاقی رو پسرها خالی کرده بودند، و حالا خواهر من میخواسته بره توی اون بشینه. ولی آیا قشنگ تر نیست که مثلا یکی از جمع خواهراش بیرونش کنه و پرتش کنه تو اتاق دیگه؟ برای خواهرم قشنگ بود. یادمه چند سال پیش اون این طوری از اتاق دخترا بیرون رفت. یک روز صبح در حالی که داشت برای خواهرش چایی می آورد (مجبور شده بود بدبخت این کار رو بکنه)، خواهرش سرش داد میزنه (من بهش گفتم) که این دامن رو در بیار (منظور من این بود که اون دامن دست و پاگیره. ولی از نظر خواهر من معنیش دخالت در انتخاب لباسش محسوب میشد). خلاصه، این باعث میشه مقاومت کنه و سر این یکی بگه دیگه این یکی نه. داد و بیداد. بله، من بیرونش کردم. بهش گفتم برو بیرون تا نزدمت. بهش گفتم برو بیرون تا کتک نخوردی. ولی قصد و نیت اون این بود که اتفاقا جنجالی به پا بشه. خواهر من از من کلمه و جمله گرفت. همین برای اجرای حکم من کافی بود: من بیرونش کرده بودم. جنجال به پا کرد. خودشو به این طرف و اون طرف میکوبید، و بالاخره در یک روز تعطیل و جمعه با ناراحتی بسیار (شما میتونید تصور کنید که یک روز سرد و نکبت بار) اون از اتاقش پرت شد بیرون. البته که من نه تنها مانعش نشدم بلکه کمکش هم کردم. این طوری شد که روزی که خواست از اتاق دخترها به جای دیگه ای نقل مکان کنه، اون روز اینطوری من بیرونش کردم. حالا میشینه و پا میشه همراه با مادرش و میگه این منو از اتاق بیرون کرد. اگر این چیزی بود که اون میخواست، همون رو هم من میخواستم. کی دوست داره با کسی هم اتاق بشه که اینطوری هر چند وقت یک بار تو برنامه ریزیهای جنجالی خواهرش غافلگیر بشه؟!
این سبک اتفاق البته فقط از خواهر من با من صورت نگرفته. من با همین ماجراهای ساختگی راهی دادگاه هم شده ام، و توسط دادگاه جریمه هم شده ام (ماجرای پژوهشکده نوح هم از این دست ماجراها بود). برای همین دست کم نگیرینش. احکام دنیای واقعی طور دیگه ای اجرا میشن. البته من در مورد خواهرم انتظار نداشتم که انقدر حقه و حیله در کارش بوده باشه. ولی حالا که هست، چرا باید باهاش رابطه دوستی داشته باشم؟ به هیچ وجه. قطعا من دشمن اون خواهم بود و برعکس. آدم بالاخره باید به یک کسی اعتماد کنه. اگر قرار باشه خواهر آدم در حد مثلا یک غریبه ای در حد انجام پروژه های کاریش باشه، بهتر نیست اصلا خواهر آدم نباشه؟ خلاصه، من خواهرمو پرتش کردم بین خرت و پرتایی تو این وبلاگو از خواهری من ساقط شد.
ازم پرسید چه طوریه ما بچه های یک خانواده ایم. ولی از نوع تربیت خانواده فقط منو تو اون طوری مثل بقیه جامعه آبزیرکاه بار نیومده ایم؟ شیوه تربیتی که یکی بوده. آدمای محیط جامعه هم که یکی بوده.
من خودم گاهی به
شرایط زندگیم فکر میکنم و میگم من یک اختلال داشتم که بقیه اعضای خونه نداشتن. هرچند باز هم میگن این اختلال هم با
تلقین و ورزش خوب میشده. ولی همین رو هم بازهم بچه های دیگه این خونه میتونستن
داشته باشندو اصلا برعکس بازم برای بقیه دلیلی میشده برای احساس چه میدونم این چیزا که خودشون
میگن: عقده، حقارت، .حسادت
اصلا چرا مثلا ماها در تربیت جامعه هم قرار نگرفتیم؟ کتاب های موفقیت، تمرکز و تلقین رو اساسا همه میگیرن. ولی ما خودمون، اون ها رو نخریدیم از این کتابها ریخته بود روی زمین و برشون داشتیم و کتابهای مضری هم نبودن..
لقمان حکیم جواب میده و میگه من بین بی ادبا بزرگ شدم و هرچه ناپسند دیدم پرهیز کردم. سوال اینه که خب بالفرض این کار رو کرده. چرا بقیه نکرده اند؟! دلیلش ترس بوده؟ خب، چرا لقمان نترسیده؟ چه عاملی باعث میشه یک ترس رو همه در شرایط برابر داشته باشن، ولی یک عده قلیل اون رو نداشته باشن؟! خلاصه اینکه من حقیقتش نتونستم جواب این سوال رو بدم.